چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
مسجد روستا خلوت بود، امسال خلوت تر هم شده. روزها و شبها دو صفِ نصفه نیمه از مشتی پیرزن پشت سر مردها تشکیل می شود . وقتی به شان دقت می کنی با وجودِ سادگی روستایی که یکدستشان می کند، هر کدام جذابیت ها و پیچیدگی های خاص خودشان را دارند.
جالب تر از همه برای من، زن کر و لالی است که بین آن پیرزن های از پا افتاده، جوان به حساب می آید. زیاد نمی شناسمش. می دانم چهل و خرده ای سال پیش کر و لال به دنیا آمده. صورت باریک و چشمهای گود افتاده ی معصومی دارد. انگار کلی حرف توی حدقه ی چشمهاش جمع شده که منتظر یافتن راهی اند برای سرازیر شدن. وقتی با مامان حرف می زند از بین حرکت دستهایش، که همه را خودش اختراع کرده، می شود چیزهایی فهمید. وسواس تمیزی دارد و برای همین از بچه ها، که به نظرش معدن میکروب و بیماری اند خوشش نمی آید! بچه که بودم حسابی ازش می ترسیدم و وقتی می آمد بالا سرم سعی می کردم تمیز و مودب باشم.
دوسال پیش پدر و مادر پیرش به فاصله ی کمی از هم فوت کردند و از آن وقت تنها زندگی می کند و برای اینکه شبها نترسد و بتواند بخوابد برق ها و تلوزیون را تا صبح روشن می گذارد. عید سال قبل هم برادرش سر خریدن شیرینی عید برای او، تصادف کرد و مرد.
از دوسال قبل تا همین چندماه پیش صدای ناله های نامفهوم و غریبانه اش گاه و بیگاه مسجد را پر می کرد. کافی بود برق ها را خاموش کنند و روضه ای بخوانند. مثل طفل های مادر مرده ضجه موره می کرد. اما حالا، حالش خوب است. هر وقت می روم مسجد با حرکات دست و سر حسابی تحویلم می گیرد. هرچه باشد برزگ شده ام و بچه ای نیستم که معدن میکروب باشد.
خیلی وقتها خودم را در موقعیت او تصور می کنم. معلول و تنها در یک روستای دور که اهالی آن جز دلسوزی و ترحم، کاری برای ساکنین معلولش نمی کند. نمی دانم چه می کردم و چه حسی داشتم. تنهایی شاید برای کسی که نمی تواند بشنود و حرف بزند به نظر سخت نیاید ولی لابد برای آدمی که کلی حرف توی حدقه ی چشمهایش جمع شده سخت است... .
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
کاظم بهمنی
- ۹۳/۰۵/۱۳
خدا ،
که میخواست فقط همنشینش باشد...
.................................
ماجرای جالب و یه جورای تلخ بود...
نوشته های شما ، خیلی ساده و روان هستند...
زیبا مینویسید...
قلمتان پایدار