اینجا چراغی روشن است

همیشه یکی از ای­ کاش های زندگی­ ام این بود که: خداجان نمی ­شد سیستم­ مان را طوری طراحی می­ کردی که احتیاجی به خواب نداشته باشیم؟

10،11 سالم که بود یک روحانی با خانواده ­اش به محله­ مان آمدند. خیلی زود دختر و پسرشان دوست صمیمی من و برادرم شدند. برعکسِ ما سحرخیز و کم ­خواب بودند. تابستان­ ها از صبح علی الطلوع می­ آمدند می­ نشستند بالای سر من و برادرم و در انتظار بیداری مان به در و دیوار خانه زل می­زدند! نمی دانم چرا انقدر آدم­های مظلومی بودند و هیچ وقت لب به شکایت باز نکردند. تا دوسال اولین تصویرِ صبح مان چهره­ ی آن دو نفر بود.
پاییز، مصیبتِ بیدار کردن ما به مادرجان واگذار می شد. جمله ی «پاشید مدرسه­ تون دیر شد» جمله­ ی عذاب آورِ دوران بچگی ­ام بود، که بعدها به زنگِ ساعت کوکی و بعدترها به آلارم موبایل تبدیل شد
.

 بعد از سال ها تلاش، تمرین و تلقینِ شبانه روزی و البته گذر زمان سرانجام موفق شدم از عمق و وسعت خوابم کم کنم(برادرجان کماکان بر روال سابق استوار ماند). حالا روزهایی که زیاد می خوابم دچار افسردگی مزمن می­شوم. حتی اگر در زمان بیداری کار خاصی انجام ندهم، باز ترجیحم این است که چشم هایم باز باشد. بدم می آید وقتی همه بیدارند من خواب باشم. در عوض دوست دارم وقتی همه خوابند من بیدار باشم!

حالا همین حس را نسبت به فضای مجازی پیدا کرده ام. یعنی حاضرم بیکار دور خودم بچرخم، اما توی فضای مجازی گیر نیفتم.

فضای مجازی خیلی شبیه فضای خواب­های من است! جذاب، پر ماجرا و واقعی. اختیار و اراده ام را تقلیل می­دهد و گاهی کاملا در دست می گیرد. پیش خودم فکر می کنم که خب، هر لحظه بخواهم می توانم از سر جایم بلند شوم و به کارهای دیگرم برسم. اما این فقط یک گمان است و واقعیت چیز دیگری ست. 

و بعد، سرِ نماز آنجا که باید فکرم را جمع و جور کنم، تکبیر بگویم و از بزرگی خدا و کوچکی مخلوقاتش یاد کنم؛ خیالِ افسار گسیخته ام اصلا مجال نمی دهد. خدا نقطه ی کوچک و مبهمی می شود و در اعماق ذهنم، در ظلمتِ عکس ها و کلمات و صداها مثل ستاره ای کوچک سوسو می زند... . 

کم کم تبدیل می شوم به آدمی که روزش را با تلگرام آغاز می کند، شبش را با اینستاگرام به پایان می رساند و بالاخره یک روز توی اینترنت تمام می شود!
 یک چیز را هم خوب فهمیده ام. و آن اینکه خوابِ مجازی از بین نمی رود بلکه از شکلی به شکلِ دیگر تبدیل می شود. پس برای بیدار شدن از این خواب چیزی فراتر از حذف اکانتِ اینستاگرام، تلگرام و فیس بوک و حتی وبلاگ لازم است.


* و در ادامه ی «هدف وسیله را توجیه نمی کند» جدیدا شنیده م که : 

«وسیله ی بد هدفِ نیک را فاسد می کند».

بعدا نوشت: +


  • .:.چراغ .:.

از همان دوران ابتدایی وقتی سر صف به مناسبت های مختلف به فاطمه ها، زهراها، محدثه ها، مطهره ها و...جایزه می دادند؛ من به مژده، نسترن و سارایی فکر می کردم که لابد الان دارند غصه می خورند!

و حالا که سال ها از روزهای ابتدایی می گذرد و در روزهای انتهایی(تحصیلی)مان به سر می بریم، پیجر خوابگاه هنوز اعلام می کند: امروز در سالن x جشنی با حضور خانم ها y و z برگزار می شود که در این جشن به اسامی فاطمه و زهرا به قید قرعه جوایزی تعلق میگیرد.

یعنی علنا می گویند: دانشجوی گرامی سطح فهم و درک و ایمانت در این بیست و خرده ای سال تغییری نکرده است و ما هنوز در مناسبت های خاص به اسمت جایزه می  دهیم، شاید که رستگار شوی.

اولا اگر قرار به جایزه دادن باشد، این پدر و مادرها هستند که باید به پاسِ اقدام انقلابی شان(!) جایزه بگیرند. نه کسانی که کمترین دخالتی در انتخاب اسمشان نداشته اند.

