اینجا چراغی روشن است


هم اتاقی: تا حالا پیش اومده به دمپایی های بچه ها توجه کنی؟
من: نه والا!
هم اتاقی: زین پس توجه کن. اون وقت می فهمی هر کی شبیهِ دمپاییشه. یا بعبارت دقیق تر دمپایی هرکی شبیهِ خودشه.
من(با وجد و شگفتی): چطوری یعنی؟
هم اتاقی: مثلا دمپایی تو مثه خودت آرومه، دمپایی من مثل خودم حالت پر جنب وجوشی داره.
در اتاق را باز می کنم و نگاهی به دمپایی هایمان می اندازم. دمپایی های من دور از هم، یکی رو به غرب و دیگری رو به شرق، وا رفته  و مثل آدم های تو سری خورده تخت زمین اند( که البته این موضوع بیشتر به نگاه تراژیکِ من به هستی برمی گردد. نگاهی که به دمپایی های بدبخت هم سرایت و له لَوردشان کرده). دمپایی او کنار یک لنگه دمپایی دیگر، جوری موضع گرفته که انگار می خواهد با کله برود تو دلش. راست راستی آماده ی حمله است!
پقی می زنم زیر خنده. این اولین بار است که چنین حرفهای جالبی از هم اتاقی می شنوم.
با نوعی تحسین آمیخته به احترام-که مخصوص استعدادهای تازه کشف شده است- نگاهش می کنم و می گویم: چه کشف جالبی!بعید نیست، در این دوره ی روان محور، مادرِ ‫#‏روانشناسی_دمپایی‬" بشوی! بخدا! ".
راستی که محدودیت، آدم ها را بزرگ می کند و خوابگاه ما پر از آدم های کشف نشده ای ست که دارند حیف می شوند.
  • .:.چراغ .:.

شبِ یادواره ی دو شهید گمنام دانشگاه است. به قول بچه ها جشن تولدشان. راوی، طلبه ی جوانی است که پیش تر، روایتگری اش را در جنوب، نزدیک کانال کمیل شنیده ام. آنجا یک جوری روایت می کرد که نظیرش را کمتر دیده بودم. با اینکه سنش به جنگ نمی خورد اما وقتی از شهدا حرف می زند انگار می کنی هم رزم شهدا بوده.

او جوان است، من هم جوانم خیر سرم...

از کانال کمیل می گوید. از تشنگی و مظلومیت شهدایش. از شباهتشان به شهدای کربلا. روایتش تکراری است. تکراری که اگر نباشد خیلی چیزها از بین می برد... مگر نه اینکه تمام ذکر و نمازهای ما تکرار مکررات است. اما کافیست مدتی تکرارشان نکنیم تا از هستی ساقط شویم و بمیریم. و اینکه، از شهدا گفتن راحت است، اما درک کردن و باور کردنشان سخت است.

آنها جوان بودند، من هم جوانم خیر سرم...

از ابراهیم هادی می گوید... از اینکه او تمام ویژگی های یک جوان را داشت، معصوم هم نبود! اما می دانست چطور باید زندگی کند. از شبهایی که از جبهه برمی گشت و تا اذان صبح، تا وقتی که اهل خانه بیدار شوند، پشت در می خوابید. از اینکه نگارنده ی خاطراتِ این شهیدِ بزرگ وقتی می خواست اسم کتابش را انتخاب کند، تفالی به قرآن زد و این آیه ها آمدند:" سلامٌ عَلی اِبراهیم(109) کذلک نَجزِی المُحسنین(110 ) انهُ مِن عِبادِنَا المُومِنینَ(َ111) (صافات).

ابراهیم هادی جوان بود، من هم جوانم خیر سرم...

شب بعد از یادواره، دارم توی اینترنت می چرخم که خبر پیدا شدن پیکر 175 شهید غواص کربلای چهار را می بینم. در متن خبر آمده که در بدن برخی از این شهدا هیچ نشانی از جراحت وجود ندارد. گویا آنها را زنده به گور کرده اند. چهره شان آنقدر جوان است که از خود و جوانی بر باد رفته ام، بدم می آید...

