سه چیز مردم را وادار می کند که بخواهند تغییر کنند:
رنج
ملال
و آگاهیِ فکری.
وقتی افراد به حد کافی رنج دیدند، وقتی سال ها به در بسته زدند و خسته شدند، وقتی سال ها راه به خصوصی را رفتند و سودی نبردند، وقتی که از نظر جسمی و روحی سقوط کردند، سرانجام لحظه ای فرا می رسد که می گویند: «دیگر بس است!»
ملالت هم باعث می شود آدم ها بخواهند تغییر کنند. آنها مدام عمرشان را با «خب که چی؟» می گذرانند تا آنکه بالاخره مهم ترین خب که چی را فریاد می زنند و مصرانه می گویند زندگی باید چیزی بیش از این باشد.
سومین چیزی که مردم را وادار به تغییر می کند کشف این مطلب است که می توانند.
از کتاب «ماندن در وضعیت آخر»، ترجمه ی «اسماعیل فصیح».
این کتاب، کتابِ اشک ها و لبخند هاست. کنابِ زندگی است. اصلا خودِ زندگی است.
دخترِ شینا، حکایت زندگی دختری معمولی است. در یک خانواده ی روستایی و معمولی. همه چیز معمولی است تا قبل از آمدنِ صمد. ته تغاری خانواده است و حاج بابایش نمی گذارد آب توی دلش تکان بخورد.
اما عشق می آید و این سرخوشی و سرمستی را به هم می زند. ازدواجی زود هنگام، ناخواسته هلش می دهد توی کوره ی زندگی. خشت خشت اش را خوب می پزد و آجر آجر روی هم می چیند.
وقتی که بلند شد، وقتی که بزرگ شد، عشق هم می رود و درد می ماند و دوری و داغ؛
و بعد تنهایی شروع می شود... خدا شروع می شود...
صبح_داخلی_مترو
جمعیت،کنار سکوهای ایستگاه مترو ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار بی صبرانه به داخل تونل سرک می کشند. بعد از بیست دقیقه انتظار، قطار ِ شهر آفتاب وارد ایستگاه می شود. من به همراه دو نفر از دوستانم جلوتر از همه ایستاده ایم. درهای قطار که باز می شود، با هجومِ جماعتِ خشمگین به جلو رانده می شویم. اطرافم را، در جستجوی هر چیزی که بتوان به آن آویزان شد می کاوم؛ ولی تا چشم کار می کند آدم است. جای سوزن انداختن نیست.
می گویم:«گفتم زودتر راه بیفتیم! دیر راه افتادیم و حالا حقمونه پِرِس بشیم».
دوست شماره1، در حالیکه صورتش سرخ شده و نزدیک است از شدت فشار جمعیت غش کند، با صدایی ضعیف جواب می دهد:«چیزی نشده که بابا. الان می رسیم».
توی دلم می گویم:«حالا مجبوری تو این شرایط جواب بدهی؟ شد یک بار حرف مرا تایید کنی؟ کاش یک بار هم که شده تقصیرت را قبول کنی».
دوست شماره2 در این وضعیت هم دست از گوشی اش برنمی دارد. اخمهایش توی هم است و با انگشت های بلندش، تند تند تایپ می کند.
تا وقتی که به نمایشگاه برسیم، چند نفری با فحش های آبدار از خجالت هم در می آیند. پاهای بیشماری له می شود و لب و دماغ یکی دو نفر با آرنج نفرِ جلویی از ریخت می افتد.
پیش از ظهر_خارجی_محوطه نمایشگاه
چند مرد با گریم و لباس های نامتعارف، در مسیر ایستاده اند و جمیعت را به سمت محل برپایی نمایشگاه راهنمایی می کنند. صف طویلی از افراد، منتظر ماشین های برقی اند. با اینکه هوا حسابی گرم است و احساس کوفتگی می کنیم با دیدن صف، ترجیح می دهیم پیاده خود را به نمایشگاه برسانیم. بعد از یک پیاده روی نسبتا طولانی ساختمان نمایشگاه پیدا می شود.
