قبل تر ها زیاد خواب می دیدم. خوابهای خوب... خوابهای عجیب. ته ِ دفتر خاطراتم بعضی هایشان را یادداشت کرده ام که هیچوقت یادم نرود. الان اما آنقدر خوابهایم آشفته و درهم اند که ترجیح می دهم به خاطر نیاورمشان؛ چه رسد به اینکه بخواهم یادداشت کنم.
آنقدر بد شده ام که حتی در خواب هم تو را نمی بینم... حتی در خواب!
(بقیه عکسها در ادامه مطلب)
+ عکس چهارم را وقتی گرفتم که تگرگ می بارید و همه درحالی که خیس ِ آب شده بودند دعای فرج را زمزمه می کردند.حیف که عکسها صامت اند...
++ توجه: روی عکس ها اگر کلیک کنید؛ به قدر ظرفیتشان رشد می کنند!
بعدا نوشت: یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن|چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند(فاضل)