آنها جوان بودند، من هم...

من هیچی نیستم.


* و اما این آهنگ...

مصداقِ تلخی این روزهای من است. تلخی یأس... تلخی حقارتِ نفس... .

 

 

 

 

  • .:.چراغ .:.

  • .:.چراغ .:.

این روزها یک ذهنِ باز می خواهم که بتواند بفهمد

یک روح بخشنده که بتواند ببخشد

یک قلب روشن که بتواند گرم کند

یک دوست خوب که بتواند درک کند

یک استاد بزرگ که بتواند درس بدهد

یک قلم قوی که بتواند بنویسد

یک بیان خوب که بتواند بفهماند

و...

یک خدای وسیع که بتواند دوستم داشته باشد

و از تمام اینها، فقط همان خدای وسیع را دارم، که داشتنش آغازِ داشتن همه ی چیزهای دیگرست.

شکر :)

  • .:.چراغ .:.
سال نو حالم را هیچ عوض نکرد.
شاید حتا کمی مستاصل تر، مایوس تر، غمگین ترم کرد.
نمی دانم... .
تا وقتیکه جنوب بودم، همه چیز خوب بود. سراب. واقعیت وقتی مشخص شد که پای ابتلا وسط آمد. 
آدم آفت زده را اگر مبتلا بکنند با سر می رود توی جهنم.

اما...
ناامید نیستم. شعله ی کوچکی توی دلم می سوزد هنوز... .
سرخط نقطه سرخط.


  • .:.چراغ .:.


اسفند برای من ماه خاصی است.

هر سال اوایل اسفند که می شود دلم هری می ریزد. یک اضطراب شیرین. فاطمه داریم به سفر جنوب نزدیک می شویم.

از پنج سال پیش اسفند برای من پر از بوی خاک جنوب شد.

سال اول دانشگاه بودم و مثل خیلی های دیگری که دین شان موروثی بود، با ورود به فضای شبهه آلود دانشگاه داشتم زیر سیل تناقضات بی شمار دفن می شدم. اطلاعیه های اردوی جنوب مثل فلقی بود در ظلمات درونم. خیلی ها می گفتند سفر سختی است. اتوبوس های بدون سیستم تهویه، هوای داغِ پر از خاک و خل، عطش، امکانات بهداشتی محدود، دیر و زود شدن غذا، کم خوابی و... . عده ای هم گفتند خوب است اما نگفتند خوب یعنی چه. خدا خواست و من زائر شدم.

حالا ذهنم پر از خاطرات خوش جنوب است. خاطراتِ مناطق، زائرها، راوی ها، گریه ها، خنده ها، صدای تلق تلق قطار و... .اسفند که می شود گویی یک بقچه ی سفید در ذهنم باز می شود و تمام عطرها،صداها و تصاویر مربوط به جنوب زنده میشوند و بی قرارم می کنند...

قطار جنوب... قطاری ست که کوپه هایش پر از آدم های بانشاط بود. شور بی نظیری در دل همه موج می زد. خوابها سبک بود و دل ها مشتاق هرچه زودتر رسیدن. قطار جنوب یعنی قطاری که آدم ها را از زمین به آسمان می برد. این قطار متفاوت از تمام قطارهای عالم است.


شلمچه با فانوس هایش در ذهنم ثبت شده. غروب میان آن فانوس ها خاک خنک پاهای برهنه را نوازش می دادند و نواهای غریب از بلندگوها پخش می شد. آب های مواج هر جا مجال یافته بودند خاک های نرم را تر کرده بودند. آن موج ها... آن موج هایی که در سفر به خرمشهر با آدم حرف می زدند. روایت های آن راوی عاشق از فریادِ زیرِ آبِ آن شهدایی که زیر آبهای نمی دانم کدام رود، تیر خورده بودند و جان داده بودند. آب های جنوب پر از یاد خون اند. آن فرزند شهید که دو سه سال پیش، دم برگشت از شلمچه دیدمش. داشت برای بابای شهیدش ضجه می زد. یک پسر جوان. خیلی جوان داشت از ته دل فریاد می زد. همه دورش جمع شده بودند. می گفت بابای من یک جایی توی این خاک خوابیده و نمی دانم قبرش کجاست. می گفت پاهایتان را می بوسم، شما زائران بابای بی نشان منید...تواضع می کرد. گریه می کرد. مثل ابر بهار...

