اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است



آشنایی با خانمِ "میم" یکی  از برکات اردوی جنوب امسال بود. او و همسر روحانی اش راوی کاروان بودند. خانم میم مثل کوه بود.  از آن دست آدم هایی که تکلیفشان همه جوره با زندگی و خودشان مشخص است و قلبشان سرشار از یقین. سستی درشان راه ندارد و محکم قدم برمی دارند. سبک زندگی جالب و زندگی جهادگونه اش، حرفها و نظرات و برداشتهایش برایم جذاب بودند. انگار الگوی گم شده ای را که مدتها در جامعه ی زنان مسلمان به دنبالش می گشتم و پیدایش نمی کردم! بالاخره یافته بودم. گرچه او خیلی زود خودش را از میان برداشت و ما را به الگوی برتر یعنی
حضرت زهرا سلام الله علیه ارجاع داد. بعد از این آشنایی فهمیدم چقدر دور بوده ام از زن مسلمانِ واقعی...

قبل ترها وقتی روایات و احادیث را
با زندگیِ خودم و سایر زنان مسلمان جامعه مقایسه می کردم  حس می کردم تناقضهایی وجود دارد. می خواندم که مثلا حضرت زهرا(س) با آن همه عظمت و علم زیاد از خانه بیرون نمی رفته اند و بیشتر وقتشان را صرف انجام کارهای خانه و تربیت بچه ها می کرده اند. یا پیامبر(ص) "بزرگترین جهاد زن را همسرداری" می دانسته اند و کلی حدیث و روایت دیگر که در این باب بحث می کنند. اما فی الواقع نماد یک زن موفق؛ حتا یک زن موفق بسیار مذهبی در جامعه ما همواره زنی بوده و هست که به لحاظ اجتماعی فعال باشد. تاثیرگذار باشد. استاد دانشگاه باشد. کلی شاگرد داشته باشد. مدیر یک موسسه یا نهاد مذهبی و علمی باشد. آداب معاشرت، به معنای امروزی ، سرش بشود. حتی خیلی از مذهبی های موجه معتقدند جامعه نباید حس کند محجبه ها بد خلق و بدلباس اند. این طرز فکر فی ذاته غلط نیست اما قائل به مرز مشخصی هم نیست! جامعه که خاص نسوان نیست! آیا در یک جامعه ی مختلط خوش پوشی و خوش خلقی نباید تعریف و چهارچوب مشخصی داشته باشد؟
 
من در خودم اینها را نمی دیدم.  بخشی از آن به روحیاتم برمی گشت و بخشی هم به علایقم. مثلا من همیشه طالب آرامش بودم و در کارورزی های مربوط به زشته ام که نمونه ی کوچکی از فعالیت اجتماعی بود، یا خیلی از فعالیتهای اجتماعیِ دیگر این آرامش را پیدا نمی کردم. اما حاضر بودم به خاطر آنچه موفقیت و رستگاری می پنداشتم با ذات و روحیات و علایقم بجنگم و در جامعه فعال باشم. یعنی در واقع و به خیال خودم به خاطر خدا! در هر حال برای خودم  آینده ای نزدیک به خانم های مذهبی فعال، تاثیرگذار و اجتماعی متصور بودم. باور کرده بودم که بعد از گذشت 1400سال، انجامِ  مو به موی سفارشات ائمه ممکن نیست. البته الان هم می دانم فقط در یک صورت ممکن است: زندگی ِ جهادی...

من با زندگی جهادی خانوم میم آشنا شدم و واقعا احساس آرامش کردم. همیشه فکر می کردم نقش زنها در تشکیل حکومت اسلامی باید پررنگ تر باشد. اما حالا می فهمیدم نقش زنها کمرنگ نیست. این زن ها هستند که در فهم نقش خود دچار خطا شده اند و  در پی  ایفای نقش های مردانه شکست و ازخودبیگانگی را بر خود تحمیل کرده اند.
البته این شکست ها و ناکامی های بازیگران روی صحنه از آنجایی نشات می گیرد که جامعه به کارگردانی، نویسندگی و باقی کارهای پشت صحنه بها نداده است. به همین خاطر همه فقط می خواهند بازیگر باشند و روی صحنه؛ اما حتی اگر جامعه به اهمیت و نقش بزرگِ زنِ خانه دار در تحکیم جامعه ی اسلامی توجهی نکند و بر آن وقعی ننهد؛ ز
ن ها نباید گولِ جو حاکم بر جامعه بخورند.

البته زندگی خانم میم  کمی بیش از حد تصور ماها جهادی ست! نمی توانم از همه ابعاد آن پرده بردارم چون مسلما عده ای ظرفیت شنیدنش را ندارند و گیج می شوند! فقط همین را بگویم که خانوم میم لیسانسه، متخصص طب سنتی و معلم است. زیاد اهل بیرون رفتن از خانه نیست. معلم و دکتر بچه هایش است و خانه اش را مینیمم جامعه می داند. در این جامعه کوچک به معنای واقعی کلمه جهاد می کند. همسرش را از ورود به مشاغل دولتی منع کرده، مبادا وظیفه ی اصلی اش(تبلیغ) را فراموش کند. خانم میم معتقد است خداوند نه تنها رزق و روزی فرزند، که تربیتش را هم تامین و تضمین می کند و این درست نیست از ترس درست تربیت نشدن، فرزندان بیشتری به دنیا نیاورد و ... .

