اینجا چراغی روشن است

خوشبختانه غمنامه ی مذکور (در این پست) ادامه نیافت و مشعوف شدیم به امضای توافقنامه ای بس عجیب و باور نکردنی... توافقنامه ی قبولی در کنکور ارشد. حقیقت این است که نسبت عجیبِ بین مقدمه(میزان مطالعه) و نتیجه(قبولی) برای هیچکس بخصوص خودم باورکردنی نبود. شبی که کارنامه ها روی سایت قرار گرفت اصلا کسی سراغ مرا نگرفت تا رتبه ام را بداند و اگر اصرار زهرا نبود خودم هم تمایلی به دیدن نتیجه نداشتم.

تقریبا از اواخر آذر امسال قید کنکور ارشد را زدم و کتابهایم را بوسیدم و گذاشتم کنار. البته اینها به هیچ وجه مایه ی افتخارم نیست. برعکس بابتش عذاب وجدان هم می کشم. نمی دانم! شاید هم مابقی داوطلبان صوری بوده اند و من خبر نداشته ام... !

در هر حال این رشته برای خیل عظیمی از داوطلبان که به دنبال فرصت شغلی اند هیچ جذابیتی ندارد. اما برای من دنیای بزرگیست که وارد شدن به آن خیلی هم جذاب و خوشحال کننده است.

تنها قسمت غم انگیز ماجرا این جاست که احتمالا مجبورم گرایش "حقوق زنان در اسلام" را به جای "زن و خانواده" بخوانم(به دلیل محدود بودن تعداد صندلی های گرایش دوم نسبت به گرایش اول).


+خطاب به خودِ خدا: می دانم که این هم یک امتحان آکادمیک دیگر است و مسئولیتی تازه... پس خیلی نباید خوشحال شد. آن یکی که را که حرام کردم اما این یکی را (اگر تو بخواهی) دیگر نه!
  • .:.چراغ .:.


قبل تر ها زیاد خواب می دیدم. خوابهای خوب... خوابهای عجیب. ته ِ دفتر خاطراتم بعضی هایشان را یادداشت کرده ام که هیچوقت یادم نرود. الان اما آنقدر خوابهایم آشفته و درهم اند که ترجیح می دهم به خاطر نیاورمشان؛ چه رسد به اینکه بخواهم یادداشت کنم.

آنقدر بد شده ام که حتی در خواب هم تو را نمی بینم... حتی در خواب!


  • .:.چراغ .:.

مریم می گوید:"تو برو پول اینا رو حساب کن. من برم میوه بگیرم... راستی چی بردارم؟"
نگاهی به میوه های تر و تازه و به ردیف چیده شده  توی جعبه ها می اندازم و می گویم:"نمی دونم! پرتقال خوبه؟ پرتقال و کیوی..."
سری به نشانه ی موافقت تکان می دهد و می رود به سمت جعبه های پرتقال.
می ایستم توی صفِ صندوق و حواسم به هندوانه هایی ست که مثل آدم های شکم گنده ی افاده ای پا روی پا انداخته با غرور و تکبر خاصی به بقیه میوه ها نگاه می کنند. بهشان دهن کجی می کنم. چشمم می افتد به پسرکی هفت هشت ساله، که با مظلومیت خاصی زل زده است به من. یک پلاستیک هویج توی دستهای کوچکش گرفته و ایستاده کنار مردی که لباس پارک بان ها تن اش است. مرد که حدس می زنم پدر اوست، پلاستیک سیب زمینی به دست گرفته  و خسته و کلافه به نظر می رسد.

به دستهای خودم نگاه می کنم. چندتا پلاستیک پر از خیار، گوجه، هویج و فلفل دلمه ای به اضافه ی دو تا کلم سفید ِ بزرگ. دوباره نگاه ِ معصومش را حس می کنم. صورتِ آفتاب سوخته و گونه های تکیده اش، دلم را یکجوری میکند. به سرم می زند بروم  هرچی توی دستم است بدهم بهش. شاید از سوز ِنگاهش کم شود... صدای مریم از این فکر درم می آورد:"بیا اینا رو هم حساب کن".