خاطره ی دیگرم به وقتی برمی گردم که بر اثر اتفاق یا در اصل دعوت من و دو سه نفر دیگر به مسجد شلمچه رفتیم. شلمچه ای که همیشه از جمعیت موج می زد در آن وقت سال خلوت بود. بعد از نماز در مسجد شلمچه همراه زنی که صورت و صدای گرم و زیبایش هنوز در خاطرم است روی خاک ها نشستیم و او زیارت عاشورا خواند. حیف که نمی شود احساسات آن لحظه ها را مکتوب کرد.


طلاییه در گرمای ظهر با آن گنبد طلایی و آن آب های مواج و آبیخوش رنگ. آن خاکریزها که حتی برای نسل من که چیزی از آن زمان ها به یاد ندارند و شاید اصلا نبوده اند، تداعی گر خاطرات نادیده اند...

از سال اول هویزه را طور دیگری دوست داشتم. گلستان میان آتش بود. دور و بر یادمان شهدای هویزه بیابان است و داغ. اما آن یک تکه خاک بوی بهشت می دهد. اسم هویزه با شهید حسین علم الهدی گره خورده. در هر کدام از آن قبرهای خاموش هزار غوغاست. هزار دنیاست. خنکای آن حجره های کوچک اطراف مزارها کم نظیر بود برایم. هویزه را باید اول صبح رفت و دید. وقتی ان نسیم خنک پرچم مزارها را می رقصاند و آواز گنجشک ها... یک سمفونی کامل.

شهید چمران را در دهلاویه شناختم. در همان مستند کوتاهی که پخش شد و مثل روضه امام حسین(ع) اشک آدم ها را درمی آورد. در آن تابلوهای نقاشی... در آن یادمان زیبا.

معراج الشهدا... آن کفن های کوچکِ سپید...شهیدی که دست مصنوعی اش را روی استخوان های کفن پوشش گذاشته بودند و می گفتند در همان یکی دو روزی که جسم مطهرش را در آن جایگاه گذاشته اند غوغا کرده. آنجا یک نور سبز خاصی داشت که آدم را به سکوت وا می داشت.

قرارگاه شهید اسکندرلو، یک قطعه از کویر با خاک های نرم و آسمان پر از ستاره بود. گفته ی دکتر شریعتی را که آسمان کویر به زمین نزدیک تر است، آنجا لمس کردم. نزدیک نیم ساعت در تاریکی مطلق روی خاک دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.

دو کوهه که می روی حس سربازانی را که برای جنگ آماده می شده اند تا حدی درک می کنی. با نواهای آهنگران : ای لشکر صاحب زمان آماده باش، اماده باش... که فضا را حماسی کرده اند، شوری در دلت به پا می شود. یادم نمی رود آن شب وقتی برای به اصطلاح رزم شب کلی راه را پیاده رفتیم. روحانی و آقایان کاروان پیشاپیش ما پرچم به دست حرکت می کردند. تا چشم کار می کرد زمینِ عریان بود و آسمان پرستاره. تا اینکه به سوله ای رسیدیم و دعای کمیل خوانده شد. سوله با نور چند شمع و چراغ روشن بود و پنجره هایش را با پلاستیک پوشانده بودند. آن اطراف پر از قبرهای کوچک و بزرگی بود که رزمندگان برای مناجاتِ شبانگاهی کنده بودند...




و فکه، چزابه و ده ها جای دیگر که اسم هایشان در خاطرم نمانده اما آن احساسات غریب، کم نظیر و هیجان انگیزی که در دل جاری می کنند، هنوز در من زنده اند...

 

فکه

آسمان مقبره ی دانیال نبی علیه السلام

پیرمرد محزون جنوبی نزدیک اروند...