بعد از گذشت حدود یک ماه، یعنی همین چندین روز پیش اتفاق خوب دیگری افتاد! با وبلاگی آشنا شدم به نام "تو فقط لیلی باش" که به اعتقاد من خواندن پستهایش به اندازه خواندن ده ها کتاب خوب برای هر زنی ارزش دارد! مطالبش کاربردی و برگرفته از آیات و احادیث، و نثر و بیانش روان و همه قشر خوان است. روایت جهاد زنی که بعد از 14سال زندگی به سبک فمنیست های مسلمان، به قول خودش شفا گرفته و سبک زندگی اش را عوض کرده است.
نوشته های او اعم از تصمیماتش، نگاه و عقاید و اهدافش، برنامه روزانه اش، نکات همسرداری و خانه داری اش، برداشتش از احادیث و به کل سبک زندگی اش پر از درس ها و نکته های کوچک و بزرگ است(صد البته به حسب قاعده ی ممکن الخطا بودن انسان، نمی توان مهر تایید برهمه مطالبش زد). آمار بازدیدِ تو فقط لیلی باش خیلی بالاست و خوانندگان و بالطبع تاثیرگذاری زیادی دارد.(از این بابت واقعا به حال خودش و وبلاگش حسرت می خورم).


(عکس کاملا با محتوای پست و زندگی جهادی همخوانی دارد؛ جز اینکه این دو موافق جریان آب در حرکتند! که البته این اتفاق سرانجام یک روز خواهد افتاد... انشالله)

ان شا الله دامه دارد...


پ.ن1:قرار بود این پست را به معرفی
تو فقط لیلی باش اختصاص بیابد اما خب لابد می دانید بیشتر نویسنده ها قلم ِ پر چانه ای دارند. در "ادامه مطلب" یکی از پستهای  خوب ایشان را _در رابطه با «بیان علت خانه نشینی زنان و ارتباط آن با جنگ احد» با بیانی بسیار ساده_ کپی پیست کرده ام! اوصیکم به خواندن. خصوصا اگر زن هستید.

پ.ن2: حالا صحبت عین-صاد در مورد نیاز و وظیفه
را بهتر می فهمم. و اینکه چقدر فرق است بین آدمی که دنبال علایقش می رود و کسیکه دنبال انجام وظایفش می رود.
به کسی که می رود تا خ
لاء های جامعه را به حسب وظیفه ای که بر دوشش نهاده اند پر کند  لیوان شربت بدهند یا جام زهر بی تامل سر می کشد. چون هدف والایی دارد. برای او مهم نیست راهی که می رود از وسط جنگل می گذرد یا ته چاه. او راه را با همه سختی ها و کسل کنندگی هایش به حسب وظیفه می پذیرد و پیش می رود... ای کاش همه مان آدم های وظیفه مداری باشیم و تلخ و شیرینِ راه بپذیریم... مثل خانم میم...مثل خانمِ رضوان.

  • .:.چراغ .:.

تابستان سال 92 بود

مشهد ِ امام رضا(ع)_ صحن انقلاب_دم اذان مغرب

پدر و پسر داشتند رد می شدند که یکهو خادم ها شروع کردند به نقاره زدن

چند دقیقه همینطوری ایستاده بودند. مات ِ صدای نقاره و بال گرفتن کفترها...

و من مبهوتِ عشق پدر فرزندی شان که در آن ملکوت جلوه و جلای دیگری داشت.




  • .:.چراغ .:.
بال هایم...
آخ...بال هایم...
گرچه هیچگاه باز نکرده بودمشان
لااقل دلم قرص بود
اگر هوس پرواز به سرم بزند
آسمان دست نیافتنی نیست...



حس می کنم دستی از غیب آمده و همه آنچه که در درونم "آرمان طلبی" و "بلندپروازی" می نامیدم از من دزدیده! در خود احساس خلاء می کنم... می دانم یک چیزهایی نیست اما نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. وقتی انسانی دمادم به خودش می بازد عزت نفسش فرو می ریزد... در خود می شکند و له می شود... روحم دیگر بی قرار نیست. آرزوی چیزی را ندارد. عزم جایی را نکرده... حتا دیگر خیالبافی هم نمی کند... عاشق نمی شود و تب نمی کند... گریه هم نمیکند! قرار هم نیافته البته. تا اطلاع ثانوی مرده! دعایش کنید...

+ دوست... رفیق... همسایه... همکلاسی! وقتی نمی توانی مشکل کسی را درک کنی و دوا؛ لااقل نمک نپاش... بله هنوز هم نتوانسته ام بی توقع ترین آدم دنیا باشم. هنوز نتوانسته ام خیلی چیزها باشم... و شاید هیچ وقت.
و
++ این خانم را می شناختم. یک بار پای بحثش نشسته بودم. یک سال قبل... مشهد(حس می کنم قرن ها از آن جلسه و بحث و سفر مشهد می گذرد). انسان شناسی می گفت. از فلسفه و حکمت و خیلی چیزها سردرمی آورد و مانده بودم این همه اطلاعات را کجا فرا گرفته. وقتی هم ازش پرسیدم گفت چکیده یک عالم کتابیست که خوانده.
 امسال عید ،ایام فاطمیه به روایتی، یک آدم ویلایی را که یان خانم و خانواده اش در آن ساکن بودند به آتش کشید...
می گویند جای خالی اش را نمی شود پر کرد. شاگردهایش می گویند. عکسش را که می بینم بغضم می گیرد...

مدام از خودم می پرسم خدایی که این زن و بسیار بالاتر از او، فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را آفریده و چشیده! چطوری یکی مثل من را تحمل می کند. مرا زنده نگه داشته که چه؟ عذاب بکشم؟ خسر الدنیا و والاخرة بشوم؟ و این سوال و بسیار سوال های بی جواب ِ دیگر آونگ وار توی ذهنم تاب می خورند تا عاقبت دیوانه شوم...


  • .:.چراغ .:.