اینجا چراغی روشن است

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

اولا.اراده چیست؟(اراده ظرفیت کلی داشتن ِ خواسته‌ها و قاطعانه عمل کردن بر مبنای آنهاست.ویکیپدیا )

همان چیزی که توی زندگی ِ من کم است. گم است. همه چیز هست. انگیزه، هدف، امید، وقت، امکانات؛ اگرچه نسبی... اما هست.اراده اما نیست... مدتهاست حس و حال شناگری را دارم که روی سکوی شیرجه ایستاده ست و هی پا به پا می شود. پر از کوفتگی های عمیقم... **

باید از خودم بپرسم اینجا کجاست؟ چرا انقدر کم می شناسم دنیا را؟ چرا خالی از تجربه ام...؟

 دنیای ذهنی می دانید چیست؟ سربسته بگویم؛ مدتهاست در دنیای ذهنی خودم زندگی میکنم، تجربه می کنم خطر می کنم؛ امادر دنیای واقعی اغلب دچار سکونم ... من در دنیای ذهنی ام پیر شده ام... پایم لب گور است... افسوس که آنجا مرگ تعریفی ندارد... پر است از قبرهای خالی که هیچوقت پر نمی شوند و...بگذریم!

 

دوما.وقتی خیلی مستاصل می شوم می روم گلزار شهدا؛

از سه سال پیش که برای اولین بار رفتم جنوب و حال و هوای عجیب آنجا را تجربه کردم کمی تا قسمتی دلم بند ِ شهدا شد. البته هیچوقت کاری برایشان نکردم اما آنها چرا؛ مثلا همین که گذاشته اند سه بار بروم جنوب... بعضی ها را دیده ام که انس و الفت عجیبی با شهدا دارند و کارهایی می کنند که از حد وسع من خارج است. من همیشه یک رفیق نیمه راه بوده ام... گاهی هستم و گاهی نه. توقع چندانی هم ندارم...

طبق معمول می خواستم قبر شهید آوینی را پیدا کنم که از بچه ها جدا افتادم و گم شدم. هوا تاریک شد و قبر آوینی پیدا نشد. بین قبرها بی هدف می چرخیدم... پابرهنه ای بودم در بهشت... درست مثل اینکه یک آدم کر و کور وارد بهشت شود؛ می فهمد که آن جا خبرهایی است اما نمی بیند و نمی شنود... و میدانید چقدر حسرت می خورد؟

قبلش یک سر رفتیم قطعه ی 313 بهشت زهرا که پر بود از قبرهای خالی... راستش از حجم تنهایی و غربتی که آنجا را پر کرده بود ترسیدم... ولی اصولا احساس ِ ترس کمتر دوام می آورد... آن هم در مورد آدمی مثل من که  کارش بیخ پیدا کرده است.توی پرانتز : حتما دعا کنید برایم...

 

 

 

 

* این گورهای نکنده

با التهاب ِ مکنده

خود چشم های زمین اند

مانده به راه ِ من و تو...(ساعد باقری)


** شیرجه های نرفته گاه کوفتگی های عمیقی به جا می گذارند(آلبر کامو)



  • .:.چراغ .:.


ناگهان، دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
(نجمه زارع)




+یادم آمد که از این فاصله ی دور صدایت بزنم...




  • .:.چراغ .:.
عشق یک طرفه به خودی خود سخت است.آدمی که دچار عشق یک طرفه بشود زندگی اش دَوران ِ باطل ِ انتظار و یاس است.بی قرار است و در عین حال برای تقلیل این بی قراری کاری ازش ساخته نیست.حالا فکر کنید آدم احساس کند که عشقش به خدا یکطرفه شده... فاجعه است.آن هم برای آدمی که خیلی وقتها خودش را در موقعیتهایی قرار می دهد و دردهایی به خود تحمیل می کند که گفتنشان جز به خدا میسر نیست.پدر و مادر و دوست و آشنا و مشاور و روانشناس به کارش نمی آیند.چون یقینا حتا درد او را نمی فهمند چه برسد به اینکه بخواهند راهی پیش پایش بگذارند... 