ثانیا چرا اصرار داریم ارزش کارهای معنوی را تا این حد سطح کار را پایین بیاوریم و همه چیز را لوث کنیم؟!

ثالثا مگر نه اینکه در اسلام رسمِ آدم ها از اسم شان مهم تر است؟

(رابعا ممکن است بگویید: حالا انگار همه مسائل مملکت حل شده و فقط مسئله جایزه فاطمه زهراها لاینحل مانده! این نشان می دهد شما به روح (روحِ سیستم) اعتقادی ندارید! )

در کل تقدیر از آدمهایی با اسامی مقدس، همان قدر بی معناست که تقدیر از برندگان مسابقه ی ملکه زیبایی!


+دوستی می گفت این کار باعث می شود مردم تشویق شوند به این قبیل نامگذاری ها. به نظرم این نهایتِ ساده دلی ست. :)


  • .:.چراغ .:.

«سلمان هراتی» را از زمان دبیرستان با همان شعرهای کتاب ادبیات شناختم. از همانجا که می گفت : با چشم های عاشق بیا تا جهان را تلاوت کنیم. چیز زیادی ازش نمی دانستم و نمی دانم. جز اینکه از روی اعتقاد و باورش شعر می گفته است. 

و این شعر(به نام «پندار نیک» از کتاب «از آسمان سبز») واگویه ای با خداست... اصلا همین پندار نیک بود که دیروز حالم را التیام بخشید. و باعث شد چرندیات یاس آوری را که نوشته بودم پاک کنم و بگذارم این شعر، امیدوارانه به جای من حرف بزند:

  • .:.چراغ .:.

چقدر همه چیزهایی که درباره اش می خوانیم و می شنویم متناقض است. و من چقدر سرنوشت های پر تناقض را دوست دارم. 

قبل از سفرِ جنوب کتاب «تکرار یک تنهایی» را خواندم. پاره ای از آنچه بر سید مرتضی آوینی گذشت؛ به روایت دوستان و اطرافیانش. که البته خیلی هایشان را قبل تر در کتابها و سایت های دیگر هم خوانده بودم. اما آنچه با خواندن کتاب در ذهنم پررنگ تر شد، عمق تنهایی او بود. و این یعنی اینکه آوینی را هیچ کدام از معاصرانش نفهمیدند یا نخواستند بفهمند. برای همین هم نمی توان با استناد به خاطرات و بعضا الهامات دیگران قضاوتش کرد. 


برخی از سرفصل های کتاب(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل):


توی کتاب خوانده بودم که «آقا عنایت» را یکجور خاصی دوست داشته است. برای همین وقتی بطور اتفاقی آقا عنایت را در موزه ی خرمشهردیدم، ازشان خواستم از شهید آوینی حرف بزنند. گفتند که نمی شود و وقتِ مناسبی نیست و چه و چه. اما در نهایت چیزهایی گفتند. از بین صحبت هایشان، فقط همین در ذهنم مانده که: « دلم نمی خواست جلوی دوربین صحبت کنم. راضی نمی شدم. اما آوینی خیلی اصرار کرد تا اینکه راضی به صحبت شوم. وقتی حرف می زدم، یکریز اشک می ریخت... ».

دست آخر اینکه به قول بعضی دوستان، بهتر است برای شناختن و شناساندنِ آوینیِ تنهایِ دردکشیده به جای استناد به گفته های دوستان و دشمنانش، به آثارش روی بیاوریم. البته شخص آوینی مطرح نیست. بلکه تفکر آوینی و نوع مواجهه اش با غرب بعنوان یک اندیشمند مهم است. وقتی تفکرش را شناختی، لاجرم خودش را نیز خواهی شناخت.


  • .:.چراغ .:.

«جامعه شناسی بدن» یکی از بخش های جذاب و معاصر جامعه شناسی ست. بحث های مربوط به بدن با تحلیل هایی که «میشل فوکو» بر تشریح بدن انسان در علم پزشکی داشت آغاز شد. 

از آنجایی که این وبلاگ محل مناسبی برای تشریح بحث های سنگین جامعه شناسی نیست و البته من این همه نیستم! در این جا فقط می خواهم با استناد به تحلیل های اندیشمندان علوم اجتماعی، مختصر و مفید(شاید هم نامفید) پاسخی به این سوال بدهم :  «دلیل اهمیت بدن/ظاهر/فیزیک در جامعه معاصر چیست»؟ 


دستورالعمل ها و رژیم های مختلف غذایی، ورزشهای مربوط به تناسب اندام، تاتو، پیرسینگ، لیپوساکشن، بوتاکس، عمل پلک و بینی، سیل محصولات، آگهی ها و تبلیغات تجاری مرتبط با زیبایی و... همگی نشان دهنده ی اهمیت بدن نزد انسان معاصر است. اگرچه در جوامع گوناگون از دیرباز «زیبایی» امری مورد توجه بوده، اما  در هیچ زمانی به اندازه ی دوران معاصر به زیبایی توجه نشده است. حتی در جوامع غربی تا چند دهه پیش، مدیریت بدن مختصِ طبقه اشراف و در واقع وسیله ای برای ایجاد تمایز با عامه مردم بود. اما در عصر حاضر، اقشار فرودست جامعه بیش از سایرین وقت و هزینه شان را صرف مدیریت بدن شان می کنند!