پانزده هزارتومان می گذارم توی ترازوی صندوق دار. پلاستیک های خرید را بین خودم و مریم تقسیم می کنم. یاد پسرک می افتم و با نگاه، فروشگاه تره بار را زیر و رو می کنم. نیست. عوضش پسرکی با لباس کاراته بازها را می بینم که ایستاده کنار جعبه های هندوانه. صورتش چاق و لپ هایش گل انداخته اند و نفس نفس می زند. پدرش چندتا بسته ی توت فرنگی را روی هم سوار می کند و خوش و خرم می زنند بیرون.

از مریم می پرسم  پسر لاغر اندامی را که با پدرش کنار جعبه های سیب زمینی ایستاده بود، دیده است؟ می گوید:"نه"

از تره بار که خارج می شویم، احساس خفگی می کنم. زل می زنم به میوه های توی دستم . نگاهِ  معصوم پسرک توی ذهنم دهان باز می کند. یک لحظه انگار تمام دور و برم می شود نگاهِ او... ماشین ها، خانه ها، درخت ها... همه می شوند یک جفت چشم ِ میشی رنگ، که مظلومانه زل زده اند به خریدهای توی دست ِ من. چشم هایم را روی هم می گذارم و نفس عمیقی می کشم. دلم می خواهد زمین دهان باز کند و من و میوه ها را یک جا ببلعد.
  پسرکی که لباس کاراته بازها را پوشیده با پدرش از کنارمان می گذرند.خوب که نگاه می کنم روی گردن هایشان به جای سر یک جفت هندوانه بزرگ تلو تلو می خورد...

  • .:.چراغ .:.


آشنایی با خانمِ "میم" یکی  از برکات اردوی جنوب امسال بود. او و همسر روحانی اش راوی کاروان بودند. خانم میم مثل کوه بود.  از آن دست آدم هایی که تکلیفشان همه جوره با زندگی و خودشان مشخص است و قلبشان سرشار از یقین. سستی درشان راه ندارد و محکم قدم برمی دارند. سبک زندگی جالب و زندگی جهادگونه اش، حرفها و نظرات و برداشتهایش برایم جذاب بودند. انگار الگوی گم شده ای را که مدتها در جامعه ی زنان مسلمان به دنبالش می گشتم و پیدایش نمی کردم! بالاخره یافته بودم. گرچه او خیلی زود خودش را از میان برداشت و ما را به الگوی برتر یعنی
حضرت زهرا سلام الله علیه ارجاع داد. بعد از این آشنایی فهمیدم چقدر دور بوده ام از زن مسلمانِ واقعی...

قبل ترها وقتی روایات و احادیث را
با زندگیِ خودم و سایر زنان مسلمان جامعه مقایسه می کردم  حس می کردم تناقضهایی وجود دارد. می خواندم که مثلا حضرت زهرا(س) با آن همه عظمت و علم زیاد از خانه بیرون نمی رفته اند و بیشتر وقتشان را صرف انجام کارهای خانه و تربیت بچه ها می کرده اند. یا پیامبر(ص) "بزرگترین جهاد زن را همسرداری" می دانسته اند و کلی حدیث و روایت دیگر که در این باب بحث می کنند. اما فی الواقع نماد یک زن موفق؛ حتا یک زن موفق بسیار مذهبی در جامعه ما همواره زنی بوده و هست که به لحاظ اجتماعی فعال باشد. تاثیرگذار باشد. استاد دانشگاه باشد. کلی شاگرد داشته باشد. مدیر یک موسسه یا نهاد مذهبی و علمی باشد. آداب معاشرت، به معنای امروزی ، سرش بشود. حتی خیلی از مذهبی های موجه معتقدند جامعه نباید حس کند محجبه ها بد خلق و بدلباس اند. این طرز فکر فی ذاته غلط نیست اما قائل به مرز مشخصی هم نیست! جامعه که خاص نسوان نیست! آیا در یک جامعه ی مختلط خوش پوشی و خوش خلقی نباید تعریف و چهارچوب مشخصی داشته باشد؟
 
