نامه(1)... به "پری"
می
دانی پری ...
من نمی خواستم حقیقت مثل
یک
سیب دهان زده به من برسد...من
حقیقت را ناب، خالص و بکر و وبی غل و غش می خواستم و به گمانم این توقع زیادی
نبود...ها؟
خب او یک رئالیست است؛یک
رئالیست ِ باهوش ِ کتابخوان ِ تحلیلگر ِ جسور؛
و من شیفته ی جسارت،
سماجت، شجاعت، اراده،افکار و دل به دریا زدن های گاه به گاه اویم.
و خیلی کوچکتر از
آنم که بخواهم او را نسبت به مسیری که می رود حتی مردد کنم!اما با این حال و با
وجود علاقه و احترام و تحسینی که نسبت به او قائلم، واقعیتی که او به آن می بالد
دلزده ام می کند...و تقریبا _ با وجود تمام شک و شبهه های ذهنی ام_ مطمئنم در
اینکه نمی خواهم به چیزی که او به آن رسیده برسم، تردید ندارم.
می دانی پری...گاهی وقتها
حس می کنم بیشتر فلاسفه یکجورهایی ابله اند ... ابله هایی که نتوانسته اند از پس
حل مسائل ساده بربیایند و بیخودی آنها را پیچیده کرده اند ... و ماها هم بیخودی
مشتاق تماشای هستی از دریچه ی این پیچیدگی ها شده ایم ...
همه چیز خیلی ساده تر از آن
است که فکرش را بکنی ... و جواب سوالهای من و تو وحتی سوفی به پیچیدگی آنچه فلاسفه
نطق می کنند نیست... حس می کنم آدم هایی که بویی از عشق نبرده اند فیلسوفهای بهتری
از آب در می آیند ...
من فکر می کنم من و سوفی
و امثال ما یک چیزی توی وجودمان کم داریم...یک خلا؛ وگرنهحکایت عینک هایی که هر
روز نمره شان بالاتر می رود اما تاثیری روی دید بهتر مان ندارند و درعوض هر روز ما
را به خود وابسته تر می کنند چیست ؟
چندوقت پیش داشتم به مسیر
اعتقادی ام توی این یکسال اخیر فکر می کردم(به فراز و نشیبهایی که هیچ توجیه محکمی
برایشان ندارم)و به حرفهای اخیر او : فاطمه! من هروقت تو رو دیدم یا مطهری دستت بود، یا ع-ص ... خسته نشدی
؟ بسه دختر..."
سکوت کردم اما حالا که
بهتر فکر می کنم، می بینم حق با اوست؛ منخیلی وقت است کتاب به دست شده ام!
اما مسئله اینجاست که همیشه به ناخنکی قانع شده ام و مطهری و ع-ص را طوری که او
کافکا و کامو و نیچه را شناخته و جویده و بالا آورده حتی نخوانده ام!!
این تکه خوانی ها، این
ناخنک زدن ها، این سهل انگاریها و سرسری رد شدنهای خودم بوده که کار را به اینجا
رسانده ... می دانی مثل چی می ماند؟
مثل اینکه بخواهی تکه
خرده های آینه ی حقیقتی را که شکسته ای از روی خاک وخل جمع کنی و حاصلش فقط خستگی
و زخم و زیلی شدن دستهات باشد و خونی که بند نمی آید...
وقتی سایه ی تردیدها و
انکار ها و قضاوتها پنجه بر نور حقیقت می کشند، این حقیقت راه راه ...این حقیقت
تکه تکه مثل پازلی با قطعات گم شده و جابجا، نه تنها آدم را به نور نمی رساند که
بیشتر در گرگ و میش ِ وهم و جهل وناامنی رهایش میکند...
استاد چه زیبا نصیحت می
کند آدمی را که در اثر شک ها و تردیدها و سایه ها به جنون رسیده بود:
" اگر الحاد را پذیرفتی، الحاد عملی و مادیگری پر و
پا قرصی باشد که تا آخر عمر هم از آن جدا نشوی و حتی تا روز قیامت
با آن برانگیخته شوی و به حضور خدا بیایی..."
- ۹۲/۰۳/۱۳
یعنی کی؟