بسم الله الرحمن الرحیم
عقل هیچگاه اشتباه نمی کند؛ ولی احتمال دارد منظر و چشم اندازش اتاق محدودی باشد.
در آن اتاق محدود، با آن داده های محدود ممکن است قضاوت کند و این قضاوت به نسبت یک دنیای بزرگتر، اشتباه باشد.
عقل احتیاج به افق دارد؛
میدان می خواهد؛
معراج می خواهد.
وحی می خواهد.
عقل، عبد است و نسبتش با وحی، مثل نسبتش با خالق و مولاست.
حکایت بلقیس، حکایت عقلی است که وحی آن را در چشم اندازی بزرگ قرار می دهد.
سلیمان(ع)نبی خداست. آمده با وحی تا میدان بدهد برای تشخیص بلقیس.
از کتابِ : روایت قرآن از بانوان، کاظم حاجی رجبعلی و قدسیه پایینی، ص109-110.
* با پیروی از وحی(فهم و رعایت حکم و حدود الهی) می توان به عقل عمق و وسعت بخشید.
چقدر همه چیزهایی که درباره اش می خوانیم و می شنویم متناقض است. و من چقدر سرنوشت های پر تناقض را دوست دارم.
قبل از سفرِ جنوب کتاب «تکرار یک تنهایی» را خواندم. پاره ای از آنچه بر سید مرتضی آوینی گذشت؛ به روایت دوستان و اطرافیانش. که البته خیلی هایشان را قبل تر در کتابها و سایت های دیگر هم خوانده بودم. اما آنچه با خواندن کتاب در ذهنم پررنگ تر شد، عمق تنهایی او بود. و این یعنی اینکه آوینی را هیچ کدام از معاصرانش نفهمیدند یا نخواستند بفهمند. برای همین هم نمی توان با استناد به خاطرات و بعضا الهامات دیگران قضاوتش کرد.
برخی از سرفصل های کتاب(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل):
توی کتاب خوانده بودم که «آقا عنایت» را یکجور خاصی دوست داشته است. برای همین وقتی بطور اتفاقی آقا عنایت را در موزه ی خرمشهردیدم، ازشان خواستم از شهید آوینی حرف بزنند. گفتند که نمی شود و وقتِ مناسبی نیست و چه و چه. اما در نهایت چیزهایی گفتند. از بین صحبت هایشان، فقط همین در ذهنم مانده که: « دلم نمی خواست جلوی دوربین صحبت کنم. راضی نمی شدم. اما آوینی خیلی اصرار کرد تا اینکه راضی به صحبت شوم. وقتی حرف می زدم، یکریز اشک می ریخت... ».
دست آخر اینکه به قول بعضی دوستان، بهتر است برای شناختن و شناساندنِ آوینیِ تنهایِ دردکشیده به جای استناد به گفته های دوستان و دشمنانش، به آثارش روی بیاوریم. البته شخص آوینی مطرح نیست. بلکه تفکر آوینی و نوع مواجهه اش با غرب بعنوان یک اندیشمند مهم است. وقتی تفکرش را شناختی، لاجرم خودش را نیز خواهی شناخت.
کتاب خوبی است. نثری روان و جذاب و روایت هایی ملموس و بی پیرایه دارد.
راوی یک رزمنده ی معمولی است نه قدیسی دست نیافتنی!
یک رزمنده ی معمولی مثل تمام آدم های خاکی... البته که پایانی آبی و آسمانی دارد.
روایت ها بغض و لبخند بر دل آدم می نشانند. خصوصا آنجا که از عشق؛ از خانم ث.ش می گوید و از دل بریدن!
لذت بردم از خواندنش.(قسمت هایی از کتاب در ادامه)
در تجربه ی خداوند، برخلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. هرچه ایمانت به اون قانون قوی تر باشه، احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هراندازه به خداوند باور داشته باشی خداوند همونقدر برای تو وجود داره. گرچه هستی خداوند به ایمان ما ربطی نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
+ و من باز یادم رفته بود
که یقین را
به گام های خسته می دهند
نه به گام های مردد...