اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پروانه» ثبت شده است

سلام



توی کتاب ِ "من و مصطفا" خواندم که داماد(مصطفا چمران) روز  ِ عقد به جای طلا و اینجور چیزها، شمع به عروس کادو داده بود... این شمع از آن موقع توی ذهن من مانده و خاموش نمی شود که نمی شود! نمی دانم چرا...می دانم که غاده آدم جستجوگری بوده؛ دنبال حق بوده و خدا هم مصطفا را گذاشته توی دامنش... شمع را نصیب ِ ظلماتش کرده... 

و من خیال می کنم و آرزو _ که لابد می دانی بر جوانان عیب نیست_ که تو هم شبیه شمع باشی و {شاید} بتوانی از حجم تاریکی های زندگی ام کم کنی!اینکه می گویم شمع باشی یعنی نمی خواهم بیایی یک حلقه دستم کنی، برم داری ببری توی یکی از این آپارتمان ها حبس کنی و زندگی عاشقانه ی آنچنانی برایم رقم بزنی!

وقتی از شخصیت ِ فرضی ِ تو می گویم با بچه ها... از تو و از خانه ی کوچکی که کَفَش را موکت (ترجیحا کِرِم) می کنیم و در و دیوارش را پر از نقاشی ها و نوشته های پراکنده به اضافه ی یک "ان یکاد..." کنده کاری شده روی چوب، و از چهارتا بچه ای که امیدوارم خدا بهمان بدهد (و باید بگویم اسم دوتایشان را هم انتخاب کرده ام!) و اینکه از دمبل دیمبوی عروسی خوشم نمی آید و دلم می خواهد ماه عسل برویم جنوب و چند ساعتی توی هویزه بست بنشینم... و یا اینکه حاضرم تمام زندگی مان توی یک ساک دستی جا بشود و برویم هرجایی که شرایط اقتضا کند و آوارگی بکشیم اما ننشینم توی جمع های فامیلی به خندیدن و چای خوردن و تخمه شکستن...(ننشینیم...ننشینیم...)هرهر می خندند! 

بگذار بخندند ... والبته شاید هم واقعا خنده دار باشد... مهم این است که تو شمع باشی و نخندی به فکرهایم... سیاهی کلیشه ها را با همان نور ِ کوچکت بشکنی!خیلی چیزها به تو بستگی دارد!می دانی!من ذات ِ سازشگری دارم و عصیان کمتر دَرَم پیدا می شود!پس همانقدر که می توانم پروانه ات باشم همانقدر هم می شود که یک زن خانه دار پرتوقع ِ غرغروی ِ عادی باشم... 

نمی خواهم کاری به کار ِ شمع بودنت داشته باشم... نمی خواهم خاموشت بکنم... نمی خواهم فقط خانه ی دل مرا روشن کنی! نمی خواهم حتا پروانه ات باشم که اسیر و محدود بشوی... فقط می خواهم تو شمع باشی و من هم کنار تو شمع بشوم ... خلاصه می خواهم شمع شدن را ازت یاد بگیرم...همین! و اگر یک روز خدا خواست و تو محو شدی که اوج بگیری و خورشید بشوی آن وقت پروانه می شوم و بی تابی های دلم سر باز می کنند...{ و من از حالا توی دلم، بی تاب روزهای پروانه گی ام هستم... }


+غاده وقتی فهمید مصطفی می رود که شهید بشود تفنگ به دست دنبالش دوید تا زخمی اش کند و  نگذارد که شمع زندگی اش محو بشود اما خیلی دیر شده بود و پروانگی آغاز شد...

++دُعای بزرگیست... شمع خواستن از خدا را می گویم... آن هم از زبان کسی که تمام ِ زندگی اش را مثل کرم ِ توی پیله زندگی کرده...و ادعای بزرگیست! ادعای پروانگی را می گویم... آن هم پروانگی بعد از تو ... شاید هم انبوه خستگی ِ این همه سال کرم وار زندگی کردن بی قرارم کرده که دارم این حرفها را می زنم...


+++ دوازده تا شد...


  • .:.چراغ .:.