اول.
داریم نماز می خوانیم. آنقدر نزدیکیم که سجاده هایمان، بر هم مماس شده اند. فرق مان این است که یک نفرمان دست به سینه می گذارد و آن یکی نه. یکی مهر دارد و آن یکی پیشانی اش را بر سجاده می گذارد. من پیش خودم فکر می کنم، حق با من است و او شیوه ی خودش را درست می داند.
رفیق سکولارمان که اعتقادی به نماز ندارد، زیر چشمی به خم و راست شدن ما دو نفر نگاه می کند و لابد پیش خودش فکر می کند که ایمان قلبی کافی ست.
یک مسیحی، یهودی یا زرتشتی باور دارد که از نظر عقیدتی بر حق است. یک آتئیست مطمئن است که خداپرست ها یک مشت احمق اند که از سر «ترس» و «تنهایی» موجودی به نام خدا را در ذهن شان خلق کرده اند. هندوها کریشنا و دیگر الهه هایشان را تنها خدایان قابل ستایش بر روی زمین می دانند. بودیسم ها به نیروی درون معتقد اند و شک ندارند که تناسخ حقیقت دارد.
در حیطه دیدگاه های سیاسی و اجتماعی نیز همین وضعیت وجود دارد. همه ی آدم ها باورهایشان را بر اساس حق می دانند و مرام و مسلک دیگران را نادرست می پندارند. نهایتا اگر خیلی روشنفکر باشند، می گویند همه عقاید قابل احترام است.
آدم ها معمولا به دنبال کتابها، مطالب و اخباری می روند که بر باورهایشان مهر تایید می زند. رویدادها را بر اساس پیش زمینه های ذهنی شان طوری تفسیر می کنند که خلل چندانی به باورهایشان وارد نکند. غالبا میل چندانی برای تامل در دیدگاه های مخالف ندارند و حتی اگر یک روز به این نتیجه برسند که اشتباه کرده اند، آنقدر پذیرش این موضوع برایشان سخت و چالش برانگیز است که ترجیح می دهند همان مسیر قبلی را ادامه دهند.
و من فکر می کنم که شاید انکار حقیقت از جایی شروع بشود که انسان عقیده ی موروثی خودش را تنها عقیده ی حقه ی عالم بداند و زحمت فکر کردن به خودش را ندهد.
دوم.
با دوستی در مورد نیاز انسان به خدا و دین و هدایت صحبت می کردیم. می گفت: "چرا وقتم را برای فکر کردن به چیزهایی تلف کنم که فایده ای برایم ندارند و فقط آرامشم را به هم می ریزند؟ من دارم زندگی ام را می کنم و هیچ نیازی به دین احساس نمی کنم". این حرفش آنقدر برای من عجیب بود که نتوانستم جوابی بدهم. اصلا در ذهنم نمی گنجید که آدم در طول زندگی اش، لااقل یکی دو بار، به این مسائل فکر نکرده باشد.
بعد که بیشتر فکر کردم، دیدم خودِ من هم تا قبل از ورود به دانشگاه آنقدر غرق در دنیای کودکانه ام بودم که نه سوالی داشتم و نه درد و دغدغه ای. و تا زمانیکه صحبت های اساتید و محتوای درس های دانشگاهی باورها و عقایدِ مذهبیِ موروثی ام را مثله نکردند علاقه ای به این مباحث نداشتم.
خانواده، محیط تربیت و تحصیل، افرادی که وارد زندگی مان می شوند، کتابهایی که می خوانیم، اخباری که گوش می کنیم و... تاثیر فوق العاده ای بر عقاید و باورهای ما دارند. و حالا این سوال در ذهنم پیش آمده است که چرا و بر چه مبنایی من اینجا قرار گرفته ام و او آنجا؟ و آیا می شود این دغدغه ها و مسئله ها را به جان کسی که ذهنیاتش هزار فرسنگ از ذهنیات من فاصله دارد، انداخت؟