مقبره ی دانیال نبی علیه السلام

آنجا بوی سبزی و تازگی بهار بیشتر از هر در و دشتی توی دماغت می پیچد :)

شیشه ی گلیِ اتوبوس :) آن آبها هم، آب باران اند که روی خاک جمع می شوند. آنجا پر از این برکه های مواج است.

+ از همان اولین باری که جنوب رفتم، بعد از سفر بی قرار شدم. بی قرار دوباره رفتن. می گویند آنهایی که به کربلا مشرف می شوند هم همین حس را دارند. خدا کند آن بی قراری اعظم هم نصیب شود... .امسال رفتنم به جنوب میسر نشد. یعنی هنوز میسر نشده و ... منتظرم. اسفند بی جنوب برای من اسفند روی آتش است... سیاه است. بخدا اغراق نمی کنم.

++عکس ها را سال اول با دوربین موبایلم گرفته ام زین سبب بی کیفیت اند!

 

 * اسم یک رمان خوب و حتی عالی من باب دفاع مقدس و جنگ.

 

 


  • .:.چراغ .:.
آدم ها هر از گاهی بر باد می آورند. و این مسئله طبیعی است. اما گاهی جوری بر باد می روند که باید منتظر بادهای بعدی باشند تا آنها را بیاورد!

وبلاگ مثل خانه زندگی آدم می ماند. وقتی شروع کردی به نوشتن و نمایش پست ها یعنی یک جورهایی در خانه ات را به روی همسایه ها باز کرده ای. آن وقت تو هم مسئول می شوی در قبال همسایه هایت و قصه ی رفت و آمد شکل می گیرد.
 وقتی وبلاگت هنوز وجود خارجی داشته باشد، اما مطلبی تویش ننویسی و به وبلاگ کسی هم سر زنی(یا در سکوت سر بزنی، انگار که قهری) مثل این است که در خانه ات را به روی همه ی آنهایی که تا پیش از این بهشان اجازه ورود داده بودی، بسته ای. و این کار، بد است! دور از شان یک همسایه ی خوب است و غیره ذلک. اما شده دیگر!

از همین جا(از کنج ترین قسمتِ خانه ام) از همه ی همسایه هایی که کامنت هایشان بارها بی پاسخ ماند و بی مهری ام رنجاندشان و رفتند معذرت می خواهم. اما چه خوب که رفتند. به نوعی راحت شدند از شر همسایه ی دمدمی مزاج کمتر قابل تحملی چون من :)
از همه ی آنهایی هم که هنوز می آیند سری می زنند به این مخروبه بسی ممنونم

و اما صاحبخانه این کنجِ نیمه خراب مدتهاست حال خوشی برای نوشتن ندارد. گرچه گاه گاه در مجازآبادی(بخوانید خراب آباد) به نام فیس بوک چیزکی می نویسد؛ اما قلمش، آنجا هم رونقی ندارد. رونق نداشتن قلم، معمولا از رونق نداشتن روح و روان آدمی منشا می گیرد . گاهی وقتها باید در خانه را سه قفله کرد و روی پنجره اش نوشت: برای فروش! اما ترکِ خانه معمولا جز اینکه به سرگردانی آدم می افزاید، ثمری ندارد.

مخلص کلام اینکه صاحب این مجازخانه تا اطلاع ثانوی هم هست و هم نیست. گرچه این بودن های دست و پا شکسته ی تکلیف از سر باز کن را نمی توان نشان "هستن" دانست. علی ای حال(!) دعا کنید به حال و روزش و "چراغ" را از روی طاقچه خانه تان برندارید. گرچه الان نمی سوزد و سرد و خاموش است اما بالاخره یک روز... .
(البته مختارید).



  • .:.چراغ .:.
سلام روحِ من...

می دانم، اندوهگینی... دست و پایت را بدجور بسته ام

با فکرهای بزرگ و آرمان های بلند مدام مشتاقت کرده ام و  با کارهای پست و کوچک شوقت را در نطفه خفه کرده ام

روحِ بلند پروازِ خسته ی دردمندم...

