اول. کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم.
با بی برنامگی، بی نظمی، باری به هر جهت بودن در خیلی از کارها، تصمیم های مقطعی، خیالپردازی های بی حد و حصر و خوابهای آشفته ای که هر کدام شان یک مثنوی هفتاد من است. و ایضاً کلی نوشته های پرت و پلا و نصفه و نیمه که دور و برم ریخته اند و مثل زنان صیغه ای ناصرالدین شاه در کنج اندرونی در انتظار گوشه ی چشمی به سر می برند.
کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم و به این فکر می کنم که اگر بی نظم نبودم و توانِ پذیرش عمر کوتاه و سایر محدودیت های بشری ام را داشتم، زندگی ام چقدر روی ریتم و روال بود. چقدر بیشتر رشد می کردم و چه آدم محشری می شدم. در عوض لذت درک خیلی از تجربه ها، تخیل ها، کتاب ها و اندیشه ها را از دست می دادم. راستی لذّت مهم تر و اصیل تر است یا رسیدن به نتیجه مطلوب؟
دوم.به نظرم روانشناسی برخلاف اذعان عده ای، یک علم بیهوده ی مشکوک و سراسر سیاه که در خدمت استعمار است، نیست. نقاط روشن زیادی دارد. به شخصه روانشناسی را از بابت اینکه گیر و گورهای آدم را نشانش می دهد، دوست دارم. به نظرم روانشناسی و روانپزشکی یکجورهایی آدم را توی لوله آزمایشگاهی می ریزند و به صورت شسته و رفته بررسی اش می کنند. بدی اش این است که اگر بخواهی زیادی به روانشناسی بها بدهی باید توی آن لوله بمانی و هرچه آنها می گویند بگویی چشم. در صورتیکه به شخصه دوست ندارم زیر سلطه روان شناسی (یا کلا علوم انسانی) بروم و آن را تا حد توصیف و تعریف اختلالات مفید می دانم. وقتی که فهمیدم چه دردی دارم، دیگر خودم را محدود به تکنیک ها و استدلال هایش نمی کنم. خلاصه اینکه خیلی از راهکارهای روانشناس ها را نمی پسندم ولی به نظرم، در وضعیتی که تا رسیدن به روانشناسی بومی فرسنگ ها فاصله داریم، همین روانشناسی غربی در مرحله توصیف و تعریف بیماری ها و اختلالات به کارمان می آید.
همه اینها را گفتم که برسم به معرفی کتاب زیر:
اروین.د.یالوم روان درمانی است (بود) که برخی تجربیاتش را در قالب رمان نوشته است. وقتی نیچه گریست مثلا؛
در کتابِ بالا، یالوم تجربه های روانشناسی اش را در قالب چند داستان کوتاه بیان کرده است. مضمون داستان ها هراس از مرگ است و بعد از خواندن کتاب، آدم به این نتیجه می رسد که: آدمی که نتواند با مرگ کنار بیایید با زندگی هم نمی تواند کنار بیاید؛ در کتاب مخلوقات فانی، مراجعان یالوم، هرکدام از مسئله ای در زندگی رنج می کشند. یالوم اما معتقد است این رنج ها (از جمله اختلال در روابط اجتماعی، ماندن در گذشته، خودارضایی، وابستگی به دیگران، کنار نیامدن با خانه سالمندان و... ) ریشه در مسئله ی هراس از مرگ دارد.
جالب ترین قسمت کتاب برای من آنجا بود که پیرمردی به یالوم مراجعه می کند و می گوید که زندگی در خانه سالمندان برایش سخت است، چون عادت ندارد در چهارچوب برنامه های روزانه ی مشخص زندگی کند و دوست دارد دست به تصمیم های لحظه ای و کارهای آنی بزند. و یالوم این مورد را هم به هراس از مرگ نسبت می دهد.
سوال این است که فرار از نظم و برنامه ریزی دقیقا چه نسبتی با هراس از مرگ دارد؟
به نظرم آدم وقتی نظم را بپذیرد، محدودیتِ زمانی را پذیرفته است. پذیرش محدودیت زمانی هم به معنای قبول این حقیقت است که ما تا ابد زنده نیستیم. و باید از این زمان محدود به نحو احسن استفاده کنیم. ما موجوداتی فانی با عمر و توان محدود هستیم که وقتی نظم را پس می زنیم، در واقع می خواهیم از مرگ فرار کنیم و احساس کنیم که حاکم تام و تمام زمان و زندگی مان هستیم. این البته برداشت من بود و نمی دانم تا چه حد درست است!