25سال تنهایی*
غروب یک روز پاییزی به دنیا آمدم؛ امروز 25 سال از آن روز می گذرد.
همه جا پر از برگ های زرد و خشک است و حالِ من هم دست کمی از حال برگ ها ندارد.
25 سال یعنی ربع قرن! ربع قرن زندگی کردن در تنهایی و حسرت؛ در رنج و امید؛ در التهاب و سردرگمی؛ در پیله...
25 سال پیش وقتی در آن هوای سوزدار پاییزی، در آن بیمارستان کوچک برای اولین بار چشم باز کردم و زار زدم، شاید می دانستم قرار نیست آدم بزرگی بشوم... شاید می دانستم قرار است 25سال بعد حالم از خودم و زندگی ام به هم بخورد...
آدمی به "امید" زنده ست. من هم اگر ناامید بودم لابد الان زنده نبودم. همین که هنوز قلبم می زند و خون به رگ هایم می دود و چیزکی از جنس آرزو و رویا تهِ قلبم سو سو می زند، یعنی زنده ام و خدا هنوز از من ناامید نشده است...
کاش امروز از نو به دنیا بیایم. پاک و پاکیزه. مثل روز اول... مثل 25 سال پیش...کاش از این پیله ی لعنتی بیرون بزنم... پروانه شوم.
و ای کاش سال بعد، روز تولدم این همه دلگیر و پاییزی نباشد...
* این تیتر به هیچ وجه از "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز الهام گرفته نشده :)) این کتاب را اصلا دوست نداشتم و نیمه کاره رها شد. ولی عنوانش یک دنیا معنی داشت.
جمعه_6 آذر 1394 هجری شمسی _ ساعت 16:42_ تهران_خوابگاه دانشجویی
- ۹۴/۰۹/۰۶