زمین می لرزد و من به خودم می آیم.
و فکر می کنم به اینکه وقتی پای مرگ وسط بیاید ما آدم ها هیچ فرقی با هم نداریم.
زشت و زیبا، زن و مرد، پیر و جوان، مذهبی و غیرمذهبی و... .
بدبختانه هیچکدام تا ابد فرصت نداریم کارهایی را که باید، انجام دهیم.
ممکن است همه کارهایمان نیمه تمام رها شود... و یا حتی شروع نشده... شاید در ذهن و قلبمان کلی ایده و نیت خوب داشته باشیم اما با دست دست کردن همه چیزمان بر باد برود.
کودکی را تصور کنید که توی اتاقش مشغول بازی ست، ناگاه همه چیز توی هوا معلق می شود. کودک، اسباب بازی هایش و تمام اشیاء توی اتاق... کمی بعد حتی اتاق هم معلق می شود... همه چیز از جا کنده می شود و در کسری از ثانیه به سمت یک تونلِ مکنده کشیده می شود... و بعد انگار هیچ وقت نبوده است!
یک روز هم می رسد که تونل مرگ ما را با تمام افکار و آرزوهایمان در کام خود بکشد و بعد انگار هیچ وقت نبوده ایم.