اینجا چراغی روشن است

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

می گفت هر کس در زندگی اش یک خورشید دارد. 

پروژه ای عظیم که برای آن متولد شده است. استعدادی که منحصر به اوست. اثر انگشتِ او بر صفحه ی این عالم است.

آنها که این خورشید را پیدا می کنند زندگی شان روشن می شود(به نظرم اینطور افراد تکلیفشان با زندگی روشن می شود. آدمی هم که تکلیفش باخودش و زندگی اش روشن شد، زندگی اطرافیانش را هم روشن می کند).

در کنار این خورشید یکسری ستاره هم در زندگی آدم وجود دارد. ستاره هایی که علیرغم نورانی بودن، نمی توانند مثل خورشید بدرخشند.

خیلی از آدم ها درگیر ستاره هایشان می شوند. 

بعضی، همین ستاره ها را هم نمی بینند و  درگیر سیاه چاله ها می شوند!

عده ای هم هستند که هم، خورشیدشان را تا حدی شناخته اند و هم ستاره ها را؛ با این حال قدرت و اراده ی روشن کردن یک شمع را هم ندارند.


خیلی سال پیش جمله ای را در صفحه ی اول یک کتاب خواندم. نه عنوانِ کتاب را به یاد دارم و نه دقیقِ جمله را.

فقط مضمونش در خاطرم مانده:

چه غنچه ها که می رویند، گلبرگ هایشان به دست باد پرپر می شود و عطرشان در بیابان هدر می رود.


پ.ن: نظرات را بخوانید.

  • .:.چراغ .:.

اگر کمال گرایی منفی دارید، خواهش می کنم این مطلب را بخوانید!

کمال گرایی دو نوع است: مثبت و منفی. آنچه در این یادداشت مدنظر است کمال گرایی منفی ست. همان کمال گراییِ مسخره ای که از دوران کودکی، بنا به دلایلی همچون: انتظارات بالای والدین، روش های ناصحیح آموزشی در مدارس، وجود یک فرد کمال گرا در خانواده، مقایسه شدن با این و آن و ... در وجود فرد ریشه می دواند و به نتایجی فاجعه انگیز منجر می شود. از شکست تحصیلی و شغلی گرفته تا اعتیاد و خودکشی و سقوط در اسفل السافلین جهنم! 

کمال گراها، بلانسبت شما آدم های بدبختی اند! 


  • .:.چراغ .:.

صبح_داخلی_مترو

جمعیت،کنار سکوهای ایستگاه مترو ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار  بی صبرانه به داخل تونل سرک می کشند. بعد از بیست دقیقه انتظار، قطار ِ شهر آفتاب وارد ایستگاه می شود. من به همراه دو نفر از دوستانم جلوتر از همه ایستاده ایم. درهای قطار که باز می شود، با هجومِ جماعتِ خشمگین به جلو رانده می شویم. اطرافم را، در جستجوی هر چیزی که بتوان به آن آویزان شد می کاوم؛ ولی تا چشم کار می کند آدم است. جای سوزن انداختن نیست.

می گویم:«گفتم زودتر راه بیفتیم! دیر راه افتادیم و حالا حقمونه پِرِس بشیم».

دوست شماره1، در حالیکه صورتش سرخ شده و نزدیک است از شدت فشار جمعیت غش کند، با صدایی ضعیف جواب می دهد:«چیزی نشده که بابا. الان می رسیم». 

توی دلم می گویم:«حالا مجبوری تو این شرایط جواب بدهی؟ شد یک بار حرف مرا تایید کنی؟ کاش یک بار هم که شده تقصیرت را قبول کنی».

دوست شماره2 در این وضعیت هم دست از گوشی اش برنمی دارد. اخمهایش توی هم است و با انگشت های بلندش، تند تند تایپ می کند.

تا وقتی که به نمایشگاه برسیم، چند نفری با فحش های آبدار از خجالت هم در می آیند. پاهای بیشماری له می شود و لب و دماغ یکی دو نفر با آرنج نفرِ جلویی از ریخت می افتد.


پیش از ظهر_خارجی_محوطه نمایشگاه

چند مرد با گریم و لباس های نامتعارف، در مسیر ایستاده اند و جمیعت را به سمت محل برپایی نمایشگاه راهنمایی می کنند. صف طویلی از افراد، منتظر ماشین های برقی اند. با اینکه هوا حسابی گرم است و احساس کوفتگی می کنیم با دیدن صف، ترجیح می دهیم پیاده خود را به نمایشگاه برسانیم. بعد از یک پیاده روی نسبتا طولانی ساختمان نمایشگاه پیدا می شود.

  • .:.چراغ .:.