به قول زهرا گاهی واقعا حس می کنی که اگر خدا نبود چقدر همه چیز بی معنا می شد.و من گاهی حس می کنم اگر خدا نبود حتا همین پنجره که همیشه حالم را خوب می کند از آن جهت که بوی آشنای آسمان را می دهد، همین پنجره ی باز هم می تواند مرا به سوی مرگ بخواند... اگر خدا نبود... 

اما قربان ِ سرت! حالا که هستی... حالا که صدایم را می شنوی و دردهای ِ کوچک این دل ِ پست ِ زمین خورده را می دانی رسمش این است؟ناز کنی و رخ پنهان کنی از من ِ درد زده، تا هر وقت قرآن باز کنم کافر و منافق و نار بیاید و توی خوابهایم هی گریه کنم برای رستگاری؟ من بدم... بدتر از آن چیزی که هرکسی بتواند باشد.
اما این بدِ درب و داغان اصلا عادت نداشته به بی مهری ِ حضرت ِ  شما... همیشه وقتی توی سیاه ترین لحظه های این زندگی کوتاه ناامیدی و یاس قلبم را منجمد می کرد باز احسـاس می کردم به خودت می خوانی ام و آغوشت هنوز باز است برایم.اما حالا...

حالا که مدتیست خواسته ام خوب باشم نه تنها تمام تمنیات ِ کودکانه روی دلم تلنبار شده اند و اخلاق و رفتار و کردارم به دختربچه های هفت ساله شبیه شده، که فهمیده ام شما هم بدجوری دلخوری از من... شما که خودت
از آغاز خلقت  طعم ِ تلخ عشق های یکطرفه را چشیده ای ... آیا رواست که من ِ شکننده را به همان درد مبتلا کنی؟
آن هم حالا که فکر می کردم همه چیز دارد درست می شود برای یک عمر زندگیِ مشترکمان... دلم نمی خواهد بمیرم چون به هیچ وجه روی اینکه در چشمهایت نگاه کنم و بگویم توی این بیست و سه سال هیچ لطفی در حق خودت و خودم نکرده ام را ندارم؛ اما کاش لااقل کمی دلگرمی بدهی برای ادامه ی این حیات...
کاش وقتی برگه را می گذاری جلویم و می گویی بنویس یک لبخندی هم گوشه ی لبت باشد که دلم را خوش کند... من نه از سر ایمان و تقوا بلکه به خاطر تنهایی های همیشگی ام ته ِ تهش به جز تو کسی را ندارم پس با من بد نباش لطفا... 


"ما خود شکسته ایم در این آزمون تلخ|دیگر بگو خــدا نکند امتحانمان..."
 
  • .:.چراغ .:.


مسافر کناری ام نشسته بود کنار شیشه و بیرون را تماشا می کرد.وقتی نشستم و وسایلم را جابجا کردم تازه متوجه حضورم شد و لبخند کمرنگی به لبهایش نشست.پیرزن ِ مهربانی به نظر می رسید.

اتوبوس جز محبوب ترین وسایل نقلیه برای سفر است.از نظر من البته؛تحمل فضای محدود کوپه های قطار سخت است(البته شبها وقتی توی سکوت و روی تخت های همان کوپه های کوچک دراز می کشی و گوش می سپاری به دلنگ دلنگ ِ قطار روی ریل های فرسوده آرامش وصف ناپذیری نصیبت می شود) ؛ کوفتگی های حاصل از افت و خیزهای اتوموبیل شخصی هم سفر را سخت می کند.از ارتفاع هم می ترسم؛پس هواپیما هم نمی تواند گزینه ی خوبی باشد!

اما مهم تر این است که در یک اتوبوس صندلی ات کنار پنجره باشد؛ آن وقت است که می توانی ساعتها،در فاصله ی پاره شدن چرت هایت البته، چشم بدوزی به منظره های بیرون و هی فکر کنی... .

اما خب!این جای خوب قبلا نصیب دیگری شده بود. من هم که آدم ِ چک و چانه زدن های اینطوری نیستم، حساب کردم بیش از پنج ساعت سفر بدون ِ روزنه در انتظارم است! به حسب تجربه فهمیده ام زن ها و پیرزن هایی که با آدم همسفر-هم اتوبوس- می شوند به دو دسته پر چانه و بی صدا تقسیم می شوند.حد وسط هم ندارد! و خب دسته ی دوم را ترجیح می دهم.

