اینجا چراغی روشن است

من واقعا مانده ام که چرا هر وقت، گمان می برم به سرچشمه ای رسیده ام، همه چیز سراب می شود دود می شود می رود هوا. از خیلی ها شنیده ام که مثلا تحول ما با فلان کس یا فلان چیز شروع شد. نقطه ی عطف زندگی مان همان بود. من از دبیرستان منتظر نقطه ی عطف زندگی ام بوده ام.

درست وقتی فکر می کنم فلان استاد آخرتِ مذهب و خرد و اندیشه است؛ منجی ست، وقتی بیشتر سوال می پرسم ته اش در می آید...

یا فلان کتاب را از فلان اندیشمند می خوانم، فکر می کنم مخاطب کتابش من بوده ام! می روم بقیه ی کتابهایش را می خرم، یکی دو هفته توی عرشم اما کمی که می گذرد؛ ته کتابها در می آید؛ عرش ترک برمی دارد و با صورت روی فرش می افتم!

فکر می کنم فلان آدم خیلی خاص است. مذهبی هم که هست.(در بین آدم های غیرمذهبی خاص بودن چیز عجیبی نیست چون اکثرا تفکر قالبی ندارند به قول شهید بهشتی)پس شاید بشود از راهی که طی کرده پرسید... ته اش در می آید.

فکر می کنم فلان دوره را اگر بروم احتمالا نقطه ی عطف مورد انتظار رخ می دهد! با آن سرفصل های جذاب و اساتید غیرقالبی همه چیز تازه و نو به نظر می رسد. جلوتر که می روم همه چیز عادی می شود(البته ته این یکی هنوز درنیامده برایم)

و البته ته ِ خودم! ته علاقه هایم. توانایی هایم. درست وقتی فکر می کنم بهتر است تمرکزم را بگذارم روی نوشتن و قلم دست می گیرم، از آن همه واژه و طرح و ایده چیزی باقی نمی ماند و ته اش به خودم می گویم:"نویسندگی؟که چی؟ چرا مثلا معلم نشوم؟چه فرقی می کند؟"

ته دانشگاه، ته کتاهایم، ته فیلم، ته موسیقی، ته نوشتن، ته نقاشی، ته آدم های دور و برم، ته خودم، ته همه چیز درآمده... جز خدا. که هنوز سراغش نرفته ام ببینم ته دارد یا نه. البته شاید خیلی از کارها را در واقع برای رسیدن به او کرده ام اما هیچوقت پی صراط مستقیمش را نگرفته ام. چون هر بار خواسته ام یکراست بروم سراغ خودش، هر وقت کمی بهش نزدیک شده ام، همه ی چیزهایی که پیش از این سراب بودنشان مسجل شده بود دوباره سر بر می آورند. جذاب و دوست داشتنی و بی انتها به نظر می رسند و با یک قدرت باورنکردنی از صراط خدا بیرونم می کشند...

اما نتیجه ی این بحث؟ نتیجه ای ندارد فعلا. همانطور که گمان می کنم زندگی ام تا بحال، بی نتیجه ترین و عقیم ترین زندگی در طول تاریخ بشریت بوده است... .


+ راستی! ته ِ چیزها و آدم هایی که گفتم هیچ مشکلی ندارد. این من هستم که همیشه خواسته ام در کمترین زمان ممکن به نتیجه برسم. و نتیجه فقط از دست رفتن زمان و دلزده شدن خودم بوده است :)

  • .:.چراغ .:.

من رنج می برم، تو رنج می بری، همه رنج می بریم. اصلا برای همین به دنیا آمده ایم!

با رنج به دنیا می آییم، با رنج زندگی می کنیم، با رنج می میریم و در نهایت با رنج هایمان سنجیده می شویم.

در این موضوع تفاوتی بین آدم ها وجود ندارد اما جنس رنج ها یکی نیست!

عمق، وسعت و علت رنج هامان متفاوت است

و تفاوت ما در تفاوت رنج هایمان است؛

در اینکه از چه رنج می بریم؟ چرا رنج می بریم؟ چقدر رنج می بریم؟


+ همیشه از چیزهای کوچک می رنجم، چیزهایی که ارزش توجه هم ندارند چه رسد به رنج کشیدن.

و بزرگترین رنجم همین است؛ که "رنج های کوچکی دارم" ...


  • .:.چراغ .:.


