در موردش نوشته اند:
"رجب محمدزاده، بسیجی نانوایی بود که در سال 1366، در منطقه ماهوت عراق، از ناحیه سر و صورت به شدت آسیب دید. همسرش بعد از دیدن او در بیمارستان از هوش رفت و فرزندانش از او فرار می کردند. بعد از 24 بار عمل جراحی، صورت او در نهایت به این شکل درآمده است. او هم اکنون به دلیل عفونت ریوی در بیمارستان بستری ست".
یکی از آرزوهای این جانباز عزیز، این است که غذای خانگی بخورد و مردم از چهره اش نترسند. چند درصد از ما چنین آرزوهایی داریم؟ نزدیک سی سال است که با این چهره این طرف و آن طرف می رود و بارِ نگاه های مردم را به دوش می کشد. این مورد آخر آنقدر برایش سنگین بوده که گفته است: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خستهام، چه وقتهایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقتهایی که استراحت میکنم،روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه(+)
راستش من از نگاه کردن به عکس هایش نه می ترسم و نه حالم بد می شود. در این چهره ی نازیبا، آرامش و معصومیتی وجود دارد که در کمتر چهره ی زیبایی، دیده ام!
بچه که بودم، شبها دیر خوابم می برد. صدای هوهوی باد و سایه های مبهمِ پشت پنجره وحشت زده ام می کرد. آن وقت بود که به یادت می افتادم. روز اما، در هیاهوی بازی ها و خنده ها و رنگ ها گمت می کردم.
هر بار که به سویت آمدم برای خواستن چیزی بود؛ برای یافتن چیزی یا برای گریختن از چیزی بود.
می خواستم آدم خوبی بشوم!
می خواستم دختر خوبی/ خواهر خوبی/ همسر خوبی/ مادر خوبی/ نویسنده ی خوبی بشوم.
می خواستم از شر پوچی ها و ترس ها خلاص بشوم.
تو را انتخاب کردم تا احساس خوبی داشته باشم... .
من تو را برای «آرامش» خودم خواستم. من تو را برای شب هایی که خوابم نمی برد، ساختم.
من تو را در حد خودم ساختم... در حد آرزوها و ترس های کوچکم.
خدای من آرامش ام بود!
من هیچ وقت تو را برای خودت نخواستم...
هیچ وقت تو را آنقدر که بودی ندیدم، نفهمیدم و لمس نکردم.
من خدای کوچکی داشتم... برای همین، هیچ وقت نتوانستم آدم بزرگی بشوم.
قریب یک ماه فرصت داشته ام برای آماده کردن مطالبِ یک کنفرانس کلاسی و دیشب به خاطرم آمد که دو روز بیشتر وقت ندارم. دو روزِ ناقابل برای آماده کردن کنفرانسی که حکمِ امتحان پایان ترم را دارد. به اضافه ی منبع نویسیِ یک پروژه ی پژوهشی که چند وقتیست درگیرم کرده است. دیشب کلی فکر کردم؛ اول می خواستم بنشینم عزا بگیرم و کمی گریه کنم، اما اشکم درنیامد!
دست آخر فکر کردم بهتر است کمالگرایی ام را پشتِ در بگذارم و این دو روز را بین کنفرانس و کار پژوهشی تقسیم کنم. به عبارتی امروز برای کنفرانس مطلب تهیه کنم و فردا منبع بنویسم. صبح که داشتم آراء اندیشمندان حوزه «بدن» را جمع آوری می کردم و در فلسفه باقی های سختِ در هم پیچیده ی مزخرفِ شان غور می کردم، دوستم پیام داد: «بریم نمایشگاه؟». گفتم که چنین وضعیت وحشتناکی دارم و اصلا نمی توانم جایی بروم. گفت :«این که حرف همیشه ات است. به نظر من تو یک آدم همیشه مشغولی. برای دوستانت وقت نمی گذاری». گفت و گفت. دوساعتی او گفت و نیم ساعتی من گفتم.