اتوبوس جای خوبی برای برقراری ارتباط و دوست پیدا کردن نیست و چه بهتر که آدم سرش توی لاک خودش باشد. البته این موضوع مانع از فرضیه سازی راجع به بغل دستی نمی شود. گرچه این یک شخصیت گنگی داشت. ما بین چرت هایم، بیدار می دیدمش. داشت به بیرون نگاه می کرد. با خودم فکر کردم نکند او هم مثل من آدم خیالپردازیست و اصولا به پنجره ها علاقه دارد! میوه و خوراکی هم که تعارفش کردم، گفت که با خودش همه چیز دارد و به ساک دستی اش اشاره کرد. خلاصه پیرزن جزء دسته دوم بود... .


به قم که رسیدیم اتوبوس برای نماز و ناهار توقف کرد ؛پیرزن نگران نمازش بود.گفتم خیالش راحت باشد. بیست دقیقه برای وضو و نماز وقت دارد. وقتی از وضوخانه بیرون آمدم، دیدم او که زودتر از من وضو گرفته بود، مردد کنار نمازخانه بانوان ایستاده. جلو رفتم و پرده ای را که حکم در داشت کنار زدم. پسرجوانی داشت نماز می خواند! پیرزن دستپاچه گفت:"به اون مردا گفتم بیان اینجا نماز بخونن نیومدن...". در حالی که کفش هایم را درمی آوردم گفتم:"عیبی نداره حاج خانوم. این آقا حواسش پرت بوده. ما همینجا می خونیم".

پسرک که نمی دانم چطور تابلوی به آن بزرگی را ندیده بود بعد از تمام شدن نمازش به سرعت خارج شد. معمولا در نمازهای بین راهی نگران ِ زمانم و گوش به زنگ ِ صدای بلند گو که یک موقع نگوید: "مسافران ِ شهر ِ ... به تهران, اتوبوس آماده ی حرکت می باشد" و من جا بمانم و عده ای معطلم بشوند. برای همین بود که وقتی پیرزن بعد از خواندن چهار رکعت نماز واجبش گفت که می خواهد نماز قضا بخواند با نگرانی گفتم : "دیر می شه حاج خانوم!".

"تو برو دخترم.من بخونم میام"

واقعا دیر شده بود.

راننده دور زد و من که از پنجره چشم دوخته بودم به بیرون، داد زدم :"صبر کنید! یه نفر جا مونده".پنج، شش دقیقه ای گذشت و بالاخره وقتی پیرزن را دیدم که داشت دوان دوان خودش را به اتوبوس می رساند، خیالم راحت شد.نفس زنان نشست و جورابهایش را پوشید. با خودم گفتم :"آخه مادر ِ من الان چه وقت نماز قضا خوندن بود!!".

انگار که ذهنم را خوانده باشد گفت :"نمی شد نخونم... باید می خوندم". باز هم لبخند زد و چروک های زیر چشمش عمیق تر شدند. لاغر و ریزنقش بود.با یک چادر مشکی ِ گلدار ِ بدون کش؛ تمام بار و بنه سفرش ظاهرا توی دو تا ساک دستی که زیر صندلی چپانده بود خلاصه می شد.

توی نمازخانه فهمیده بودم که در رکوع هایش اشتباها ذکر ِ  "سبحان ربی الاعلی و بحمده" را می گوید.نمی دانستم چجوری بهش بفهمانم که ناراحت هم نشود.بالاخره بعد از کلی فکر کردن بی مقدمه گفتم که ذکر را اشتباه می گوید.و ازش معذرت خواستم بابت تذکرم!باز هم لبخند زد؛ با کمی خجالت ازم تشکر کرد و گفت که خواهرزاده اش چندین بار این تذکر را به او داده ولی باز هم اشتباه می کند و ذکر درست را چندین بار با خودش تکرار کرد... .

بعد بی مقدمه گفت: "راستی نمازهایی که علاوه بر نماز واجبم خواندم قضا نبود.برای پسرم خواندم...اسماعیل".به نشانه ی تایید سر تکان دادم و او ادامه داد : " دو سال پیش مرد... بیست و دو سالش بود.هیچ وقت نمازش ترک نمی شد...می گفت مامان همیشه اول نمازت رو بخون بعدا به کارات برس.آدم معلوم نیست چقدر زنده بمونه.نباید بذاره نمازاش قضا بشن.شاید فرصت جبران نباشه...".مکثی کرد و گفت :"دو سال پیش سر ظهر نمازشو خوند، ناهار خورد از خونه رفت بیرون تصادف کرد...اسماعیلم..."