قریب یک ماه فرصت داشته ام برای آماده کردن مطالبِ یک کنفرانس کلاسی و دیشب به خاطرم آمد که  دو روز بیشتر وقت ندارم. دو روزِ ناقابل برای آماده کردن کنفرانسی که حکمِ امتحان پایان ترم را دارد. به اضافه ی منبع نویسیِ یک پروژه ی پژوهشی که چند وقتیست درگیرم کرده است. دیشب کلی فکر کردم؛ اول می خواستم بنشینم عزا بگیرم و کمی گریه کنم، اما اشکم درنیامد!

دست آخر فکر کردم بهتر است کمالگرایی ام را پشتِ در بگذارم و این دو روز را بین کنفرانس و کار پژوهشی تقسیم کنم. به عبارتی امروز برای کنفرانس مطلب تهیه کنم و فردا منبع بنویسم. صبح که داشتم آراء اندیشمندان حوزه «بدن» را جمع آوری می کردم و در فلسفه باقی های سختِ در هم پیچیده ی مزخرفِ شان غور می کردم، دوستم پیام داد: «بریم نمایشگاه؟». گفتم که چنین وضعیت وحشتناکی دارم و اصلا نمی توانم جایی بروم. گفت :«این که حرف همیشه ات است. به نظر من تو یک آدم همیشه مشغولی. برای دوستانت وقت نمی گذاری». گفت و گفت. دوساعتی او گفت و نیم ساعتی من گفتم. 

همیشه وقتی در جایگاه متهم قرار می گیرم، کمترین حرف ها را برای دفاع از خودم دارم. خبری از خطابه های غرّا نیست. ذهنم خالی می شود و زبانم بند می آید. اصلا یک لحظه، تمام اعضاء و جوارحم منجمد می شود. می شنوم و غصه می خورم. از اینکه انقدر بدم، غصه می خورم. درست مثل متهمِ فراموشی گرفته ای که شرحِ جنایت هایش را از زبانِ دیگری می شنود. به راحتی در قالبِ یک متهمِ خسته فرو می روم و منتظر حکم می مانم. حکمم هرچه سنگین تر باشد، خوشحال ترم می کند. اعدام اگر باشد، فبها. آن وقت خودم را نزدیک ترین آدم ها به رستگاری می بینم. امروز هم مثل همیشه حکمم را پذیرفتم، با پای خودم روی چوبه ی دار ایستادم و چشم هایم را بستم و ... . 

***

وقتی طناب دار پاره شد، ماتم زده از پله ها پایین آمدم. یک کوه روی شانه هایم سنگینی می کرد. می خواستم بروم وضو بگیرم که هم اتاقی ام با هیجان خاصی گفت:«وقت داری این کلیپ سه دقیقه ای را ببینی؟». وقت نداشتم ولی ماندم و دیدم. کلیپ مربوط به عظمت هستی بود. و این نظریه که کهکشان راه شیری و ملحقاتش مولکولی از یک جهان بزرگتر هستند. یک لحظه تمام سوال های عالم توی ذهنم دهان باز کرد و این مفهوم را با تمام وسعتش، بلعید. یعنی کدام احمقی این مفهوم را در یک ویدئوی سه دقیقه ای خلاصه کرده است؟

چشمان هم اتاقی پر از اشک و چشمان من مثل کویر خشک و بی تفاوت بود. دلم حتی ذره ای هم نلرزید. آن مفهومِ عظیم، مثل یک چیزِ هضم نشده ی مبهم در فضای اطرافم باقی ماند. و بعد تبدیل به یک موج سهمگینِ شد و با قدرت به من اصابت کرد. نتوانستم بروم وضو بگیرم. مثل دیوانه ها نشستم روی زمین و یکریز هم اتاقی ام را مواخذه کردم، که این چی بود نشان دادی، مثلا؟ نمی فهمیدم چه مرگم شده. فقط یک لحظه حس کردم تمام خستگی های عالم روی تنم نشسته است. تا جایی که می خواستم بگیرم بخوابم! 

***

نخوابیدم و هنوز خسته ام. حالا از تحلیل های فلسفیِ بدن به جامعه شناسی بدن رسیده ام. بعد هم باید بروم سراغ آثار نقاشی یکی از هنرمندان زن معاصر. و بعدتر فکری به حال منبع های آن پژوهش بکنم... و بعد فکری به حال خیلی چیزهای دیگری که پشتِ درِ ذهنم منتظرند و مدام در می زنند. :)


* دیشب دلِ صد ستاره را سوخت/حرفی که نبود بر زبانم


محمد کاظم کاظمی

  • .:.چراغ .:.


