اینجا چراغی روشن است

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

 این روزگاریست که جز مومنِ بی نام و نشان از آن رهایی نمی یابد.

اگر در میان مردم باشد، او را نمی شناسند و اگر در بین مردم نباشد کسی سراغ او را نمی گیرد. آنها چراغ های هدایت و نشانه های رستگاری اند.

نه فتنه انگیزند و اهل فساد و نه سخنان دیگران و زشتی این و آن را بازگو می کنند.

اینانند که خداوند درهاى‏ رحمتش را به سویشان باز مى ‏کند، و سختی ها و مشکلات را از آن برطرف مى ‏سازد.


خیلی حرف داشتم پای این خطبه اما... خلاصه اش می کنم: طوبی للغربا...



*از خطبه 103 نهج البلاغه: 

وذلک زمانٌ لا ینْجُو فیه إلاّ کُلُّ مٌؤْمنٍ نُومةٍ إنْ شهد لمْ یُعْرفْ، وإنْ غاب لمْ یُفْتقدْ،

أُولئک مصابیحُ الْهُدى، وأعْلامُ السُّرى لیْسُوا بالْمساییح ولا الْمذاییع الْبُذُر

أُولئک یفْتحُ اللهُ لهُمْ أبْواب رحْمته، ویکْشفُ عنْهُمْ ضرّاء نقْمته.


متن کامل خطبه


  • .:.چراغ .:.

نشسته ام توی مجلسی که به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام بر پا شده است.

خانمِ مولودی خان می خواند: "فدای خال ِ لب ِ تو، نگاه و چشم مست ِ تو"

از قافیه نداشتن اشعارش بگذریم... . حالا گیریم جناب حافظ در عرفانی ترین لحظه ی ممکن از خال و خط و لب می گوید تا دگم را از غیر دگم سوا کند. این دلیل نمی شود هرکس، در هرجمعی به هر بهانه ای سخن از چشم و لب و خال وسط بیاورد!

بعد طبق معمول اینگونه مراسم، مولودی خان - که نقش مجری را هم ایفا می کند- شکلات پرت می کند توی سر و کله ی ملت. و ملت دست و پا می شکنند برای جمع کردن شکلات ها. در این بلبشو نه پیر به جوان رحم می کند و نه جوان به بچه.

در نقطه ی اوج مجلس، وقتی مولودی خوان و ملت تا عرش بالا رفته اند و پایین بیا هم نیستند، صدای زار زدن پسربچه ای از این سوی مجلس هم بر شور جمع می افزاید و هم، باعث می شود مادرش از آن سوی مجلس دست ها و پاهای بی شماری را له و لورده کند تا خودش را برساند به بچه ای که شمر هم جلودار ِ عربده کشیدنش نیست.

وقتی سرانجام این دو به هم می رسند، مادر بلافاصله سراغ ضارب را می گیرد و بچه به اتاقی که سایر بچه ها مشغول بازی اند اشاره می کند. مادر و کودک وارد اتاق می شوند ودر بسته می شود.شنیده بودم یکی از خصلتهای امام حسن(ع) تواضع و سخاوت بی دریغ ایشان است. شاید مادر مذکور هم می خواست در این شب عزیز کودکِ ضارب از سخاوت پنجه اش بی نصیب نماند!

صدای مولودی خوان اوج می گیرد:"دستا بالا! به افتخار خودتون و بغل دستی تون". مات و مبهوت چشم می دوزم بهش. امیدوارم بتواند مقصودم را از نگاهم بفهمد.

بعد از مراسم حال خوشی ندارم. یعنی از قبلش هم حال خوشی نداشتم. دلیلش ببیشتر بدبختی های خودم بود و ربط زیادی به ناراحتی از بابت برگزاری اینطور مجالس نداشت. ترجیح می دادم برق ها را خاموش کنند، کمی نوحه بخوانند شاید گریه بتواند سنگینی این مراسم را سبک کند.

