چقدر دوست دارم داد بزنم: چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من...
دلم می خواهد غم هیچ چیز را نخورم
حساب هیچ چیز را نکنم و و از حرف ها و طعنه ها و راه ها ترس به دلم راه ندهم.
چوپان بشوم و گله ی کوچکم را ببرم کنار یک امامزاده بچرانم.
شب ها توی امامزاده بخوابم، دم صبح با آب سرد چشمه وضو بگیرم،
آفتاب که زد گوسفندها را ببرم چرا، دم غروب هیزم جمع کنم و
سر شب در حالیکه به صدای چرق چرق سوختن هیزم ها گوش سپرده ام، خدا را توی ستاره هایی که از همیشه به من نزدیک ترند پیدا کنم
و از ته دلم بخندم به همه ی آدم هایی که شب ها مثل کرم های توی پیله، چپیده اند توی خانه های کوچکشان؛
و روزها مثل ملخ توی شهر وول می خورند.
چقدر دلم می خواهد شبها وقتِ خواب، در حالیکه از شکاف سقف امامزاده به سیااهی شب زل زده ام آنقدر این بیت را زمزمه کنم تا خوابم ببرد:
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
و بعد اگر یک روز بچه های ده ریختند توی امامزاده و گوسفندهایم را هی کردند و به جرم دیوانگی سنگم زدند، دست بگذارم روی زخم پیشانی ام و زیر لب بگویم:
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
+ چقدر دوست دارم رهای رهای رها باشم. افسوس که من نیز مثل غالبِ مردم این زمانه شب ها مثل کرم توی پیله ی خسته ی تنم مچاله می شوم و به روزهای ملخی فکر می کنم...
- ۹۴/۰۹/۰۵
اونی که رها نیست و لابلای روزای ملخی،کارِ ویژه میکنه موندگار میشه!
و ازین دست شعارا...!