اشک به چشمهاش نشست.اما گریه نکرد.سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:"کار ِ خداست... شکر...".می خواستم بگویم می فهمم چه می گوید و درد ِ از دست دادن یک عزیز ، یک جوان را توی تصادف چشیده ام اما فقط بغض کردم...او هم نگاهش به آسمان گره خورده بود و زیرلب زمزمه می کرد. تا پایان مسیر هر دو ساکت بودیم. برعکسِ همیشه دوست داشتم باهاش حرف بزنم. دوست داشتم او حرف بزند و من بشنوم.پیرزن ِ دلشکسته ی صبور ِ مهربان ... که پنجره را دوست داشت و به جای پسرش اسماعیل نماز می خواند...به همه اینها تنهایی اش را هم اضافه کنید. آدم های واقعا تنها معمولا یک فرق هایی با بقیه دارند که نمی شود وصف کرد. شاید کمی شبیه همین عکس ِ بالا...

وقتی مقصد، مسیرمان را جدا کرد احساس کردم پیرزنی که حتی اسمش را نپرسیدم و اسمم را نپرسید، چقدر آشنا بود برایم. هم خودش هم اسماعیلش...نمی دانم... انگار که یک جا دیده بودمشان!

  • .:.چراغ .:.

این روزهایم بیشتر از هر چیزی در تب و هذیان و خواب و فکر می گذرد.تب و هذیان و خواب بابت ِ یک سرماخوردگی بی موقع و فکر و خیال بابت ِ خیلی چیزها؛

معمولا توی آب و هوای سرد ِ پاییز حال و روز ِ بهتری دارم ولی نه وقتی که سرماخوردگی گیج و منگم کرده باشد و نتوانم هیچ فعالیتی داشته باشم! راستش یکجورهایی همه چیز گنگ است این روزها... که هم می تواند اثر قرص های آنتی هیستامین باشد و هم اثر چند روز مسافرتی که به ولایت داشتم و انگار به اندازه ی چند قرن از درس و دانشگاه دورم کرد!

دیروز هم که ویری آمده بود عیادتم مثلا، اصلا حال و حوصله ی مهمان داری نداشتم و از آنجایی که یکجورهایی مدام علائم ِ مانیا را از خودش بروز می داد تقریبا از اتاق انداختمش بیرون... گفتم اتاق... این روزها اتاق بی نهایت شلخته است.ظرفهایمان به باد رفته، توی کمدِ مشترک، جیره های خشک و ادویه ها قاطی پاتی روی هم تلنبار شده اند، چوب لباسی کمرش زیر بار ِ خروارها لباس ِ تا نزده خم شده، قفسه ی کتابها هم که... اما خب دلم نمی خواهد مثل مادرهای غرغرو وقتم را به کل کل با بچه ها بگذرانم و به قول مریم از زور حرص خوردن های بیهوده آب بروم...بهتر است گاهی وقتها آدم از در ِ بی خیالی وارد شود(خب البته این تز در بعضی موارد جواب نمی دهد و نیاز به مداخله شدیدا احساس می شود این روزها)

این روزها خیلی هم بداخلاق شده ام... یعنی معمولا وقتهایی که خواب بمانم یا آشفتگی های ِ سرکوب شده ی درونی ام یکهو سر باز کنند بدخلق می شوم و دلم نمی خواهد لام تا کام با کسی حرف بزنم.اما تقریبا همیشه یک نفر پاپی ام می شود و ... :| از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان خودم را بابت این بداخلاقی ها نمی بخشم اغلب؛ ولی خب زورم نمی رسد به عوض کردن شان...اطرافیان هم که قربانشان بروم یکسره از آدم امتحان می گیرند با این خلقیات ِ و احساسات ِ لطیف ِ مزخرفشان.