می دانم از من بیزاری! از اینکه بال و پرت را گرفته ام و سایه ات بلند کرده ام و حسرت دور ها را به دلت گذاشته ام

می دانم رفیق! دلت می خواسته بزرگ و با شکوه و عزیز باشی اما من آنقدر در انزوا حبست کرده ام که مثل زندانی های حبس ابد مچاله شده ای...

می دانم از زندانبانت سیری. میدانم گپ زدن بامن، روزنامه خواندن، قهوه خوردن و فیلم دیدن جوابگوی ژرفای تو نیست و حالت را خوب نمی کند.

تو بزرگتر از آنی که بخواهم استخوان هایت را در حیاط کوچک خانه ام چال کنم...

تو بزرگتر از آنی که بخواهم بهانه گرفتن هایت را پشت گوش بیندازم و بگذارم به پای سودای جوانی ات!

و تو نامیدتر از آنی که با بخواهم با وعده های بزرگِ توخالی خوشحالت کنم

و تو بیدارتر از آنی که بخواهم با قصه های هزار و یک شبت افسونت کنم؛
دیده ام شبها تا صبح لای پلک هایت باز است و از پنجره به ماه می نگری...

نمی دانم آن دایره ی سفید با آن هاله ی رنگ پریده چرا انقدر مجذوبت می کند

روحِ دردمندِ از نفس افتاده ام... طفلکِ تشنه کامی که تا بحال جز سراب نصیبت نشده، گلایه هایت را پیش خالقی ببر که تو را اسیر من کرد

منِ ضعیفِ مستاصل... منِ عاجز... منِ کم رمق! من از اولش هم توانِ جا دادنِ عظمت تو را در خود نداشتم. تو از جنس من نبودی و نیستی...

تو به دنبال حقیقتی و من اسیر واقعیت

تو خیلی وقت است از من بزرگتر شده ای و مرا رد کرده ای... این سلول های کوچک کفاف تو را نمی دهند و هی سرت به سقف می خورد در حالیکه دو دستی میله ها را چسبیده ای و از کنار پنجره جم نمی خوری...
 من نتوانستم همپای تو رشد کنم و بزرگ شوم...

دیگر نمی توانم از پس شنیدن صدای گریه های شبانه ات برآیم... نجواهای غم آلودت دارند نابودم می کنند...
باید کاری کرد...
علی الحسابت برایت چراغی می آورم که در تاریکی شب بتوانی چند ورق کتاب بخوانی...

  • .:.چراغ .:.

نمی دانم قصه ی نشانه ها را باور دارید یا نه؟



اینکه خدا و کائنات(ابزار خدا) هر لحظه جلوی روی ما نشانه هاو موقعیتهایی قرار می دهند تا مواجهه و انتخاب کنیم. اینکه هیچ نشانه و هیچ موقعیتی مطلقا خوب یا بد نیست بلکه نحوه مواجهه ما با آن است که خیر و شر می سازد.

به قول علیرضای روی ماه خداوند را ببوس*،ما در این مواجهات می دانیم خوب چیست و بد چیست. اگر خوب را انتخاب کنیم سرعتمان بیشتر می شود. هر چه خوبهای بیشتری انتخاب کنیم، هم سرعتمان بیشتر می شود و هم قدرت تشخیص مان در برابر موقعیت های پیچیده تر بعدی. اما اگر بد را انتخاب کنیم و باز بد را انتخاب کنیم، این انباشتِ بدها را ما را عقب می برد و عقب تر.ب عد فرو می رویم و اگر بخواهیم از نو آغاز کنیم باید مدتی زمان صرف کنیم و زمین را بکنیم و بالا بیاییم و بعد راه بیفتیم. می بینید چه انرژی هنگفتی هدر می رود؟

داشتم از قصه ی نشانه ها می گفتم. من عمیقا باورش دارم(باورمندی به معنای عمل کننده بودن نیست).همه چیز اطراف ما نشانه است.حتی شاید جفت شدن دمپایی ها  و قار قار کلاغ که فکر می کنیم خرافات قدیمی هاست نشانه ای باشد. اگر ریز شویم و دقت کنیم و گوش بسپاریم کائنات پر از نشانه است. حتا نشانه ها می تواند در فیس بوک (که به عقیده عده ای شر مطلق است) باشند.

