....
- ۹۴/۱۲/۰۸
به او زل زدم و گفتم: تو نظری نداری؟
سرش را از کتاب بلند کرد و گفت: در مورد چی؟
گفتم: در مورد سیاست و این ماجراهای سیاسی اخیر.
به طرف من نگاه کرد و گفت: نه.
پرسیدم: چرا؟ یعنی اصلا برایت مهم نیست؟
گفت: نه.
دوباره سرش را در کتاب فرو کرد و مشغول مطالعه شد.
بخاطر اینکه چند روز پیش از دست او دلخور بودم با تندی گفتم: چرا مهم نیست!؟ خیلی مهم است. لااقل از آن کتاب تو مهمتر است. میدانی چرا؟ چون واقعی است. چون از همه چیز بیشتر واقعیت دارد. نه، این برای سیاست کم است. میدانی چرا؟ چون سیاست حتی واقعیت را هم میسازد. همین سیاست باعث شده که تو به این حال و روز دچار شوی و الان گوشه اتاق چمبره بزنی و فقط کتاب بخوانی. تا حالا فکرشو کردی که تو و کارها و افکار و همه وجودت ساخته سیاست هستی؟ همه چیز محصول سیاست است، حتی وقتی میگویی سیاست مهم نیست باز هم در زمین سیاست داری چنین حرفی میزنی. باز هم میگویی مهم نیست؟
گفت: باز هم میگویم مهم نیست.
اینبار فریاد زدم: چرا؟ خب چرا؟ خب چرا مهم نیست؟ به من بگو چرا مهم نیست؟ به من بگو! بگو!
همه ساکت شدند. عصبانیت من همه را خاموش کرده بود اما او با خونسردی به من نگاهی کرد و گفت: مهم نیست چون اصلا واقعیت ندارد. سیاست نه تنها واقعیتساز نیست، بلکه حتی خودش هم واقعیت ندارد؛ سیاست توهم توست. تو سخت فریب خوردهای که داری به سیاست فکر میکنی و در مورد آن حرف میزنی.
اصلا انتظار چنین پاسخی را نداشتم. با تعجب فراوان پرسیدم: چی؟ یعنی چی واقعیت ندارد؟ چی میگی؟
با همان خونسردی ادامه داد: چیزی که من میفهمم این است که فقط سیاستمدار واقعی است. او پشت سیاست قایم میشود تا فریبت دهد و بجای اینکه دنبال او باشی و مچ او را بگیری همیشه در پی چیزی باشی که نیست. متأسفم اما باید بگویم که تو داری با هوا کشتی میگیری. فقط خودتو خسته میکنی. محال است در این مبارزه پیروز شوی.
در یک لحظه همه ذهنم از هم پاشید. حتی فرض چنین حالتی هم بسیار وحشتناک و ترسناک و کشنده بود. من متلاشی شدم و مثل یک آوار فرو ریختم. همه توان و قوت و قدرتم را از دست دادم. هیچ دفاعی از خودم نداشتم. با حالتی خسته و شکست خورده و مستأصل خیلی آرام پرسیدم: سیاستمدار کیست؟
گفت: میدانی سیاستمدار کیست؟ او کسی است که هیچ گاه نخواهی فهمید دارد با تو چکار میکند. حتی وقتی میخواهی او را بفهمی، این خود اوست که دارد فهمیدن تو را دستکاری میکند. وقتی داری به سیاست فکر میکنی در واقع داری سخنان او را در درون خودت تماشا میکنی. راستش را بخواهی من گاهی حس میکنم سیاستمدار یک شبح است؛ انگار هم هست و هم نیست. یعنی هست، اما تو او را نمیبینی. به هر طرف نگاه کنی او پشت سرت قرار میگیرد، برای همین هیچگاه نمیفهمی چه بلایی دارد بر سرت میآید.
با
این حرف همه چیز پایان یافت. بلند شد، انگشت اشاره را در لای کتاب گذاشت و
آن را محکم گرفت. از اتاق بیرون رفت و در را آرام پشت سر خود بست.»
سیاسیترین کنشی است