همیشه وقتی در جایگاه متهم قرار می گیرم، کمترین حرف ها را برای دفاع از خودم دارم. خبری از خطابه های غرّا نیست. ذهنم خالی می شود و زبانم بند می آید. اصلا یک لحظه، تمام اعضاء و جوارحم منجمد می شود. می شنوم و غصه می خورم. از اینکه انقدر بدم، غصه می خورم. درست مثل متهمِ فراموشی گرفته ای که شرحِ جنایت هایش را از زبانِ دیگری می شنود. به راحتی در قالبِ یک متهمِ خسته فرو می روم و منتظر حکم می مانم. حکمم هرچه سنگین تر باشد، خوشحال ترم می کند. اعدام اگر باشد، فبها. آن وقت خودم را نزدیک ترین آدم ها به رستگاری می بینم. امروز هم مثل همیشه حکمم را پذیرفتم، با پای خودم روی چوبه ی دار ایستادم و چشم هایم را بستم و ... .
***
وقتی طناب دار پاره شد، ماتم زده از پله ها پایین آمدم. یک کوه روی شانه هایم سنگینی می کرد. می خواستم بروم وضو بگیرم که هم اتاقی ام با هیجان خاصی گفت:«وقت داری این کلیپ سه دقیقه ای را ببینی؟». وقت نداشتم ولی ماندم و دیدم. کلیپ مربوط به عظمت هستی بود. و این نظریه که کهکشان راه شیری و ملحقاتش مولکولی از یک جهان بزرگتر هستند. یک لحظه تمام سوال های عالم توی ذهنم دهان باز کرد و این مفهوم را با تمام وسعتش، بلعید. یعنی کدام احمقی این مفهوم را در یک ویدئوی سه دقیقه ای خلاصه کرده است؟
چشمان هم اتاقی پر از اشک و چشمان من مثل کویر خشک و بی تفاوت بود. دلم حتی ذره ای هم نلرزید. آن مفهومِ عظیم، مثل یک چیزِ هضم نشده ی مبهم در فضای اطرافم باقی ماند. و بعد تبدیل به یک موج سهمگینِ شد و با قدرت به من اصابت کرد. نتوانستم بروم وضو بگیرم. مثل دیوانه ها نشستم روی زمین و یکریز هم اتاقی ام را مواخذه کردم، که این چی بود نشان دادی، مثلا؟ نمی فهمیدم چه مرگم شده. فقط یک لحظه حس کردم تمام خستگی های عالم روی تنم نشسته است. تا جایی که می خواستم بگیرم بخوابم!
***
نخوابیدم و هنوز خسته ام. حالا از تحلیل های فلسفیِ بدن به جامعه شناسی بدن رسیده ام. بعد هم باید بروم سراغ آثار نقاشی یکی از هنرمندان زن معاصر. و بعدتر فکری به حال منبع های آن پژوهش بکنم... و بعد فکری به حال خیلی چیزهای دیگری که پشتِ درِ ذهنم منتظرند و مدام در می زنند. :)
* دیشب دلِ صد ستاره را سوخت/حرفی که نبود بر زبانم
محمد کاظم کاظمی
یکم. انگار پلک دنیا را بسته اند
همه رفته اند و من جا مانده ام روی این پله های سرد
و هزار سال است که منتظر یک نشانه ام
دوم. دنیا چقدر شبیه شعرهای تو نیست!
همه چیز کوچک و بی مقدار است
فقط سایه ها هستند که بزرگند
سوم. قبل تر پوستر بزرگ بازیگرها می زدم روی دیوار
بعدتر عکس های کوچکِ بزرگان را را
حالا منم و یک دیوار لختِ سفید که انگار تا ته دنیا ادامه دارد...
بعدا-نوشت:
"حالم آنقدرها خوب نیست که بنویسم و وقتی که خوب نباشی نباید بنویسی که حال مخاطبانت را بد کنی؛ آنها چه گناهی کردهاند که جور حال بد تو را بکشند؟" رضا امیرخانی
به من چه! من که رضای امیرخانی نیستم با میلیون ها خواننده! پس می توانم از احوال بدم هم بنویسم. انگار که با خودم حرف زده باشم