مثلا این پست حاج آقا پناهیان در فیس بوک (دو روز پیش یعنی وقتی که داشتم با خودم فکر می کردم من که برگشته ام پس چرا انگار هنوز دلم برنگشته؟) انگار خطاب  به من نوشته شده بود:" مواظب باشید دلتان هرجایی نرود. چون اگر رفت یا برگشتن اش غیرممکن می شود یا اگر برگردد دیگر آن دل قبلی نیست و مجروح و معلول است."(نقل به مضمون). آره!بعد از دو هفته نادیده گرفتن نشانه ها و هی بد را پشت بد انتخاب کردن و اجازه دادن به دل برای دنبال کردن رویاهایی که برای روحِ کم ظرفیت من سم اند حالا معلول و مجروح شدنش کاملا طبیعیست. ودیگر آن دل قبلی نمی شود. مثل چینی بند زده.

+ دلم دلِ قبلی نیست و نمی گذارد من هم خود قبلی ام باشم... .شده ام شبیه اژدهایی که از آتش فقط طعمِ گس دود در دهانش باقی مانده و از پرواز یک خاطره ی دورِ مبهم در ذهنش. زخمی و دل شکسته است. روزها توی غار تنهایی اش می خزد به انتظار غروب آفتاب. شبها را دوست دارد چون می تواند همه ی پریشانی های ذهنی اش را به فراموشی خواب بسپارد و از شر همه ی توقعاتی که به عنوان یک اژدها از او می رود خلاص شود. بخوابد و خواب ببیند که خدا مثل قبل دوستش دارد و دلش هنوز آنقدرها زخم و زیلی نشده.


* عنوان رمان کوتاهِ کوتاهِ مصطفی مستور. من هم سوال ها و شکهای یونس را دارم، هم آرزوها و بلندپروازی های سایه را و هم گاهی شبیه علی می شوم.

** کتاب لاغر مصطفی مستور در عین پیچیدگی ساده اش ذهنم را مشغول کرد. البت گرم نکرد. خنک کرد. این بود دلیلی که علیرضا برای از پشت بام پریدن و خودکشی محسن پارسا آورد:"درکش از ارتفاع عشق کوتاه تر بود".

  • .:.چراغ .:.


"به نام نامی نامان


به شخصه تجربه خوشایندی از برنامه ریزی و تعیین هدف (به خصوص از نوع بلند مدت آن)ندارم . از وقتی به یاد دارم هرگاه برای کاری برنامه ریزی کردم و دست به تعیین هدف زدم نه تنها به آن هدف نرسیدم که از هدف های (خیلی) پیش  پا افتاده قبلی نیز دور شدم و در واقع پروژه با شکست کامل مواجه شد !

البته این ناکامی ها احتمالا به هدف گذاری و برنامه ریزی های ناصحیص شخصی ام برگردد و نفس هدف گذاری را _ همانطور که همه ی عالمان و روانشناسان به فواید آن اذعان دارند_ نمی توان زیر سوال برد؛

گاهی با خودم فکر می کنم خداوند گنجینه ی استعدادها و مهارتهای مختلف را بی دلیل و بی هدف در اختیار انسان ننهاده و به طور حتم آدمی در برابر این سخاوت، مسؤلیتی عهده دارد؛ که به گفته ی قرآن استفاده ی به جا از آنها است؛ که این مساله ضرورت دینی بهره برداری صحیح از این نعمت ها را می رساند.

در این زمانه به آدم های اطرافم که نگاه می کنم همه انسانهایی معمولی با اطلاعات و مهارتهای محدود و عادی اند و در کمتر کسی  علاقه به پیشرفت و شکوفا  کردن استعدادهای  نهفته به چشم می خورد و اگر هم هست  در اندیشه و طرحهای ذهنی شان خلاصه می شود(مثل خود من!)و بس . ولی انسان  می تواند با همان وقت محدود با همان استعدادهای عادی و هوش متوسط ؛ فقط و فقط با برنامه ریزی صحیح و نحوه درست استفاده از  امکانات  محدودش، به رویاها و اهداف ذهنی اش جامه عمل بپوشاند و به این شکل از دیگران متمایز شود و زندگی پربار و سود مندی را تجربه کند و نه یک زندگی بی ثمر و نباتی را ؛

البته برنامه ریزی و هدف گذاری به خودی خود استعداد محسوب می شوند که گویا(!)قابل کسب اند .ثمر بخشی این دو به تلاش و اراده انسان ، هم در پایبندی به آنها و هم در تلاش برای با لفعل کردنشان برمی گردد.

اهداف کوتاه مدت :

این اهداف نسبت به اهداف بلند مدت قابل دسترسی تر (از نظر زمانی)و کم اهمیت ترند و زمانی که برای دستیابی به آنها پیش بینی کرده ام تعطیلات تابستان است :

تقویت زبان انگلیسی از طریق ترجمه ؛

کسب مهارتهای اصولی و حرفه ای در نوشتن داستان کوتاه ؛

مطالعه دقیق کتابهای(غیردرسی) امسال که خوانده نشده باقی مانده اند ؛

مطالعه سطحی کتابهای درسی امسال ؛

به دست آوردن اطلاعاتی در مورد تاریخ ایران باستان از طریق مطالعه کتابهای مربوطه

انجام فعالیتهای محوله ی کانون مددکاری اسلامی(به خصوص کارهای پژوهشی) ؛

تقویت مهارتهای word و photoshop ؛

 

اهداف بلند مدتی که برای این چهار سال(دوره ی لیسانس) پیش بینی کرده ام :

کسب معدل الف ؛

به دست آوردن آمادگی کافی برای شرکت در کنکور ارشد ؛

مطالعه ی  هر کتابی که در زمینه و مرتبط با مددکاری اجتماعی باشد(از جمله روانشناسی)

افزایش اعتماد به نفس و مهارتهای کلامی برای هرچه بهتر کردن ارتباطات{که جزء اساسی مددکاری اجتماعی ست) ؛

قوی کردن و نهادینه کردن اعتقادات معنوی و رابطه بهتر با خدا ؛

تسلط کامل به زبان انگلیسی ؛

کسب مهارت  بالا در نویسندگی و چاپ لااقل یکی از داستانهایم ؛

ایجاد وبلاگی که مدنظرم هست  ؛ "

 

 

پ.ن: این متن را دیشب بین متن های تایپ شده ی سرگردان توی سیستمم پیدا کردم. نمی دانستم نوشته ی کیست اما برایم جالب بود.انگار چیزهایی که می خواستم درش بود.باخودم گفتم اهداف این آدم چقدر شبیه من است. تا وقتی که رسیدم به اسم "کانون مددکاری اسلامی" و در کمال تعجب به یاد آوردم این را خودم نوشته ام! حدود چهارسال پیش برای درس برنامه ریزی اجتماعی... و حالا درست در شب تولد 24سالگی ام داشتم می خواندمش. وقتی که سرگردان داشتم پی چیزی می گشتم.

جالب اینجاست که بعد از چهارسال  هنوز در پی بعضی از این هدفها هستم. به بعضی ها هم رسیده ام.(یعنی با وجود اینکه فکر می کردم نسبت به چندسال خیلی فرق کرده ام گویا تفاوت فقط از لحاظ فرم بوده و نه محتوا!) و اینکه من هنوز برنامه ریزی را یاد نگرفته ام و باری به هر جهت جلو می روم و فی الحال تنها به سه مورد از اهداف بلند مدت چهارسال پیشم دست یافته ام؛ تازه نثرم هم نسبت به آن وقتها ضعیف تر شده طوریکه گمان کردم این نثر را آدم دیگری نوشته... .

  • .:.چراغ .:.