پسرخاله ی کوچکم مشغول بازی با آدم آهنی جدیدش است. ماشین زردرنگی دارد که بیکار یک گوشه افتاده. پسرک همسایه، دست دراز می کند و ماشین را برمی دارد و شروع می کند به قان و قون کردن! پسرخاله دست از بازی می کشد و در حالیکه آب از لب و لوچه اش راه افتاده، به ماشین زردرنگ و بازیِ پر شور و حرارتِ پسرک همسایه چشم می دوزد.
لبخندی می زنم و سرم می رود توی گوشی. در بین خبرها، قسمتی از مصاحبه یک اروپاییِ تازه مسلمان را می خوانم:
«یکی از مشکلات ما تازه مسلمان ها این است که وقتی مسلمان می شویم با قرائت های گوناگونی از اسلام مواجه می شویم. و از طرفی، دور و برمان مسلمان هایی را می بینیم که اکثرا یا پناهنده ی سیاسی اند یا از مذهب شان دلِ خوشی ندارند.»
با خودم فکر می کنم که ای کاش قبل از گذشتن از داشته هایمان، آنها را خوب بشناسیم!