حتا سر تاریخ تولد و سن شناسنامه ای هم دعوا داریم این روزها :| من و زهرا هر دویمان متولد یک سال و ماهیم با چند روز اختلاف؛او اعتقاد دارد که وارد 23 سال می شویم و من می گویم 24 ساله می شویم.بعد از کلی کل کل قرار شد من بروم توی 24 سال و او 23 ساله شود.راستش اصلا حال و حوصله ی کیک و شمع و فوت و کادو بازی را ندارم(البته از مورد آخر فاکتور می گیرم؛کادو گرفتن حس خیلی خوبی به آدم می دهد)اما به خاطر دل زهرا قرار شد میانگین بگیریم بین تاریخ تولدهایمان و یک روز بچه ها را ببریم بیرون!

پنجشنبه قرار است بروند کهف الشهدا؛بسیجی ها را می گویم!به مناسبت سالروز تشکیل بسیج و این حرفها.اگر این سرماخوردگی بگذارد شاید شهدا موفق شوند برای دومین بار مرا بکشانند به بلندای ِکوه :دی

در سفر چند روزه ام به ولایت با بابا رفتیم تمرین رانندگی! مادر جان هم روی صندلی عقب شاهد عینی واقعه بودند.سه ساعت تمام آن هم با پیکان ِ مدل ِ نمی دانم چند باباجان و توی جاده های خاکی و خلوت ِ روستا که پرنده پر نمی زند.البته هر نیم ساعت یک بار ماشین، تراکتور یا موتوری نزدیک می شد و من که پاهایم با ترمز احساس صمیمیت  می کرد سریع ترمز می گرفتم و تقریبا داد می زدم : "ماشین"! بابا هم خنده اش می گرفت و می گفت : "دختـــر جان!"بالاخره در آن سه ساعت رانندگی بعد از کلی نیش ترمزهای بی موقع و خاموش کردن چیزهای خوبی از رانندگی یاد گرفتم.صبر و حوصله ی بابا ستودنیست...

راستش از رانندگی دل ِ خوشی ندارم و در کل وسایل نقلیه ی عمومی را به شخصی ترجیح می دهم.برای آدمی به پر فکر و خیالی من آن همه تمرکز داشتن در حین رانندگی واقعا سخت است... گرچه این هم خودش یک نوع تمرین تمرکز است.بابا اعتقاد دارد زن باید شجاع و قوی باشد و هر چیز لازمی را یاد بگیرد.حتا  یک زمانی دوست داشت بروم ورزش های رزمی یاد بگیرم.من اما نهایت شجاعتم در این است که از یکسری جک و جانور و خون و فیلم و صحنه های وحشتناک که عموم  ِ دخترها را وحشت زده می کند، نترسم.بعضی وقتها فکر می کنم من خیلی سنتی تر از بابا فکر می کنم و  اشتباهی دخترش شده ام! البته بگذریم از بعضی حساسیت ها و تعصب های خاصِ پدرجان!

قسمت جذاب رانندگی مان وقتی بود که رفتیم به یک روستای سالخورده ی بکر(برعکس ِ روستای ِ دست خورده،شهری شده و بی مزه ی خودمان) و چندتایی عکس گرفتم(دکمه ی ادامه را بزنید).عکس ِ پایین هم مربوط به یک امامزاده است به نام «بی بی زبیده»؛یک سگ ِ نگهبانِ گله هم آنجاپشت تپه ها نشسته بود به کمین.صدای خرناسش را که شنیدیم در رفتیم و فقط دو تا عکس از امامزاده نصیب دوربین شد...


+ خانواده و ما ادراک الخانواده... هیچ وقت توی دنیا هیچکس و هیچ چیز را به خانواده ام ترجیح نداده ام.البته این زیاد دوست داشتنشان فکری ام می کند و هم می ترسانَدَم...


++ یکسری شعر ِ بی وزن و قالب می نویسم در قالب ِ هایکو، پریسکه،آوانگارد حتا! اینجا : نوبت ِ پنجره هاست...


+++ پیشنهادی برای شنیدن(این را هم بگذارید به حساب ِ عود ِ یک عادت ِ قدیمی)/ بیکلام


(عکس را اگر بزرگ کنید  چند تا از گوسفندها و بزغاله ی سمت راست عکس، خیلی بامزه زل زده اند به دوربین!)



  • .:.چراغ .:.