هر وقت مولودی خوان داد می زد "دستهاتون رو ببرید بالا تا امام ببینه" خنده ام می گرفت.  نمی توانم درک کنم چطور کف زدن و کل کشیدن می تواند باعث خوشحال کردن ائمه بشود؟ می خندیدم و شاید هم بغض می کردم و فکر می کردم به اینکه واقعا حقِ ائمه این است؟


 +نمی دانم شاید نوشتن تمام اینها توجیهی باشد برای خصلت جمع گریزی ام(خصوصا اینطور جمع ها). یا شاید اصلا زیادی قضیه را بزرگ کرده ام. شاید واقعا باید در اعیاد اینطوری شادی کرد. اصلا مگر من و امثال من چه کرده ایم برای بهتر شدن وضعیت؟ پس شاید حق  نقد کردن(غر زدن) را هم نداشته باشیم. از جانب ائمه... .


 

  • .:.چراغ .:.

من واقعا مانده ام که چرا هر وقت، گمان می برم به سرچشمه ای رسیده ام، همه چیز سراب می شود دود می شود می رود هوا. از خیلی ها شنیده ام که مثلا تحول ما با فلان کس یا فلان چیز شروع شد. نقطه ی عطف زندگی مان همان بود. من از دبیرستان منتظر نقطه ی عطف زندگی ام بوده ام.

درست وقتی فکر می کنم فلان استاد آخرتِ مذهب و خرد و اندیشه است؛ منجی ست، وقتی بیشتر سوال می پرسم ته اش در می آید...

یا فلان کتاب را از فلان اندیشمند می خوانم، فکر می کنم مخاطب کتابش من بوده ام! می روم بقیه ی کتابهایش را می خرم، یکی دو هفته توی عرشم اما کمی که می گذرد؛ ته کتابها در می آید؛ عرش ترک برمی دارد و با صورت روی فرش می افتم!

فکر می کنم فلان آدم خیلی خاص است. مذهبی هم که هست.(در بین آدم های غیرمذهبی خاص بودن چیز عجیبی نیست چون اکثرا تفکر قالبی ندارند به قول شهید بهشتی)پس شاید بشود از راهی که طی کرده پرسید... ته اش در می آید.

فکر می کنم فلان دوره را اگر بروم احتمالا نقطه ی عطف مورد انتظار رخ می دهد! با آن سرفصل های جذاب و اساتید غیرقالبی همه چیز تازه و نو به نظر می رسد. جلوتر که می روم همه چیز عادی می شود(البته ته این یکی هنوز درنیامده برایم)

و البته ته ِ خودم! ته علاقه هایم. توانایی هایم. درست وقتی فکر می کنم بهتر است تمرکزم را بگذارم روی نوشتن و قلم دست می گیرم، از آن همه واژه و طرح و ایده چیزی باقی نمی ماند و ته اش به خودم می گویم:"نویسندگی؟که چی؟ چرا مثلا معلم نشوم؟چه فرقی می کند؟"

ته دانشگاه، ته کتاهایم، ته فیلم، ته موسیقی، ته نوشتن، ته نقاشی، ته آدم های دور و برم، ته خودم، ته همه چیز درآمده... جز خدا. که هنوز سراغش نرفته ام ببینم ته دارد یا نه. البته شاید خیلی از کارها را در واقع برای رسیدن به او کرده ام اما هیچوقت پی صراط مستقیمش را نگرفته ام. چون هر بار خواسته ام یکراست بروم سراغ خودش، هر وقت کمی بهش نزدیک شده ام، همه ی چیزهایی که پیش از این سراب بودنشان مسجل شده بود دوباره سر بر می آورند. جذاب و دوست داشتنی و بی انتها به نظر می رسند و با یک قدرت باورنکردنی از صراط خدا بیرونم می کشند...

اما نتیجه ی این بحث؟ نتیجه ای ندارد فعلا. همانطور که گمان می کنم زندگی ام تا بحال، بی نتیجه ترین و عقیم ترین زندگی در طول تاریخ بشریت بوده است... .


+ راستی! ته ِ چیزها و آدم هایی که گفتم هیچ مشکلی ندارد. این من هستم که همیشه خواسته ام در کمترین زمان ممکن به نتیجه برسم. و نتیجه فقط از دست رفتن زمان و دلزده شدن خودم بوده است :)

  • .:.چراغ .:.

من رنج می برم، تو رنج می بری، همه رنج می بریم. اصلا برای همین به دنیا آمده ایم!

با رنج به دنیا می آییم، با رنج زندگی می کنیم، با رنج می میریم و در نهایت با رنج هایمان سنجیده می شویم.

