تره بار
مریم می گوید:"تو برو پول اینا رو حساب کن. من برم میوه بگیرم... راستی چی بردارم؟"
نگاهی به میوه های تر و تازه و به ردیف چیده شده توی جعبه ها می اندازم و می گویم:"نمی دونم! پرتقال خوبه؟ پرتقال و کیوی..."
سری به نشانه ی موافقت تکان می دهد و می رود به سمت جعبه های پرتقال.
به دستهای خودم نگاه می کنم. چندتا پلاستیک پر از خیار، گوجه، هویج و فلفل دلمه ای به اضافه ی دو تا کلم سفید ِ بزرگ. دوباره نگاه ِ معصومش را حس می کنم. صورتِ آفتاب سوخته و گونه های تکیده اش، دلم را یکجوری میکند. به سرم می زند بروم هرچی توی دستم است بدهم بهش. شاید از سوز ِنگاهش کم شود... صدای مریم از این فکر درم می آورد:"بیا اینا رو هم حساب کن".
پانزده هزارتومان می گذارم توی ترازوی صندوق دار. پلاستیک های خرید را بین خودم و مریم تقسیم می کنم. یاد پسرک می افتم و با نگاه، فروشگاه تره بار را زیر و رو می کنم. نیست. عوضش پسرکی با لباس کاراته بازها را می بینم که ایستاده کنار جعبه های هندوانه. صورتش چاق و لپ هایش گل انداخته اند و نفس نفس می زند. پدرش چندتا بسته ی توت فرنگی را روی هم سوار می کند و خوش و خرم می زنند بیرون.
از مریم می پرسم پسر لاغر اندامی را که با پدرش کنار جعبه های سیب زمینی ایستاده بود، دیده است؟ می گوید:"نه"
از تره بار که خارج می شویم، احساس خفگی می کنم. زل می زنم به میوه های توی دستم . نگاهِ معصوم پسرک توی ذهنم دهان باز می کند. یک لحظه انگار تمام دور و برم می شود نگاهِ او... ماشین ها، خانه ها، درخت ها... همه می شوند یک جفت چشم ِ میشی رنگ، که مظلومانه زل زده اند به خریدهای توی دست ِ من. چشم هایم را روی هم می گذارم و نفس عمیقی می کشم. دلم می خواهد زمین دهان باز کند و من و میوه ها را یک جا ببلعد.
پسرکی که لباس کاراته بازها را پوشیده با پدرش از کنارمان می گذرند.خوب که نگاه می کنم روی گردن هایشان به جای سر یک جفت هندوانه بزرگ تلو تلو می خورد...
- ۹۳/۰۲/۱۰