تابستان سال 92 بود
مشهد ِ امام رضا(ع)_ صحن انقلاب_دم اذان مغرب
پدر و پسر داشتند رد می شدند که یکهو خادم ها شروع کردند به نقاره زدن
چند دقیقه همینطوری ایستاده بودند. مات ِ صدای نقاره و بال گرفتن کفترها...
و من مبهوتِ عشق پدر فرزندی شان که در آن ملکوت جلوه و جلای دیگری داشت.
