اینجا چراغی روشن است

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مترو در انقلاب توقف کرد. در باز شد.  صدای جار و جنجال به گوش رسید.

مرد دست زن را محکم گرفته بود. آنقدر محکم که دور مچ زن قرمز شده بود. می خواست او را به سمت پله ها ببرد. زن خودش را، به طرف در مترو، روی زمین می کشید؛ زن میانسال دیگری(مادرِ زدن)، به طرفداری از او، مرد را پس می زد.
مرد ریز نقش و لاغر بود. زورش به زنها نرسید اما مچ دست زن را هم ول نکرد.
زنها وارد مترو شدند. مرد هم به دنبالشان کشیده شد. زن همچنان تقلا می کرد تا دستش را آزاد کند. مرد اما چنان چسبیده بودش، تو گویی زندگی اش به آن مچ ظریف بند است. 
صدای اعتراض زن ها بلند شد :"تو مترو هم آسایش نداریم از دست این مردا"
"ولش کن.."
"برو بیرون آقا.."
مرد داد زن : "زنمه! دو ماهه ندیدمش"
مامور مترو سر رسید. مرد در حالیکه دست زن را گرفته بود رو به مامور گفت: "زنمه دو ماهه ندیدمش! الان اتفاقی پیداش کردم"
شانه های مامور مترو میان او و زنش که دو ماه بود گمش کرده بود دیوار شد. مرد همچنان مچ دست زن را چسبیده بود. دیوار بلند تر شد و بالاخره مچ دستهای زن آزادی را لمس کرد!
درها بسته شدند. مترو راه افتاد. مرد جا ماند. صدایش اما همچنان به گوش می رسید: "زنمو گم کردم. دو ماهه گذاشته رفته... تضمین میدی دوباره پیداش کنم؟"
مامور درشت هیکل دیگری سر رسید. رو به زن گفت : "اگر بخوایید می تونید ازش شکایت کنید".
زن گفت: "بله.می خوام شکایت کنم."و بعد دستش را بالا آورد تا روسری اش را مرتب کند. اثر انگشتهای مردانه روی مچ دستش مانده بود...
  • .:.چراغ .:.

  • .:.چراغ .:.