من در خودم اینها را نمی دیدم.  بخشی از آن به روحیاتم برمی گشت و بخشی هم به علایقم. مثلا من همیشه طالب آرامش بودم و در کارورزی های مربوط به زشته ام که نمونه ی کوچکی از فعالیت اجتماعی بود، یا خیلی از فعالیتهای اجتماعیِ دیگر این آرامش را پیدا نمی کردم. اما حاضر بودم به خاطر آنچه موفقیت و رستگاری می پنداشتم با ذات و روحیات و علایقم بجنگم و در جامعه فعال باشم. یعنی در واقع و به خیال خودم به خاطر خدا! در هر حال برای خودم  آینده ای نزدیک به خانم های مذهبی فعال، تاثیرگذار و اجتماعی متصور بودم. باور کرده بودم که بعد از گذشت 1400سال، انجامِ  مو به موی سفارشات ائمه ممکن نیست. البته الان هم می دانم فقط در یک صورت ممکن است: زندگی ِ جهادی...

من با زندگی جهادی خانوم میم آشنا شدم و واقعا احساس آرامش کردم. همیشه فکر می کردم نقش زنها در تشکیل حکومت اسلامی باید پررنگ تر باشد. اما حالا می فهمیدم نقش زنها کمرنگ نیست. این زن ها هستند که در فهم نقش خود دچار خطا شده اند و  در پی  ایفای نقش های مردانه شکست و ازخودبیگانگی را بر خود تحمیل کرده اند.
البته این شکست ها و ناکامی های بازیگران روی صحنه از آنجایی نشات می گیرد که جامعه به کارگردانی، نویسندگی و باقی کارهای پشت صحنه بها نداده است. به همین خاطر همه فقط می خواهند بازیگر باشند و روی صحنه؛ اما حتی اگر جامعه به اهمیت و نقش بزرگِ زنِ خانه دار در تحکیم جامعه ی اسلامی توجهی نکند و بر آن وقعی ننهد؛ ز
ن ها نباید گولِ جو حاکم بر جامعه بخورند.

البته زندگی خانم میم  کمی بیش از حد تصور ماها جهادی ست! نمی توانم از همه ابعاد آن پرده بردارم چون مسلما عده ای ظرفیت شنیدنش را ندارند و گیج می شوند! فقط همین را بگویم که خانوم میم لیسانسه، متخصص طب سنتی و معلم است. زیاد اهل بیرون رفتن از خانه نیست. معلم و دکتر بچه هایش است و خانه اش را مینیمم جامعه می داند. در این جامعه کوچک به معنای واقعی کلمه جهاد می کند. همسرش را از ورود به مشاغل دولتی منع کرده، مبادا وظیفه ی اصلی اش(تبلیغ) را فراموش کند. خانم میم معتقد است خداوند نه تنها رزق و روزی فرزند، که تربیتش را هم تامین و تضمین می کند و این درست نیست از ترس درست تربیت نشدن، فرزندان بیشتری به دنیا نیاورد و ... .

بعد از گذشت حدود یک ماه، یعنی همین چندین روز پیش اتفاق خوب دیگری افتاد! با وبلاگی آشنا شدم به نام "تو فقط لیلی باش" که به اعتقاد من خواندن پستهایش به اندازه خواندن ده ها کتاب خوب برای هر زنی ارزش دارد! مطالبش کاربردی و برگرفته از آیات و احادیث، و نثر و بیانش روان و همه قشر خوان است. روایت جهاد زنی که بعد از 14سال زندگی به سبک فمنیست های مسلمان، به قول خودش شفا گرفته و سبک زندگی اش را عوض کرده است.
نوشته های او اعم از تصمیماتش، نگاه و عقاید و اهدافش، برنامه روزانه اش، نکات همسرداری و خانه داری اش، برداشتش از احادیث و به کل سبک زندگی اش پر از درس ها و نکته های کوچک و بزرگ است(صد البته به حسب قاعده ی ممکن الخطا بودن انسان، نمی توان مهر تایید برهمه مطالبش زد). آمار بازدیدِ تو فقط لیلی باش خیلی بالاست و خوانندگان و بالطبع تاثیرگذاری زیادی دارد.(از این بابت واقعا به حال خودش و وبلاگش حسرت می خورم).


(عکس کاملا با محتوای پست و زندگی جهادی همخوانی دارد؛ جز اینکه این دو موافق جریان آب در حرکتند! که البته این اتفاق سرانجام یک روز خواهد افتاد... انشالله)

ان شا الله دامه دارد...