.
نیمه شب-داخلی-خوابگاه دانشجویی
.
دوست شماره1 از در وارد می شه و می گه: می دونید رضا کیانیان حوزه می رفته؟ 
دوست شماره2 در حالیکه پشت سیستم نشسته و هدفون رو گوششه یهو می زنه زیر خنده. (البته نه به حوزه رفتن رضا کیانیان بلکه به صحنه ای از فیلمی که می بینه).
دوست شماره3 وسط اتاق سفره انداخته و در حالِ تناولِ وعده ی «نیمه شبانه»ست.
دوست شماره4، سجاده به دست نگاهِ پرسانی به دور و اطراف میندازه. از ترسِ اینکه مبادا در حینِ سجده با صورت وارد ظرفِ غذای دوستِ شماره3 بشه، یا شستِ پاش وارد چشمِ دوست شماره1، سجاده ش رو می چسبونه به دیوار و کاملا مماس بر دیوار شروع به نماز خوندن می کنه.
.
از راهرو انواع و اقسام صداها، نواها، ترانه ها و جیغ و دادها و... به طور مبهمی به گوش می رسه.
در همین حال صدای یکی از اعضای اتاق شنیده می شه: «گرمه».
دستی وارد کادر می شه و در اتاق رو نیمه باز می گذاره.
با باز شدن در صداهای مبهمِ توی راهرو قوت می گیرن. از بین این صداها سه تاشون مشهودترن:
1.صدای سوت بلبلی یکی از دوستانِ اتاق مجاور
2. شعرخوانیِ دسته جمعی همراه با کف و کلِ دوستان اتاقِ روبرو 
3. یه آهنگ محلیِ شاد که بر حس نوستالژیک فضا می افزاید!
.
واقعا این فضا بی نظیره و سعادتِ درکش نصیب هر کسی نمی شه اما شما در صورتی که مونث باشید
تنها با پرداخت 20هزارتومان می تونید شبی به یاد ماندنی رو در این خوابگاه تجربه کرده و سفری به تاریخ داشته باشید
(حسِ مسافرخونه های ایرانِ عهدِ قاجار رو درک کنید).
.

پ.ن: این نوشته رنگِ طنز داشت اما بعد از تجربه ی چندین سال زندگیِ خوابگاهی، واقعا  از این سبکِ زندگی خسته م.

دلم محیطی می خواد، از آنِ خودم! دور از همه ی صداها، صحبت ها، خنده ها و رفت و آمدهایِ پیش بینی نشده و دم به دم.


  • .:.چراغ .:.
این شعر و این صوت* رو طی زیر و رو کردن وبلاگ یک بنده خدا پیدا کردم و عجیب به دلم نشست. هم این دو و هم باقیِ پست های این وبلاگ. 
راستش انقدر مطالب رو دوست داشتم که دلم نیومد این وبلاگ رو به کسی معرفی نکنم.
امیدوارم راضی باشند از این بازنشر...


آخر کجای این شبـم ، کاین سان گرفتار تبم /  گویی درین گوی غمین، با یوغ و زنجیر آمدم

صدها به عشق روی تو ، این سو روان آن سو دوان  /  من لیک از این خیلِ روان، گویی کمی دیر آمدم

در این زمین نفس خویش، هر آن شوم رنگی دگر /  من از زمین و از زمان، ولله دگر سیر آمدم

هر کس پی عشقی روان من از پی خویشم دوان /  عقلم تبا گشت و نشد، پیر و زمین گیر آمدم

آخر خداوندا چه سود، هر در گشودم آن نبود /  یاری نما اینجا کجاست، از جمله دلگیر آمدم

راه خراباتم نما، تا جان خود آنجا کشم /  پشتم خمید از بار جهل، عاجز ز تدبیر آمدم

زین داعیه تنها شدم ، سوی دلم هر جا شدم /  رسوا شدم در جهل خویش ، با طرد و تکفیر آمدم

راه ابد در پیش من ، عجزی عجب در خویش من /  بازآ و در رویم نگر ، در کوی تو پیر آمدم





  • .:.چراغ .:.


از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود

به کجا می روم اکنون ننمایی وطنم؟




  • .:.چراغ .:.

عروس و داماد مذهبی بودند و تصمیم داشتند عروسی شان را یکجور دیگری برگزار کنند. قرار بود شب عروسی دف بزنند اما برای حنابندان برنامه ای نداشتند. یکی از اقوام نزدیک شیطنت کرد و بساط رقص را جفت و جور کرد.

عروس عصبانی بود. کارد می زدی خونش در نمی آمد.

عاقبت آمد نشست وسط مجلس و با چند تا از دختران جوان شروع کردند به شعرخواندن و کل کشیدن و کف زدن. ضبط خاموش شد و یک نفر رفت قابلمه آورد! رقاص ها نشستند و دل دادند به شعرهای محلی. شعرها را نصفه نیمه بلد بودیم. مدام اشتباه می کردیم و می زدیم زیر خنده.

بعدتر ظرف حنا را آوردند و دادند دست مادربزرگ. مادربزرگ کف دست همه دخترها و زن ها حنا و سکه گذاشت و برایشان دعای خیر کرد.

رنگ حنا تا چند روز کف دست هایمان مانده بود... .


  • .:.چراغ .:.