اینجا، الان، همین لحظه
قبل ترها نگاهم صفر و صدی بود. شاید تا همین چند وقت قبل. دارم یاد می گیرم که 1 و 2 و 10 و 20 و 30 را هم دوست داشته باشم! و قبول کنم عددهای بدی نیستند! بپذیرم معمولی بودنم را. من جزء نوادر و نوابغی که یک شبه راه صد ساله رفته اند، نبودم و نیستم و نخواهم بود! اصلا شاید تا آخر عمر همه چیز زندگی ام معمولی باشد. شاید هیچ وقت نتوانم یک برنامه ی درست و درمان برای خودم بچینم و به آن پایبند باشم. شاید تا آخر عمر، آدمِ دقیقه های 90 باشم. و شاید از این شاخه به آن شاخه پریدن هایم_که یک خصلتِ موروثی است_ تمامی نداشته باشد.
دارم یاد می گیرم که هرجا لغزیدم، هر وقت شکست خوردم و کله پا شدم؛ لباسهایم را بتکانم، بلند شوم و خیلی معمولی راه بیفتم. چرا که حتی 1 ثانیه خوب زندگی کردن، ارزش پیش رفتن را دارد.
حالا وقتی سر رکعت چهارم نماز، به خودم می آیم و می بینم هیچی از نماز نفهمیده ام؛ عوضِ اینکه عصبی شوم و توی دلم به خودم فحش بدهم، سعی می کنم به معنای سبحانِ اللهِ سجده ی آخر دقت کنم و سلام آخرِ نماز را دریابم!
باید با «منم» مدارا کنم... محترمانه رفتار کنم؛ با همه ی ضعف ها و نقص هایش دوستش داشته باشم، بهش سخت نگیرم و دم به دقیقه سرزنشش نکنم. باید کمکش کنم روی زمین سینه خیز برود، تاتی کند، تا شاید بالاخره یک روز راه بیفتد و حتی بدود! می دانم همه ی این کارها را باید خیلی وقت پیش برایش انجام می دادم... خدا می داند فکر کردن به فرصت های سوخته چه دردی به جانِ آدم می ریزد.
اما غم گذشته را به گذشته می سپارم و اندوه آینده را به آینده واگذار می کنم. من فرزندِ حال م. و زمانِ حال، تنها دوره ای است که می توانم بر آن و در آن موثر باشم. شاید دیر برسم. شاید خیلی دیر برسم. و شایدتر حتی نرسم! اما رفتن به امیدِ رسیدن، بهتر از نرفتن و نرسیدن است.
- ۹۴/۱۰/۲۳