پ.ن1:قرار بود این پست را به معرفی
تو فقط لیلی باش اختصاص بیابد اما خب لابد می دانید بیشتر نویسنده ها قلم ِ پر چانه ای دارند. در "ادامه مطلب" یکی از پستهای  خوب ایشان را _در رابطه با «بیان علت خانه نشینی زنان و ارتباط آن با جنگ احد» با بیانی بسیار ساده_ کپی پیست کرده ام! اوصیکم به خواندن. خصوصا اگر زن هستید.

پ.ن2: حالا صحبت عین-صاد در مورد نیاز و وظیفه
را بهتر می فهمم. و اینکه چقدر فرق است بین آدمی که دنبال علایقش می رود و کسیکه دنبال انجام وظایفش می رود.
به کسی که می رود تا خ
لاء های جامعه را به حسب وظیفه ای که بر دوشش نهاده اند پر کند  لیوان شربت بدهند یا جام زهر بی تامل سر می کشد. چون هدف والایی دارد. برای او مهم نیست راهی که می رود از وسط جنگل می گذرد یا ته چاه. او راه را با همه سختی ها و کسل کنندگی هایش به حسب وظیفه می پذیرد و پیش می رود... ای کاش همه مان آدم های وظیفه مداری باشیم و تلخ و شیرینِ راه بپذیریم... مثل خانم میم...مثل خانمِ رضوان.

  • .:.چراغ .:.

تابستان سال 92 بود

مشهد ِ امام رضا(ع)_ صحن انقلاب_دم اذان مغرب

پدر و پسر داشتند رد می شدند که یکهو خادم ها شروع کردند به نقاره زدن

چند دقیقه همینطوری ایستاده بودند. مات ِ صدای نقاره و بال گرفتن کفترها...

و من مبهوتِ عشق پدر فرزندی شان که در آن ملکوت جلوه و جلای دیگری داشت.




  • .:.چراغ .:.
بال هایم...
آخ...بال هایم...
گرچه هیچگاه باز نکرده بودمشان
لااقل دلم قرص بود
اگر هوس پرواز به سرم بزند
آسمان دست نیافتنی نیست...



حس می کنم دستی از غیب آمده و همه آنچه که در درونم "آرمان طلبی" و "بلندپروازی" می نامیدم از من دزدیده! در خود احساس خلاء می کنم... می دانم یک چیزهایی نیست اما نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. وقتی انسانی دمادم به خودش می بازد عزت نفسش فرو می ریزد... در خود می شکند و له می شود... روحم دیگر بی قرار نیست. آرزوی چیزی را ندارد. عزم جایی را نکرده... حتا دیگر خیالبافی هم نمی کند... عاشق نمی شود و تب نمی کند... گریه هم نمیکند! قرار هم نیافته البته. تا اطلاع ثانوی مرده! دعایش کنید...

+ دوست... رفیق... همسایه... همکلاسی! وقتی نمی توانی مشکل کسی را درک کنی و دوا؛ لااقل نمک نپاش... بله هنوز هم نتوانسته ام بی توقع ترین آدم دنیا باشم. هنوز نتوانسته ام خیلی چیزها باشم... و شاید هیچ وقت.
و
++ این خانم را می شناختم. یک بار پای بحثش نشسته بودم. یک سال قبل... مشهد(حس می کنم قرن ها از آن جلسه و بحث و سفر مشهد می گذرد). انسان شناسی می گفت. از فلسفه و حکمت و خیلی چیزها سردرمی آورد و مانده بودم این همه اطلاعات را کجا فرا گرفته. وقتی هم ازش پرسیدم گفت چکیده یک عالم کتابیست که خوانده.
 امسال عید ،ایام فاطمیه به روایتی، یک آدم ویلایی را که یان خانم و خانواده اش در آن ساکن بودند به آتش کشید...
می گویند جای خالی اش را نمی شود پر کرد. شاگردهایش می گویند. عکسش را که می بینم بغضم می گیرد...

مدام از خودم می پرسم خدایی که این زن و بسیار بالاتر از او، فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را آفریده و چشیده! چطوری یکی مثل من را تحمل می کند. مرا زنده نگه داشته که چه؟ عذاب بکشم؟ خسر الدنیا و والاخرة بشوم؟ و این سوال و بسیار سوال های بی جواب ِ دیگر آونگ وار توی ذهنم تاب می خورند تا عاقبت دیوانه شوم...


  • .:.چراغ .:.


بعضی ها نمی خواهند باور کنند که "اندیشه" و "فکر" هم بیمار می شوند. یعنی همانقدر که استعداد ِ رشد و پرورش دارند زمینه برای مریض شدنشان هم مهیاست. آن هم با وجود این همه ویروس و باکتری و میکروب هایی که در محیط وول می خورند و به سرعت برق منتشر می شوند.فکر من ممکن است دچار مسمویتی ساده شود و نهایتا با چند تا قرص و سرم و شستشو بهتر شود.

اما این امکان هم وجود دارد که مبتلا به بیماری های مهلکی مثل سرطان شود! یا بدتر از اینها بیماری های مسری مثل: طاعون.

واقعا باید به بعضی ها گفت مرض ِ فکری داری... اندیشه ات مریض است.  لطفا گور ِ فکرت را از جامعه گم کن! بیماری ات مسری است آقا یا خانم محترم! چطور وجدانت اجازه می دهد فکرِ طاعونی ات را به جان فکرهای دیگر بیندازی و سلامت و آزادی شان را تهدید کنی؟

واقعیت این است که ماها همیشه بیش از آنکه به فکر و ذهن آدم ها بیندیشیم به جسم شان پرداخته ایم. رفیق ِ من وقتی سرما می خورد یک ماسک گنده می زند روی صورتش و یک پیاز گنده تر می گذارد توی اتاق؛ ولی در برابر انتشار اندیشه اش هیچ تردید و احتیاطی را جائز نمی شمارد. اندیشه ای که از مصونیت اش مطمئن نیست... اندیشه هایی که از مصونیتشان مطمئن نیستیم ولی با یقین کامل طوری آنها را در جامعه منتشر می کنیم و به گونه ای سایر اندیشه ها را زیر سوال می بریم که انگار حق مطلقیم!




  • .:.چراغ .:.

تو یادت نمی آید قبل ترها چقدر مغرور بودم و چقدر همین غرورم را دوست داشتم. اما هی شکست و کوچک تر شد تا فقط این تکه اش ماند... همین که الان توی دستهایم مانده. دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما همین هم غنیمت است! اصلا شاید با همین یک تکه راه افتادم دنبال بقیه تکه ها و همه شان را جمع کردم کنار هم.

می ترسم از اینکه به قفس عادت کنم و یادم برود آزادی چه طعمی داشت... می ترسم از خو گرفتن به مجازها... باید تنها بروم تا یادم نرود تنهایی بالا رفتن از جاده های سربالایی چه لذتی دارد. باید تنها مسیرم را پیدا کنم، بند کفشهایم را تنهایی ببندم، قرآن بالای سرم بگیرم، پشت سر خودم آب بریزم و از خودم خداحافظی کنم. باید تنها با عشقی که توی سینه ام گذاشته اند اخت شوم، گرم شوم و قوت بگیرم برای ادامه مسیر...

باید چادرم را تنهایی سر کنم و بروم روی استیج مدی که تنها تماشاچی اش خداست. حتی اگر هیچکس نباشد به ادامه مسیردلگرمم کند و هیچ یار و رفیق و پشت و پناهی نداشته باشم؛ باید شبها بنشینم مشق هایم را بنویسم، صبح ها در کلاس معلم هایی حاضر شوم که دوستشان ندارم و درس هایی را که دوست ندارم بخوانم. فقط برای اینکه بتوانم به مرحله ی بعد بروم... فقط به این امید که فردا روز بهتری باشد. و خدا هنوز آن بالا دارد نگاهم می کند و حتا وقتی سر کلاس ها چرت می زنم باز از محبتش کم نمی شود. راستی چرا نمی توانم تمام قلبم را تسلیم این مهر و محبت بی دریغ کنم؟

باید از نو شروع کنم قصه را. بی هبچ انتظار و توقعی از آدم ها؛ نمی دانم چطور می شود هم با آدم ها دوست بود و هم هیچ انتظاری از آنها نداشت فقط این را می دانم که باید بی توقع ترین آدم روی زمین بشوم. راستش چاره ی دیگری نمانده...

هر چند ته ِ دلم بگویم: رودم و با گریه دور می شوم از خویش...* اما تو بشنو: می روم به دریا بپیوندم...




*

دلــــم برای خودم تنگــــ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را ...
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهــــکن بودم

من آن زلال پرستم٬ درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

محمد علی بهمنی

 

* این مصرع نمی دانم از کیست اما از من نیست!

 

  • .:.چراغ .:.

خرمشهر، شهر خرمی نیست.

در شهر خبری از فضاهای سبز، بازارهای بزرگ و میدان های آذین بسته شده نیست. اطراف میدان های کوچک شهر را فاضلاب گرفته، جاده ها را آسفالتهای رنگ و رو رفته پوشانده است و شهر کهنه و خاک گرفته به نظر می رسد. مثل آیینه ی غبار گرفته ای که مدتهاست منتظر است دستی به سر و رویش بکشند...

تالار اصلی شهر،تالار فانوس، حتی به اندازه ی آمفی تئاتر یک دانشگاه فضا و امکانات  ندارد. بیشتر کار ما (ما که می گویم منظورم گروه جهادی سفیران کوثر نور است که من هم امسال عضو کوچکی از آنها بودم) در مدت اقامتان در شهر، توی همین تالار خلاصه می شد.

مردم شهر آب آشامیدنی را می خرند و گاز لوله کشی ندارند(البته در اینکه کل شهر گاز شهری ندارد یا قسمتهایی از آن شک دارم). یکی شان گله می کرد که بودجه های شهرداری معلوم نیست کجا می رود... عابربانک ها یک روز در میان خراب اند و فاقد وجه نقد! روزی که یارانه ها را واریز کرده بودند جلوی عابربانک هایی که دارای وجه نقد قیامتی بود.


خرمشهر، شهر خرمی است.

مردم شهر خیلی زود با غریبه ها عیاق می شوند؛  تصورات و توقعاتِ آدم را، راجع به خونگرمی و مهمان نوازی شان کاملا برآورده می کنند. هر جا که می روی به صرف ماهی صبور دعوت می شوی به خانه شان. شهر هنوز شکل سنتی اش را حفظ کرده و با وجود دیش  ماهواره ها که اکثر پشت بام ها را مزین نموده(!) مدرنیته هنوز نفس ِ شهر را بند نیاورده است. مردم هنوز وقتی اسم امام رضا(ع) را می شوند اشک توی چشمهایشان جمع می شود، توی مغازه هایشان عکس های مربوط به دوران انقلاب و جنگ و تصاویر رهبری و امام(ر) می چسبانند، در راهپیمایی 22 بهمن حضور خوبی دارند و خلاصه به خیلی چیزها پایبندند.

در گوشه گوشه ی شهر دکه های سمبوسه و فلافل فروشی به چشم می خورند. سمبوسه را دانه ای 500 تومان و فلافل را 1000 تومان می فروشند؛ تازه آن هم به اضافه ی سس های ِ تند وتیز محلی. (سس هایشان را خودشان درست می کنند و دو نوع است. یکی سس گوجه ی معمولی که البته باز هم تند است و یک نوع دیگر که ادویه های خاصی دارد و فوق العاده تند و خوش طعم است. سس ها را توی مشمای فریزر می ریزند و بابتش پولی نمی گیرند!)

از سوغاتی ها شهر می توان به ارده_شیره، خرما و رطب، ترشیجات، بامیه و انواع باقلوا و ... اشاره کرد.شاید به دلیل مصرف زیاد ادویه و غذاهای گرم و تند اکثرا خوش بنیه و سرحال اند.آن هم در گرمای طاقت فرسای جنوب!

دکه ی سمبوسه فروشی این آقا در خرمشهر معروف است. در فاصله کمی از مسجد خرمشهر؛ وقتی از دوستم دلیلش را پرسیدم گفت چون خیلی مومن، منصف و تر و تمیز است و همیشه از مواد تازه استفاده می کند. شبیه "رضا ایرانمنش" نیست؟


علیرغم اینکه فاصله ی بین آبادان و خرمشهر از 15 دقیقه تجاوز نمی کند؛ این دو شهر به ویژه از نظر مهندسی محیط و فضای شهری بسیار متفاوت اند. نمی دانم دلیلش را... اما سزا نیست شهری که هر گوشه اش از خون ِ شهیدی معطر است فقر و  محرومیت از سر و رویش ببارد. سزا نیست این شهر را اینگونه به حال خود رها کردن...  این مردم هنوز جنگ زده اند!

 

+ حوراء دختری بود اهل تهران که داروسازی خوانده بود و در یکی از داروخانه های خرمشهر طرح درس اش را می گذراند. برایم جالب بود که خودش خرمهشر را انتخاب کرده است. علاقه اش به خرمشهر مرا به یاد علاقه خودم می انداخت و اینکه او مجالی یافته بود تا علاقه اش را بالفعل کند و من نه... جالب تر اینکه هر جا می رفتیم می گفتند شما حوراء را می شناسید؟

++ این سیاهه به هیچ عنوان سفرنامه یا همچو چیزی نیست! فقط برداشت کوتاهی است از شهر کوچکی که خیلی دوستش دارم  به وسیله ی دوربین عکاسی به اضافه ی اندکی تراوشات قلمی به هرحال!


عکسهای دیگر در ادامه مطلب

  • .:.چراغ .:.

 دیروز یکی از مربی های کمپ خطاب به یکی از معتادان می گفت: تو هنوز به ته خط نرسیده ای. هنوز نتوانسته ای از شر خنده های تصنعی که همه ی ما دچارش هستیم رها شوی و هنوزماسکی را که با آن آشفتگی های درونی اش را می پوشانی نکنده ای!


 

منظورش این بود که هنوز نتوانسته با دردش مواجه شود و باورش کند.

و چون نخواسته درد را باور کند و بپذیرد، نمی تواند واقعا ترک کند و احتمال لغزشش زیاد است. راست می گفت. چون آن دختر برای بار سوم بود که به کمپ می آمد و هنوز هم جدیتی در کارها و رفتارش دیده نمی شد.شاید از بین آنهایی که حتی داوطلبانه برای ترک اعتیاد رو به کمپ می آورند(عینا کمپی که من کارورزش هستم)، تعداد انگشت شماری به ته خط رسیده باشند. برای همین درصد عود اعتیاد و بازگشت شان به کمپ بسیار بالاست.


 خیلی ها هستند که هیچوقت به ته خط نمی رسند. ماسک هایشان را همه جا همراه خودشان می برند. حتا در خلوت خودشان هم نمی خواهند با خود ِ واقعی ِ آشفته شان مواجه شوند. می ترسند از ااعتراف به اشتباه.  واهمه دارند از نقد ِ خودشان... از نقد ِ تفکر و مسلک و مرامشان. اما یک جاهایی تا به ته خط ِ خودت نرسی امکان برگشت و  شروع ِ دوباره نداری...البته به نظر من به ته خط رسیدن مهم نیست؛ مهم ته خط را دیدن و باور کردن است. آن وقت است که می توانی ماسکت را برداری و بعد از یک عمر دلقک بازی و نقش بازی کردن خود ِ واقعی ات را ببینی و بعد ...


+خیلی بد است ته خط ِ آدم مرگش باشد...

آن وقت باید همه چیز را با بُهت آغاز کرد



+ فهمیده ام که اعتیاد مشکلی نیست که فقط برای عده ای خاص با شرایطی خاص به وجود بیاید. اعتیاد معضلی است که اکثر مردم جامعه زمینه ی مبتلا شدن به آن را دارند. حتا آنهایی که ادعای دین و ایمان دارند کافی ست برای لحظه ای عزت نفس شان را از دست بدهند یا دچار عجب بشوند. می لغزند و اعتیاد یکی از مصداق های لغزش است

و عمیقا قبول دارم که اعتیاد یک بیماری ست و می بایست با معتاد مثل بیماری که روح و روان و جسمش آسیب دیده برخورد کرد. و به نظرم برای برخورد با اعتیاد روش های تقوا مدار بهتر و جوابگو ترند. همانطور که AA و NA هنوز جز بهترین روش ها برای ترک اعتیاد در امریکا و ایران اند.

تو وقتی احساس کنی به کوه تکیه داری گذشتن از سنگلاخ ها برایت ساده می شود...




 

  • .:.چراغ .:.