تهران
يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۵۱ ب.ظ
تهران همین غروب خسته بود...
همین نارنجی و خاکستری مبهمی که هر روز همه آدم ها و درخت ها و ساختمان ها را در آغوش می کشید...
تهران نه برج میلاد بود، نه مرکز خرید تیراژه، نه پل طبیعت، نه میدان آزادی و نه انقلاب... تهران پیرمرد روستایی مهاجری بود، که از مدرنیته نفرت داشت ولی هر ماه موهایش را رنگ می کرد، پاپیون قرمز می زد و نزدیک غروب در تراس آپارتمان کوچکش سیگار برگ می کشید... شب ها پیژامه اش را می پوشید، سماور و رادیو را روشن می کرد و تا چایی اش دم بکشد به آهنگ های غمگین محلی گوش می داد...
تهران پیرمرد تنها و فراموشی گرفته ای بود که شبها بی هدف در خیابان ها می چرخید و تصنیف "امشب شب مهتابه" را زیرلب زمزمه می کرد؛ و وقتی حوصله اش سر می رفت و دلش می خواست سر حرف را با کسی باز کند گوشه ای می ایستاد، انگشتش را به طرف عابران ناشناس دراز می کرد، در چشم هایشان زل می زد و می گفت:"تو... آره تو! قیافت چقدر آشناست..."
تهران پر از خستگی ها، سرگردانی ها، فراموشی ها و تصنیف های زیرخاکی پیرمردهای مهاجر بود...
- ۹۵/۰۵/۱۷