اینجا چراغی روشن است

مهاجران بیوطن...

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۳:۵۹ ب.ظ


 


چند روز پیش برای بازدید از وضعیت زندگی یک خانواده ی افغانی ِ نیازمند راهی منزل آنها شدیم . البته منزل که چه عرض کنم ! اتاقکی بود محقر در محوطه ی یک قالیشویی ِ ورشکسته ! وقتی رسیدیم پیرزن افغان برای جمع آوری زباله (که یکی از راه های امرار معاش خانواده است) بیرون رفته بود . طولی نکشید که با یک پلاستیک پر از زباله از راه رسید ؛ ما را که دید بی اختیار لبخندی زد و با همان لهجه ی غلیظ ِ افغانی پیشاپیش بابت کمکی که فکر می کرد قرار است به آنها بکنیم تشکر کرد !

کف ِ اتاق نمور و مرطوبشان را با چند تکه کارتن ، پتو و ملافه پوشانده بودند . اتاق از حرارت بخاری گازی گرم بود .  تخت فلزی یک نفره ی عاریه ای در گوشه ی از اتاق ، مرد ِ خانه را _ که یکی از پاهایش را در افغانستان از دست داده بود _ تا حدودی از شر رطوبت اتاق خلاص می کرد . دو آفتابه ی رنگ و رو پریده را  ، شاید برای جلوگیری از یخ زدگی ، روی طاقچه ی کنار پنجره گذاشته بودند . زن افغان مدام تلاش می کرد تا وضعیت بدی را که در آن گرفتار بودند شرح دهد در صورتیکه آنچه دیده می شد خود به تنهایی گویای حقیقت بود ... 

کف ِ لخت ِ آشپزخانه ی تاریکشان ، که از آجر و چوب ساخته شده بود ، پر از خرت و پرت بود ؛ گونی های نان خشک ، لباس های دست دوم ، کابینت زهوار در رفته و ظرفهای کهنه و لب پَر اما تمیز ؛ توی یخچال نیز جز چند قوطی رب چیز دیگری یافت نمی شد ! حمام و ظرفشویی نداشتند و در نتیجه برای استحمام و شستن ظرفها از محوطه ی پشتی آشپزخانه استفاده می کردند ... 





برای دیدن همسر زن باید به یک کوچه آن طرف تر می رفتیم . یک خشکشویی ِ قدیمی که صاحبش برای آب درمانی شهر را ترک کرده بود و شوهر  زن شده بود دربان و بپای ِ چند تا اتوموبیلی که توی محوطه ی خشکشویی بی مصرف افتاده بودند ! مرد پای راستش را از دست داده بود و برای اینکه باورمان شود روی زمین نشست و پای مصنوعی اش را که از چند جا ترک برداشته بود درآورد و نشانمان داد . از دردی هم که در لگن پای چپش می پیچید گله کرد .

 ناراحت بود از اینکه مجبور شده به خاطر اوضاع نابسامان و جنگ داخلی افغانستان  تن به غربت بدهد و تازه علاوه بر غم غربت بخواهد غم نداری و بیکاری را هم به جان بخرد . از اینکه پاهایش سالم نبودند تا بتواند مثل سایرین کار کند و مجبور به قبول صدقه نباشد... از اینکه به قول خودش کارگر نداشت ( زن و مرد هر دو چند بار از اینکه کارگر نداشتند گله کردند و من فهمیدم منظورشان از کارگر "پسر" است ! آنها فقط سه دختر دارند که هر سه ازدواج کرده و از نظر مالی وضعیت مناسبی ندارند و در نتیجه نمی توانند از آن دو حمایت کنند) از رطوبت اتاق که برای وضعیت جسمی اش خطرناک بود و دست آخر وقتی گفتم که همسرش از گریه ها و نوحه های روزانه اش گله می کند ، بغضش شکست ... روبرویش نشستم و چشم دوختم به صورت سیاه چرده ی در هم شکسته اش . زنش هم به رسم همدردی کنار شوهر نشست و او نیز شروع به گریه و زاری کرد . همزمان با گریه های غریبانه ی زن و شوهر  صدای اذان در محوطه ی خشکشویی پیچید تا این سمفونی غم انگیز را تکمیل کند ... و من ناخودآگاه به یاد یک جفت سجاده توی اتاق شان و کتاب قرآن ِ قدیمی روی طاقچه افتادم  که علیرغم همه مشکلات و مصائب نشان میداد هنوز رابطه شان با بالایی برقرار است  ... 


جرم افغان ها چیست که حتی روشن فکر ترین مردم ( ِ دل رحم و غریب پرست )مان  هم دل خوشی ازشان ندارند و حاضر به کمک به آنها نیستند . آیا اگر اقتضای شرایط و جبر زمانه نبود ، آنها راضی می شدند دست از خانه و وطن شان بشویند و راهی دیاری شوند که هیچکس منتظرشان نیست و استقبالشان نمی کند ؟ آیا همین پیرمرد افغانی دوست نداشت در کشور و شهر خودش باشد یا در روستایی سرسبز به صحرا برود و چوب و هیزم جمع کند تا اینکه دربان یک خشکشویی در قبال حقوقی بسیار ناچیز باشد یا شاهد کار نه چندان شرافتمندانه همسرش ؟ همسری که مجبور است هر روز برای جمع آوری یک مشت زباله ی قابل بازیافت آواره ی خیابان ها شود و دست آخر خریدار سرشان کلاه بگذارد و چند تا اسکناس کف دستشان بگذارد !

 این مهاجران غیرقانونی را شرایط دشوار از دایره قانون و مرز و ... خارج کرده ! اگر هویتشان را قبول نداریم ، در انسان بودنشان شکی نکنیم! که انتخاب این هویت از اختیار آنها خارج بوده است ! من از نزدیک با آنها برخورد کرده ام و می توانم اطمینان بدهم که انسان اند و مثل همه ی ما چشم و گوش وقلب و مغز دارند !!! و می بینند و فکر می کنند و درد می کشند و محبت و عشق را می فهمنند ... و از پشت آن چشم های بادامی  دنیا را همانطور می بینند که من و شما ؛ کافی ست برای چند دقیقه خودتان را در شرایط آنها تصور کنید و حس شان را کمی و فقط کمی درک کنید ... همین .



  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی