اینجا چراغی روشن است

از غمِ ماه...
ماه را خیلی دوست دارم. یکجور ثبات، یقین و آرامش، که همیشه در عطش آن بوده ام، دَرَش موج می زند. با آن هاله ی روشنِ کوچک، میان آن همه سیاهی غوطه ور است بی آنکه مضطرب شود.
هرچه درخت، شوق وصل را در دل آدم می ریزد، ماه غمِ هجر به دل می نشاند.
هر لحظه از غم و حزنی می گوید که اگر درنیابمش ابدی می شود...
من نه وصل را می دانم چیست، نه غم هجر را خوب می فهمم؛ اما غمِ ماه گاهی دلم را می لرزاند ...

  • .:.چراغ .:.


کاردرمانهای مرکز صدایش می زدند "پری دریایی". نمی دانم بیماری اش دقیقا چی بود، اما بین آن همه بچه ی معلولِ جسمی وضعش از همه وخیم تر بود. پاهایش در مقایسه با بالاتنه اش، نرم و لاغر بودند و وقتی می خواست حرکت کند،  دستها را عمودِ زمین می کرد و خودش را روی زمین می کشید.

درست شبیه پری دریایی...
مادرش شش، هفت سال بود تک و تنها می آوردش کاردرمانی. یعنی از یکی، دو سالگیِ بچه. بچه تا به حال پیشرفت چندانی نکرده بود و حتی چهار دست و پا هم نمی توانست برود. و مادر هنوز بغلش می کرد. آن هم در حالی که پاهای دخترش تا زانوی خودش می رسید.

کسی تا به حال پدر پری دریایی را ندیده بود. گویا مادر که فوق لیسانس هم داشت خودش هزینه ی کاردرمانی را از کارهای پاره وقتی که توی خانه انجام می داد تامین می کرد.
بچه نه می توانست حرف بزند، نه راه برود. دم به دم هم گریه می کرد و نق می زد و خودش را خیس می کرد. با این حال مادر هر هفته می آوردش مرکز و چادرش را به کمر می بست و پا به پای کاردرمانِ مرد با بچه کار می کرد، نمی دانم به چه امیدی... .

به غیر از مادرِ پری دریایی، مادرهای زیادی آنجا بودند که بزرگترین آرزویشان راه رفتن بچه هایشان بود. حاضر بودند بچه های هفت هشت ساله شان را بغل کنند و کمردرد و زانودرد و هزارجور درد دیگر را به جان بخرند تا بچه شان ویلچر نشین نشود و بالاخره راه بیفتد.

اللهم اشف کل مریض


+بعضی مادرها بهشت هم برایشان کم است.


  • .:.چراغ .:.

هزار و یک اتفاق ریز و درشت برایم افتاده و تو ذهنم بارها آنها را اینجا یا در وبلاگ دیگری مکتوب کرده ام. اما حالا که به اینجا نگاه می کنم، به آرشیو خالی شهریور. می فهمم همه شان دست نخورده توی ذهنم گم شده اند.

می خواستم بنویسم...

از محل کاری که چند روز بیشتر دوام نیاورد و بچه های بی سرپرستی که خوابشان را می بینم

از پری دریایی و مادرش

از کتابها

از آدم ها

از موقعیتهای سختی که ازشان فرار میکنم

از خالی شدن گاه به گاه ذهنم و بغضی که در این سن و سال سنگینی اش غیرعادیست 

و ...

 خوابگاه جدید را دوست ندارم

 دانشگاهش را هم

حتا از آدم هایش هم خوشم نمی آید.(تنها کسی که ازش خوشم آمد سرپرست خوابگاه 4 است که یک آن مهربانی بی چشمداشتِ واقعی را از چشمهایش دریافت کردم. چقدرخانم های چاق سبزه دوست داشتنی اند)

یک مساله مدتیست ذهنم را عجیب مشغول کرده. یعنی از وقتی که مجبور شدم برای انجام کارهای فارغ التحصیلی و ثبت نام کفش آهنی بپوشم

و آن این که چرا یک کارمند خوش خلقِ دلسوز بین این همه کارمند که جا به جا توی اداره جات جا خوش کرده اند پیدا نمی شود؟ اصلا نکند کارمندی یک صفت اکتسابی باشد؟؟؟

چرا گونه ی کارمندهای اداره جاتی وقتی می فهمند با آدم ساده و بی شیله پیله ای طرفند بیشتر عذابش می دهند و بیشتر در اتاق های  لعنتی سر می دوانندش؟

من پیچیدگی نمی دانم. از اینکه آدم ها پشت هر حرف و برخوردشان هزار طعن و کنایه قایم می کنند می ترسم.. از اینکه بخواهم با لبخند و  یا داد و بیداد کارم را راه بیندازم می ترسم. از کارمندهای مریضی که به محض دیدنت سرشان را توی سیستم و تلفن و لیوان چای فرو می کنند می ترسم. از اینکه یک روز خودم هم شبیه شان شوم بیشتر از همه می ترسم


خیلی دلم می خواست برگردم به خیلی سال پیش و بعضی خصلتها را در خودم از بین ببرم اما واقعا حوصله برگشتن به هیج جا را ندارم. حتا دانشگاه قبلی که آنقدر دوستش داشتم...حتی خانه مان که خدا می داند چقدر دلم تنگ است برای اهالی اش. درست مثل دانشجوی ترم اولی ام که برای اولین بار طعم تلخ غربت خوابگاه را می چشد و می خواهد همه چیز را رها کند و برگردد. راستش ضرورت اینکه الان اینجا هستم را هرچه می گردم پیدا نمی کنم. پاک گیج شده ام! حالا نمی شد زنان را در کوچه پس کوچه های همان شهر و روستای خودمان مطالعه می کردم مثلا؟**


*معمولا وقتهایی که وجودم از احساسات غریب و متناقض پر شده چیزی نمی نویسم. یک جور خوسانسوری یا رعایت حال مخاطب شاید. ولی الان در حالیکه در به در دنبال کمی اینترنت در این خوابگاه درندشت می گشتم کلمه ها افسار بریدند!

** اشاره به رشته جدید بنده: مطالعات زنان(گرایش زن و خانواده)



  • .:.چراغ .:.

غمگینم... مثل اینکه...(نمی دانم)

از بی هدفی و باری به هر جهت بودن خسته ام.

از با هزار شوق به سمت چیزی رفتن، سست شدن، بریدن و نفرت از آن خسته ام.

از زندگی مقطعی، کارهای مقطعی...

دلم یک بلندی می خواهد و یک درخت که بشود به آن تکیه کرد و کمی باد که به هم بزند هر چه سکون و سکوت را ...


  • .:.چراغ .:.

مسجد روستا خلوت بود، امسال خلوت تر هم شده. روزها و شبها دو صفِ نصفه نیمه از مشتی پیرزن پشت سر مردها تشکیل می شود . وقتی به شان دقت می کنی با وجودِ سادگی روستایی که یکدستشان می کند، هر کدام جذابیت ها و پیچیدگی های خاص خودشان را دارند.

جالب تر از همه برای من، زن کر و لالی است که بین آن پیرزن های از پا افتاده، جوان به حساب می آید. زیاد نمی شناسمش. می دانم چهل و خرده ای سال پیش کر و لال به دنیا آمده. صورت باریک و چشمهای گود افتاده ی معصومی دارد. انگار کلی حرف توی حدقه ی چشمهاش جمع شده که منتظر یافتن راهی اند برای سرازیر شدن. وقتی با مامان حرف می زند از بین حرکت دستهایش، که همه را خودش اختراع کرده، می شود چیزهایی فهمید. وسواس تمیزی دارد و برای همین از بچه ها، که به نظرش معدن میکروب و بیماری اند خوشش نمی آید! بچه که بودم حسابی ازش می ترسیدم و وقتی می آمد بالا سرم سعی می کردم تمیز و مودب باشم. 

دوسال پیش پدر و مادر پیرش به فاصله ی کمی از هم فوت کردند و از آن وقت تنها زندگی می کند و برای اینکه شبها نترسد و بتواند بخوابد برق ها و تلوزیون را تا صبح روشن می گذارد. عید سال قبل هم برادرش سر خریدن شیرینی عید برای او، تصادف کرد و مرد.

از دوسال قبل تا همین چندماه پیش صدای ناله های نامفهوم و غریبانه اش گاه و بیگاه مسجد را پر می کرد. کافی بود برق ها را خاموش کنند و روضه ای بخوانند. مثل طفل های مادر مرده ضجه موره می کرد. اما حالا، حالش خوب است. هر وقت می روم مسجد با حرکات دست و سر حسابی تحویلم می گیرد. هرچه باشد برزگ شده ام و بچه ای نیستم که معدن میکروب باشد.

خیلی وقتها خودم را در موقعیت او تصور می کنم. معلول و تنها در یک روستای دور که اهالی آن جز دلسوزی و ترحم، کاری برای ساکنین معلولش نمی کند. نمی دانم چه می کردم و چه حسی داشتم. تنهایی شاید برای کسی که نمی تواند بشنود و حرف بزند به نظر سخت نیاید ولی لابد برای آدمی که کلی حرف توی حدقه ی چشمهایش جمع شده سخت است... .



یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
کاظم بهمنی

  • .:.چراغ .:.

و ما همیشه بیش از آنکه برای خودمان جواب داشته باشیم برای دیگران جواب داریم... .

  • .:.چراغ .:.

به نظر شما نقاش شدن یا نقاشی کشیدن(روی بوم مثلا) کلا چه فایده ای داره؟

جِداً

  • .:.چراغ .:.


قاصدک ها پر از اشکهای دخترکانی اند که پا برهنه، از این گوشه ی به آن گوشه می دوند در پی خرابه ای امن

قاصدک ها پر از  لالایی محزونِ مادرانیست که گهواره های خالی را تاب می دهند

قاصدک ها پر از بغضهای وا نشده ی پدرانیست که خونِ گلوی کودکانشان را به آسمان می پاشند

قاصدک ها پر از صدای آدم هاییست که فریاد می زدند:"می میریم تا کرامت انسانی زنده بماند".

قاصدک ها  پیامبران  اندوه اند...

باد می بَرِدشان به سوی ضریح سرخ...

 



+امام علی(ع): روز انتقام از ظالم، سخت تر از روز ظلم به مظلوم است.

++ پزشک نوروژی خطاب به اوباما گفته بود: «آقای اوباما، قلب داری؟ شما را دعوت می‌کنم، یک شب، فقط یک شب با ما در [بیمارستان] شفا باشی. شاید با لباس مبدل یک نظافتچی. من مطمئنم که این، 100 درصد، تاریخ را تغییر می‌دهد. امکان ندارد که کسی قلب و قدرت داشته باشد، یک شب در شفا بماند و پس از آن برای پایان دادن به سلاخی مردم فلسطین مصمم نشود.»

بیچاره نمی داند اگر قرار بود آدم هایی مثل اوباما  تغییر کنند و تاریخ را متحول کنند امثال شمر و یزید و عمربن سعد پیش از این تاریخ را تغییر داده بودند!


  • .:.چراغ .:.

 این روزگاریست که جز مومنِ بی نام و نشان از آن رهایی نمی یابد.

اگر در میان مردم باشد، او را نمی شناسند و اگر در بین مردم نباشد کسی سراغ او را نمی گیرد. آنها چراغ های هدایت و نشانه های رستگاری اند.

نه فتنه انگیزند و اهل فساد و نه سخنان دیگران و زشتی این و آن را بازگو می کنند.

اینانند که خداوند درهاى‏ رحمتش را به سویشان باز مى ‏کند، و سختی ها و مشکلات را از آن برطرف مى ‏سازد.


خیلی حرف داشتم پای این خطبه اما... خلاصه اش می کنم: طوبی للغربا...



*از خطبه 103 نهج البلاغه: 

وذلک زمانٌ لا ینْجُو فیه إلاّ کُلُّ مٌؤْمنٍ نُومةٍ إنْ شهد لمْ یُعْرفْ، وإنْ غاب لمْ یُفْتقدْ،

أُولئک مصابیحُ الْهُدى، وأعْلامُ السُّرى لیْسُوا بالْمساییح ولا الْمذاییع الْبُذُر

أُولئک یفْتحُ اللهُ لهُمْ أبْواب رحْمته، ویکْشفُ عنْهُمْ ضرّاء نقْمته.


متن کامل خطبه


  • .:.چراغ .:.

نشسته ام توی مجلسی که به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام بر پا شده است.

خانمِ مولودی خان می خواند: "فدای خال ِ لب ِ تو، نگاه و چشم مست ِ تو"

از قافیه نداشتن اشعارش بگذریم... . حالا گیریم جناب حافظ در عرفانی ترین لحظه ی ممکن از خال و خط و لب می گوید تا دگم را از غیر دگم سوا کند. این دلیل نمی شود هرکس، در هرجمعی به هر بهانه ای سخن از چشم و لب و خال وسط بیاورد!

بعد طبق معمول اینگونه مراسم، مولودی خان - که نقش مجری را هم ایفا می کند- شکلات پرت می کند توی سر و کله ی ملت. و ملت دست و پا می شکنند برای جمع کردن شکلات ها. در این بلبشو نه پیر به جوان رحم می کند و نه جوان به بچه.

در نقطه ی اوج مجلس، وقتی مولودی خوان و ملت تا عرش بالا رفته اند و پایین بیا هم نیستند، صدای زار زدن پسربچه ای از این سوی مجلس هم بر شور جمع می افزاید و هم، باعث می شود مادرش از آن سوی مجلس دست ها و پاهای بی شماری را له و لورده کند تا خودش را برساند به بچه ای که شمر هم جلودار ِ عربده کشیدنش نیست.

وقتی سرانجام این دو به هم می رسند، مادر بلافاصله سراغ ضارب را می گیرد و بچه به اتاقی که سایر بچه ها مشغول بازی اند اشاره می کند. مادر و کودک وارد اتاق می شوند ودر بسته می شود.شنیده بودم یکی از خصلتهای امام حسن(ع) تواضع و سخاوت بی دریغ ایشان است. شاید مادر مذکور هم می خواست در این شب عزیز کودکِ ضارب از سخاوت پنجه اش بی نصیب نماند!

صدای مولودی خوان اوج می گیرد:"دستا بالا! به افتخار خودتون و بغل دستی تون". مات و مبهوت چشم می دوزم بهش. امیدوارم بتواند مقصودم را از نگاهم بفهمد.

بعد از مراسم حال خوشی ندارم. یعنی از قبلش هم حال خوشی نداشتم. دلیلش ببیشتر بدبختی های خودم بود و ربط زیادی به ناراحتی از بابت برگزاری اینطور مجالس نداشت. ترجیح می دادم برق ها را خاموش کنند، کمی نوحه بخوانند شاید گریه بتواند سنگینی این مراسم را سبک کند.

هر وقت مولودی خوان داد می زد "دستهاتون رو ببرید بالا تا امام ببینه" خنده ام می گرفت.  نمی توانم درک کنم چطور کف زدن و کل کشیدن می تواند باعث خوشحال کردن ائمه بشود؟ می خندیدم و شاید هم بغض می کردم و فکر می کردم به اینکه واقعا حقِ ائمه این است؟


 +نمی دانم شاید نوشتن تمام اینها توجیهی باشد برای خصلت جمع گریزی ام(خصوصا اینطور جمع ها). یا شاید اصلا زیادی قضیه را بزرگ کرده ام. شاید واقعا باید در اعیاد اینطوری شادی کرد. اصلا مگر من و امثال من چه کرده ایم برای بهتر شدن وضعیت؟ پس شاید حق  نقد کردن(غر زدن) را هم نداشته باشیم. از جانب ائمه... .


 

  • .:.چراغ .:.