چند روز پیش داشتم می رفتم ولایت؛ طبق معمول یک چمدان گنده همسفرم بود که یک جاهایی من او را می کشیدم و یک جاهایی هم او من را... نزدیک پله های مترو که رسیدیم-من و چمدان- از آنجایی که نمی خواستم همه ی آن آدم ها شاهد حمالی ِ ذلت بار من :دی باشند یک گوشه ایستادم تا رد شوند.توی خیالم یک جوانمرد از راه می رسید، چمدانم را بلند می کرد می برد پایین پله ها می گذاشت و بدون ِ اینکه منتظر تشکرم باشد، می رفت پی ِکارش...در واقعیت اما کلی پیرمرد و مرد و پسر و پسربچه از کنارم گذاشتند که خوش انصاف ترین شان نهایتا نگاهکی به چمدانم می انداخت و نچ نچی می کرد...من هم کم نیاوردم و _ توی دلم _ گفتم : شماها... بالاخره نمی خواهید به یک دردی بخورید؟هیکل گنده کرده اید برای چه؟؟پهلوان پنبه ها!

دُم ِ جمعیت که قیچی شد، چمدان و کیف ِ لپ تاپم را برداشتم و کشان کشان اما با افتخار از پله ها پایین بردم! پایین ِ راه پله دختری چادری با یک چمدان که ابعادش دقیقا نصف چمدان من بود، مستاصل ایستاده بود؛ که پسرکی با موهای خروسی و تی شرت تنگ ِقهوه ای از راه رسید و با یک غرور خاصی بهش گفت:"خانوم اجازه بدید من ببرم" و چمدان را از زمین کند و کشان کشان برد بالا.خنده ام گرفته بود.هم از حجم کوچک چمدانش که در حد و اندازه ی غرور پسرک نبود و هم از اینکه من خواب می دیدم و برای دیگری تعبیر میشد!

در تمام این سه سالی که من و چمدانم همسفر بودیم فقط و فقط یک بار، یک نفر پیدا شد که توی بار کشی کمکم کند.آن یک نفر هم خانومی بود حدودا 30 ساله که بعدا متوجه شدم استاد دانشگاه است.زن بود اما یکجو جوانمردی و غیرت توی وجودش پیدا می شد! آن روز به جای چمدانم که لااقل روی سطوح ِ صاف با دو تا چرخ ِ کوچکش راحت می چرخید، یک ساک گنده ی زشت دست گرفته بودم که تا چند روز اثر به جا مانده از فشار دسته هایش روی انگشتهام رج انداخته بود.توی دنیای خودم بودم و حواسم به اطراف نبود که یکهو احساس کردم بارم سبک شد.زن یکی از دسته های ساک را گرفته بود و با قدم های بلند دوشادوش من می آمد.نگاهش کردم و روی نیمرخ خسته اش لبخندی صمیمی دیدم که هنوز توی خاطرم مانده...


+ بارکشی با تمام سختی اش لذت بخش است! حتا با وجود اینکه تا یکی دو روز بعدش دستهات بلرزند. اما اینکه هر مردی یک دختر یا زن ِ چمدان به دست دید بدود طرفش و کمکش کند احتمالا انتظاری دور از عقل و احساس باشد! آن هم در این عصر ِ دود زده با وجود این همه فردیت  و بی اعتمادی و کم شدن سرمایه ی اجتماعی و چه و چه... اصلا آن دختر می تواند آژانس بگیرد و زحمت ِ بارکشی را به خودش ندهد... اما لااقلش این انتظار که خود ما دخترها (یی که سختی بارکشی را چشیده ایم) به یاری دختران چمدان/ساک به دست بشتابیم  و همراهش شویم، انتظار زیادی نیست!هست؟

++آقایان احتمالا درک نمی کنند سنگینی ِ این پست را و خنده شان می گیرد که یک چیز کوچک را چه بزرگ کرده ام من! با وجود قدرت و قوت ِ جسمی که جزء بدیهیات فیزیکی ِ وجودشان است و همیشه ی خدا، یا مایه ی مباهاتشان بوده یا سوء استفاده شان (البته مثل همیشه تعمیم جایز نیست) ، انتظاری هم نمی رود که... اصلا بگذریم!


توی پرانتز :  نمی دانم چرا چمدان های من همیشه ی خدا از مال همه سنگین تر است... :|


  • .:.چراغ .:.