اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پزشکی» ثبت شده است


نشسته ام توی ِ خواب-گاه، روی موکت ِ خشک، پشت ِ سیستم ِ زهوار در رفته(ام که هر لحظه بیم ِ نابود شدنش می رود :|) و به آینده های دور و نزدیک فکر می کنم. و به اینکه چرا تنها دو راه برای ادامه ی زندگی من وجو دارد؟؟ شرکت در کنکور کارشناسی ارشد یا شاغل شدن در زمینه ای مرتبط یا غیرمرتبط با رشته ی تحصیلی ام. مدرک گرایی بدبختانه اولویت زندگی خیلی از آدم های عصر 21 شده... دوره ی علم گراییست دیگر! چه می شود کرد؟نیاز به تربیت متخصص در رشته های مختلف ِ این عصر را قبول دارم اما این جوزدگی ِ آدم های دور و برم را نه. 

                                                                             

 وقتی خیلی بچه بودم و مدرسه می رفتم بدون اینکه دقیقا فایده اش را بدانم نمی دانم کی توی سرم انداخت که باید درس بخوانم تا بعدها که بزرگ شدم بتوانم یک کاره ای بشوم توی این دنیا.و همیشه همه ی آدم های دور و برم یک سوال تکراری از من ِ دانش آموز می پرسیدند : "می خوای چکاره بشی؟"و من به زودی یاد گرفتم که در جوابشان بگویم "میخوام وقتی بزرگ شدم معلم بشم".و در آن لحظات چهره ی مهربان خانم ملکی(معلم پایه ی اول دبستانم) توی ذهنم بود و خودم را به جای او تصور می کردم.

پا به دبیرستان که گذاشتم آرزوهای اطرافیان  وارد مرحله ی جدیدی شد.بابا همیشه دلش می خواسته پزشک بشود و به خاطر شرایط زندگی اش نتوانسته.و بابابزرگ همیشه دلش می خواسته لااقل یکی از نوه هایش دکتر بشوند (: و این آرزوی محقق نشده همینطور چرخیده بود تا نوبت کنکور دادن ِ من شد و حالا همه ی امیدها به من؛ من اما هنوز ته ِ جزوه هایم نقاشی می کشیدم.بیشتر چهره.و لای کتابها و جزوه های درسی ام کلی کتاب و مجله ی غیردرسی قایم کرده بودم! هیچوقت یادم نمی رود در همان دوره ی کوتاه ِ پیش از کنکور بیشترین تعداد کتابهای غیردرسی عمرم را خواندم!

و نتیجه چه بود؟یک رتبه ی ناپلئونی که یک مصیبت یک ساله ی دیگر رقم زد برایم.باز هم تست و جزوه و نقاشی و شعرهایی که معلوم نبود چطوری فقط در همان دوره به ذهنم الهام می شدند!

من با رتبه ی هشت هزار و خورده ای(خورده اش به عکس ِ خیلی ها هیچوقت برایم مهم نبود) نتوانستم آرزوی بابا و بابابزرگ را برآورده کنم و تا مدتها حس ِ گناه و عذاب وجدان همراهم بود... شاید تا وقتی که بابا گفت "چقدر خوب شد پزشکی قبول نشدی! رشته خودت خیلی بهتر از پزشکیه!" و خدا می داند از آن موقع تا به حال چقدر از پزشکی متنفرم و چقدر از خدا ممنونم که این بار دعاهای بابا و مامان را نشنید.

حالا که فکر می کنم سالهای درس خواندن هیچ چیز مهم و جالبی برایم نداشت و کلاس های درس چیز زیادی بهم اضافه نکرد... من از خیلی چیزها جا ماندم...می توانستم خیلی بزرگتر و بهتر از اینی که هستم باشم اما سالها وقتم را برای درس هایی تلف کردم که حالا کوچکترین کاربردی در زندگی ام ندارند و هیچ دردی از دردهایم دوا نمی کنند... .مامان و بابا حاضر بودند برای اینکه خوب درس بخوانم مرا از شر خیلی از مسئولیتهایی که حالا ارزش شان را درک می کنم خلاص بکنند! و چقدر بهتر بود به جای آن همه تاکید روی درس خواندن و کنکور روی همان مسئولیتها تاکید می کردند و من شاید کمی بزرگ تر و بهتر از حالا بودم...

الان هم باید بین درس خواندن و شرکت در کنکور ارشد یا کار کردن، یکی را انتخاب کنم و زندگی راه سومی برایم باقی نگذاشته! و من که دل خوشی از کار کردن ندارم ترجیح می دهم همچنان درس بخوانم شاید دریچه ای به رویم باز شود تا مرا از سرنوشتی که انگار تبدیل به یک جبر و اپیدمی بزرگ در بین هم نسلی هایم شده نجات بدهم...

از فکر اینکه بخواهم هر روز سر کار بروم و سالها و سالها توی یک اداره/سازمان/بیمارستان خاک بخورم تنم می لرزد.از کارمند شدن متنفرم!و اصلا نمی فهمم چه لزومی دارد هرکس که درس خواند حتما شغلی انتخاب کند و چرا جامعه ی ما هر روز بیشتر شبیه جامعه ی غرب می شود و داشتن یک شغل ِ مناسب آرزوی خیلی از دخترهای هم سن وسال من شده و حتی اولویت زندگی شان... دخترهایی که حاضرند برای اینکه توی خانه نباشند با حقوقی بسیار ناچیز منشی ِ مطب پزشکی بشوند که از انصاف و انسانیت هیچ بویی نبرده و بیشتر به ماشین ِ پولشویی می ماند!(البته بحثم با آنهایی که از سر نیاز مالی کار می کنند نیست)

یا نکند من آدم ِ نامتعادل و بی عرضه و بی مصرفی هستم و اینها توجیه ِ تنبلیهای شخصیتی من است؟




+اینکه آدم  خدمتی در حق مردم جامعه اش انجام بدهد خیلی با ارزش است اما اینکه جو جامعه تو را مجبور به انتخاب یک شغل ثابت بکند از نظر من آن شغل و آن خدمت دیگر ارزشمند نیست! اینکه زن های خانه دار و کاری که انجام می دهند در فرهنگ امروز جامعه ی ما خوار و خفیف شمرده شوند، دخترهای شاغل خودشان را یک سر و گردن بالاتر از دیگران بینند و به تبع آن مردهای جامعه دنبال ازدواج با زنهای شاغل باشند هم همینطور! اصلا مگر یک زن چقدر وقت و توان و انرژی دارد که بخواهد هر روز هفته صبح تا ظهر(در بهترین حالت) سرکار برود و ظهر تا شب بچه هایش را تربیت بکند، کارهای خانه را انجام بدهد، شوهرداری کند و در تمام نقش هایش هم عالی باشد؟! آیا در هر حال مجبور نیست برای یکی از نقش هایش کمتر وقت و انرژی بگذارد؟

++اما معلمی تنها شغل ِ ثابتی ست که دوستش دارم.شغلی که کمتر آدم را به یک ماشین تبدیل می کند.به خصوص معلم موقت شدن و از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر رفتن.که متاسفانه این هم میسر نیست...

 

عنوان پست : عنوان کتابی از «جلال آل احمد»



  • .:.چراغ .:.