بعد از چندین ماه زندگی مشترکِ چهارنفره در یک اتاق 9 متری ِ همیشه به هم ریخته ی پر رفت و آمد ( تا جایکه اتاقمان در خوابگاه، گرچه اسما نه، ولی رسما به کاروان سرای شاه عباس معروف شده بود!) که حریم خصوصی و خلوت و آرامش، تنها بعد از ساعت 1نیمه شب و در خواب معنا پیدا می کرد*؛ نشستن در این گوشه ی دنجِ توی عکس، پشت میز تحریری مشرف به حیاط و گوش دادن به آواز گنجشک ها که موسیقیِ غالبِ اتاق است شبیه سکونت در بهشت است.

لابد شنیده اید که در بهشت، میوه ها از شاخه های تا به زمین رسیده، آویزان اند و کافیست دست دراز کنی و میوه ی مورد علاقه ات را بچینی. در اینجا من می توانم هر وقت خواستم دست دراز کنم و کتابی از کتابخانه ی کوچک بغلِ میز بردارم و بعد از گشودن آن با دنیای جدیدی آشنا شوم. که به نظرم کم از کشف قاره ای ناشناخته نیست! خصوصا اگر کتاب مورد نظر در حوزه ی مورد علاقه ات باشد. {خصوصاتر اگر مربوط به حوزه ی ادبیات از نوع داستانی اش باشد}.

در اینجا نور اتاق تا اواخر غروب، از منبعِ طبیعی اش "خورشید" تامین می شود. خلاصه آرامش این جزیره که در خانه از یک روستای دور(دور از شلوغی های شهرها و ابرشهرها) واقع شده، فعلا هیچ آرزوی مادیِ دیگری برایم باقی نگذاشته. گرچه این آرامش و خوشی مثل تمام حالات مربوط به دنیا فانی و از دست رفتنی است. و اواخر شهریور باید میزتحریر را به صاحب اصلی اش(برادرم)بسپارم و برای طی کردن تعدادی دیگر از پله های ترقی راهی ِ شهری دودزده شوم...


* یادم باشد بعدا ها در مورد محاسن زندگی خوابگاهی هم چیزکی بنویسم. چون اینجوری حس می کنم کمی سیاه نمایی کرده ام!


  • .:.چراغ .:.

چندین وقت پیش مقاله ی "تراژدی و سکولاریته"ی علیرضا شفاه(مقاله ای در مورد ماهیت غرب) را که خواندم، چیز زیادی دستگیرم نشد.اما هرچه می گذرد بیشتر درکش می کنم... 


آدم ها دنیا را باور کردند
عشق را باور کردند
خدا را باور کردند
شعر سرودند
قصه گفتند


بعدها فهمیدند دنیا آدم ها را باور ندارد
تنهایی و پوچی به سراغشان آمد
احساس را دور ریختند
عقل خدایشان شد
فیلسوف شدند
ماشین شدند...
{آمریکا شدند}


اگر حوصله و وقت داشتید بخوانیدش حتما(مشکل لینک برطرف شد):

+

  • .:.چراغ .:.

انگار که در یک محفظه ی پر از هوای ِ معلقِ در خلاء، گیر افتاده باشم... یک محفظه ی استوانه ای شکل با حجمی چند برابر حجم بدنم. نفس می کشم اما هوا بوی ماندگی می دهد... نفس می کشم، هوا هست، زنده گی هست اما دارم خفه می شوم... روزنه ای هم اگر باز کنم به خلاء می رسم... وضعیت مزخرفیست.


  • .:.چراغ .:.

هندزفری توی گوشهایم. آهنگ های خواننده ای فرانسوی که نمی شناسمش یکی بعد از دیگری پخش می شود. دارم در یکی از بزرگترین خیابان های دنیا پیاده روی می کنم. یک خیابان عریض پر از درخت های بهارنارنج با کلی پرنده لای شاخه وبرگ ها، که صدای زیبای آوازشان وادارم می کند بعد از چند دقیقه هندزفری را از توی گوشهایم درآورم.

هوا نه گرم است نه سرد. نه آفتابی و نه ابری. تنها نسیمی می وزد و برگ درختها را تکان میدهد. پنجره ی تمام خانه ها باز است و پرده های سفید آرام می رقصند. جلوی پنجره ی هر خانه کودکی دو، سه ساله نشسته و با اسباب بازی اش ور می ورد. همه ی بچه ها موهای بور، ابرو و چشم های سیاه و پوستِ رنگ پریده دارند. زیر چشمهاشان گود افتاده و به طرز عجیبی به هم شبیه اند.