در این موضوع تفاوتی بین آدم ها وجود ندارد اما جنس رنج ها یکی نیست!

عمق، وسعت و علت رنج هامان متفاوت است

و تفاوت ما در تفاوت رنج هایمان است؛

در اینکه از چه رنج می بریم؟ چرا رنج می بریم؟ چقدر رنج می بریم؟


+ همیشه از چیزهای کوچک می رنجم، چیزهایی که ارزش توجه هم ندارند چه رسد به رنج کشیدن.

و بزرگترین رنجم همین است؛ که "رنج های کوچکی دارم" ...


  • .:.چراغ .:.


بعد از چندین ماه زندگی مشترکِ چهارنفره در یک اتاق 9 متری ِ همیشه به هم ریخته ی پر رفت و آمد ( تا جایکه اتاقمان در خوابگاه، گرچه اسما نه، ولی رسما به کاروان سرای شاه عباس معروف شده بود!) که حریم خصوصی و خلوت و آرامش، تنها بعد از ساعت 1نیمه شب و در خواب معنا پیدا می کرد*؛ نشستن در این گوشه ی دنجِ توی عکس، پشت میز تحریری مشرف به حیاط و گوش دادن به آواز گنجشک ها که موسیقیِ غالبِ اتاق است شبیه سکونت در بهشت است.

لابد شنیده اید که در بهشت، میوه ها از شاخه های تا به زمین رسیده، آویزان اند و کافیست دست دراز کنی و میوه ی مورد علاقه ات را بچینی. در اینجا من می توانم هر وقت خواستم دست دراز کنم و کتابی از کتابخانه ی کوچک بغلِ میز بردارم و بعد از گشودن آن با دنیای جدیدی آشنا شوم. که به نظرم کم از کشف قاره ای ناشناخته نیست! خصوصا اگر کتاب مورد نظر در حوزه ی مورد علاقه ات باشد. {خصوصاتر اگر مربوط به حوزه ی ادبیات از نوع داستانی اش باشد}.

در اینجا نور اتاق تا اواخر غروب، از منبعِ طبیعی اش "خورشید" تامین می شود. خلاصه آرامش این جزیره که در خانه از یک روستای دور(دور از شلوغی های شهرها و ابرشهرها) واقع شده، فعلا هیچ آرزوی مادیِ دیگری برایم باقی نگذاشته. گرچه این آرامش و خوشی مثل تمام حالات مربوط به دنیا فانی و از دست رفتنی است. و اواخر شهریور باید میزتحریر را به صاحب اصلی اش(برادرم)بسپارم و برای طی کردن تعدادی دیگر از پله های ترقی راهی ِ شهری دودزده شوم...


* یادم باشد بعدا ها در مورد محاسن زندگی خوابگاهی هم چیزکی بنویسم. چون اینجوری حس می کنم کمی سیاه نمایی کرده ام!


  • .:.چراغ .:.

چندین وقت پیش مقاله ی "تراژدی و سکولاریته"ی علیرضا شفاه(مقاله ای در مورد ماهیت غرب) را که خواندم، چیز زیادی دستگیرم نشد.اما هرچه می گذرد بیشتر درکش می کنم... 


آدم ها دنیا را باور کردند
عشق را باور کردند
خدا را باور کردند
شعر سرودند
قصه گفتند


بعدها فهمیدند دنیا آدم ها را باور ندارد
تنهایی و پوچی به سراغشان آمد
احساس را دور ریختند
عقل خدایشان شد
فیلسوف شدند
ماشین شدند...
{آمریکا شدند}


اگر حوصله و وقت داشتید بخوانیدش حتما(مشکل لینک برطرف شد):

+

  • .:.چراغ .:.

انگار که در یک محفظه ی پر از هوای ِ معلقِ در خلاء، گیر افتاده باشم... یک محفظه ی استوانه ای شکل با حجمی چند برابر حجم بدنم. نفس می کشم اما هوا بوی ماندگی می دهد... نفس می کشم، هوا هست، زنده گی هست اما دارم خفه می شوم... روزنه ای هم اگر باز کنم به خلاء می رسم... وضعیت مزخرفیست.


  • .:.چراغ .:.