باد شدید میشود. بچه ها یکی یکی پنجره ها را می بندند و می روند.

چند لحظه بعد پنجره ها باز می شوند و پیرزن هایی با موهای سفید و صورت های چروکیده بافتنی به دست می نشینند پشت پنجره.

چند قطره خون می ریزد جلوی پاهایم. آسمان را نگاه می کنم. سرخ است. چند تا کودک دارند روی ابرها دنبال یک کودک دیگر می دوند و با چوب توی سرش می زنند. پنجره ها دوباره بسته میشوند. صدای آواز پرنده ها کم کم آنقدر ناهنجار می شود که انگار دارند جیغ می کشند. ناچار هندزفری را می چپانم توی گوشهایم اما افاقه نمی کند. گوشهایم را می گیرم.

پنجره ها دوباره باز می شوند. همه ی پرده ها سرخ اند.

نگاه زن ها و مردهایی پشت پنجره ایستاده اند، به نقطه نامعمولی دوخته شده است. آسمان سیاه شده اما زمین روشن است. توی سیاهی آسمان سایه های محو چند کودک، که کودک دیگری را دنبال می کنند پیداست. و سایه ی محوِ چوبی که محکم بر سر کودک فرود می آید... صدای ناله ی معصومانه ای عالم را پر می کند. یک لخته ی بزرگ خون روی صورتم که رو به آسمان می ریزد. جیغ می کشم. زن ها و مرد های پشت پنجره گریه می کنند. پنجره ها محکم بسته می شوند. شیشه ها خرد می شوند و باد پرده ها را می کند و با خود میبرد.

ته خیابان، آسفالت سطح زمین تمام می شود. یک مشت خاک برمی دارم و صورتم را از خون پاک می کنم. ناگهان هوا روشن می شود. آنقدر روشن که  چشمم را می زند. به آسمان که نگاه می کنم دو  خورشید می بینم...


  • .:.چراغ .:.


+ گفته بودم خوابهایم را دوست دارم. خواب همان مرگ است که بعدِ بیدار شدن از آن می میریم...

خیلی از ما در خوابهایمان بیداریم و در بیداری مان خواب...

  • .:.چراغ .:.

بالاخره بعد از سالها پری رو پیدا کردم...


اسد(خسرو شکیبایی):

شب

چشمهای بسته ماست

آنگاه که

به چراغانی درونِ خود می نگریم...



 این فیلم رو فقط یک بار، وقتی بچه بودم دیدم. همیشه دلم می خواست دوباره ببینمش اما اسمش یادم نمی اومد. تا اینکه چند روز پیش توی آرشیو قدیمی دفترِ خوابگاه پیداش کردم!   

                                                                                      

   + من اون کتابِ سبزِ سلوک رو می خوام...  

                                                                                             

  • .:.چراغ .:.


هر چه آمدم راجع به این مساله -تا کامل شدن اطلاعات و تحلیلم- چیزی ننویسم، نشد. این موضوع علیرغم غرغرهای منتقدانِ مسیح علینژاد، که آن را جنجالی بیهوده، دامن زدن به کلیشه ها و پرداختن به حاشیه تلقی می کنند،  اتفاقا موضوع بسیار مهمی است که باید از سوی آنها که دغدغه ی دین و فرهنگ دارند مورد تحلیل و بررسی های دقیق اجتماعی و تاریخی قرار بگیرد. مطلبی که اینجا می خوانید تنها یک طرح مساله و چه بسا طرح یک کلیشه باشد!


این روزها هر وقت صفحه ی یاهو را باز می کنم باید منتظر انتشار خبری از دختران ایرانی در آن و در ادامه در روزنامه های غرب و شرق باشم؛ خبرهایی که خیر نیستند...!

بحث بدحجابی و این روزها حجاب اجباری به تقدم و تاخر مسئله شده اند. بهتر است اول تعریفی از مساله اجتماعی داشته باشیم. مساله اجتماعی پدیده یا موضوعیست که با ارزش ها و هنجارهای جمع قابل توجهی از مردم مغایرت دارد، قابل رفع یا اصلاح است و این جمع از مردم به دنبال رفع یا اصلاح آن هستند.

حال برگردیم به دو مساله فوق. اولی که تقریبا از زمان انقلاب تا به حال مساله ی عده ی زیادی از مردم و از آن مهم تر مساله ی دولت و قدرت بوده است. چرا می گویم مهمتر؟ چون در بحثِ مساله ی اجتماعی ساختار و جایگاهِ مردمی که یک موضوع را تبدیل به مساله می کنند، تعیین کننده تر از تعدادشان است. در تمام این سالها حکومت اسلامی ایران و شمار بسیار زیادی از مردم بدحجابی را مساله می دانسته اند و به طرق مختلف(و شاید هم یک طریق در قالبهای مختلف!) سعی کرده اند آن را اصلاح کنند.

حال نتیجه ی این تلاش های سی و چندساله، مساله شدن حجاب است! یعنی دقیقا شکل گرفتن یک آنتی تز در مقابل یک تز! اگر تا دیروز دولتمردان و مردم ایران بدحجابی را مساله می دانستند امروز تعداد قابل توجهی از مردم ایران به علاوه ی قدرتی به نام افکار عمومی (که ابزار عظیمی به نام رسانه  را در اختیار دارد) حجاب اجباری(و در واقع حجاب را) مساله می دانند.

حال سوال اینجاست که چگونه می توان گسترش این دو دسته گی ها را متوقف کرد یا لااقل کاهش داد؟ چطور می توان از نفوذ این آنتی تز در بطن جامعه جلوگیری کرد؟ وقتی که در یک جامعه تعریفمان از مسائل اجتماعی با هم متفاوت است، چطور می توان به حل مساله اندیشید؟ حالا گیریم که نظریه ی ماتریالیسم دیالکتیک(که معتقد است تز در برابر آنتی تز قرار می گیرد و از دیالکتیک و تضاد بین این دو سنتز(انقلاب-جامعه ی جدید) شکل می گیرد) مردود اعلام شده باشد؛ لااقل مساله را باور کنیم، قضیه را فقط هوچی گری های مسیح علینژادی و توطئه های غرب و... نپنداریم! و دل خوش نکنیم به پایانِ خوشِ عدل وعده داده شده. چرا که صاحب ِ همان عدل وعده داده شده فرموده است : ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم...

ضمن اینکه "پذیرفتن مساله قدم بزرگی در حلِ مساله است"!


+ موضوعی که در این مورد ذهن مرا به خود مشغول داشته، این است که مطابق آیات قرآن و سخنان بزرگانی چون شهیدبهشتی و استادعلی صفایی حائری وظیفه ما(پیامبر(ص) به عنوان مصداق و به تبع آن جانشینان آن حضرت و شیعیان ایشان) فراهم کردن زمینه است برای انتخاب فرد بین خیر و شر؛ و نه تلاش برای تغییر دادن آدمها و مومن کردن شان. اما گویی در تمام این سالها ما به جای آگاهی بخشی و تلاش برای فراهم کردن بستر، به فکر مومن کردن همه ی آدم های این جامعه بوده ایم... .


  • .:.چراغ .:.

ده بار بهشان گفتم سنگ قبرت سفید باشد. از علی پرسیده بودم دوست داری سنگِ خانه ی مامان چه رنگی باشد و او با آن لحن کودکانه اش گفته بود: فقط سفید. من و علی زورمان به بزرگترها نرسید و سیاه ترین سنگ قبر دنیا روی خاکی که جنازه ات را بلعیده بود قرار گرفت.

یادم می آید یک بار نزدیک اذان ظهرآمده بودم قبرستان و داشتم برایت فاتحه می خواندم که حس کردم ایستاده ای روبروی من و باد لباس سفیدت را می رقصاند. چه خوب که بزرگترها نبودند...

مامان میگفت چند روز پیش یک نفر سنگ قبرت را تکه تکه کرده. یک عالمه بغض توی صدایش بود. اما من بعد از اینکه به کار آن یارو فکر کردم؛ به اینکه چه مرضی گریبانش را گرفته که افتاده به جانِ سنگ قبر بی آزارترین خاله ی دنیا! بغضم را فروخوردم و خوشحال شدم. شاید این بار بشود ترتیب یک سنگ قبر سفید را داد. اینطوری هم علی خوشحال تر می شود هم من و هم خودت... .


  • .:.چراغ .:.