فرهنگ نمایشی

جامعه شناسان فرهنگ دوران مدرن را فرهنگی «بصری» و «نمایشی» می دانند. فرهنگی که پدیده ها در آن بر اساس ظاهرشان مورد قضاوت قرار می گیرند و در واقع ظاهر هر چیز مساوی مفهوم و معنی آن است. به عقیده «بودریار» در بین اشیاء،  «بدن» زیباترین شی قابل سرمایه گذاری است. به این ترتیب در فرهنگ نمایشی افراد نهایت دقت و مراقبت را نسبت به ظاهر بدن، اعمال و رفتارشان لحاظ می کنند. آنها مواظب اند چه بپوشند، چطور راه بروند، چه طور حرف بزنند و خلاصه چطور بدنشان را مدیریت کنند. ضرب المثل "عقل مردم در چشم آنهاست" بیش از هر زمان دیگری در این دوران مصداق پیدا می کند. در این زمینه «گافمن» بحث های مفصلی دارد. 

 

  • .:.چراغ .:.
یکم. چرا همه چیز انقدر سیاسی ست وقتی من این همه از سیاست بیزارم.
دوستی می گفت می خواهم به هنر پناه ببرم چون سیاسی و کثیف نیست. بی غل و غش است. همین دوست دیشب داشت با هنری ترین وجه ممکن تند ترین عقاید سیاسی را به خورد گروهی می داد... فهمیدم که از سیاست گریزی نیست و باید بپذیریم که ما محکومیم به سیاسی شدن. و من در حال حاضر بنا به دلایلی یک اصولگرای افراطی ام(رجوع شود به سخنرانی چند روز قبل رهبری).

دوم. اینجا که من ایستاده ام، این نقطه ای که زیر پاهای من است دقیقا کجاست؟ مثل اینکه قبل از هر حرکتی باید نسبتم را با دنیا معلوم کنم. باید بفهمم دقیقا کجا هستم تا بعد ببینم به کجا باید برسم و چه لوازمی  می خواهم؟ مشکل اینجاست که من نسبت به وضع فعلی ام گیج و گنگم. افق ها پیش کش!

سوم. خانواده و ما ادراک الخانواده!! بعضی موقعیت ها باید پیش بیاید تا بفهمی خانواده ات چقدر تو را بهتر از خودت می شناسند! آدم های عزیزی که فکر می کنی تو خوب می شناسی شان اما آنها تو را نمی شناسند؛ به وقتش تو را بهتر از هر کسی تشریح می کنند.

  • .:.چراغ .:.

نشسته بودیم روی یکی از نیمکت های زمین ورزشِ خوابگاه. دو سه، نفر هندزفری توی گوششان بود و داشتند ورزش می کردند. 

گفت: هیچ فهمیدی چند شب پیش، شبِ تولد حضرت زهرا(س) بچه ها چه مسخره بازی هایی درآوردند؟

گفتم: نه! چه مسخره بازی هایی درآوردند؟

گفت: به جای اینکه شادی کنند، گریه می کردند. گریه که چه عرض کنم! زار می زدند!

گفتم: تو کی رسیدی؟

گفت: آخرهای مجلس رسیدم. ولی سریع موبایلم را درآوردم و فیلم را گرفتم. ببین! توی اینستا گذاشتم. 

فیلم چند ثانیه ی آخر مجلس را ثبت کرده بود. آنجا که گریه ها اوج گرفته بود. 

خندید و خداحافظی کرد.

این درحالی بود که آن شب همه شاد بودند. مولودی خواندند، کف زدند و شکلات پخش کردند. اما از آنجاییکه شبِ جمعه بود، عده ای از بچه ها از مداح خواستند بماند و دعای کمیل بخواند. گریه های آخر مجلس از سوزِ کمیل بود و ربطی به تولد حضرت زهرا(س) نداشت! 

داشتم فکر می کردم چقدر زود قضاوت می کنیم. و چقدر زود قضاوت هایمان را منتقل می کنیم. آن هم به دنیای مجازی و به صدها و میلیون ها نفر!

می خواستم بروم که سرپرست خوابگاه گفت: فلانی! آن دختره را ببین! به نظرت باید بروم بهش تذکر بدهم؟

رد نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به نازنین که داشت اسکوات می رفت. لبخندی زدم و گفتم: نه! بنده ی خدا دارد ورزش می کند.

شاید اگر آنجا نبودم یا نظرم را نخواسته بود، نازنین این تذکر را می گذاشت به پای سخت گیری های نظام و می رفت برای دوستانش تعریف می کرد و در فیس بوک و اینستا هم می نوشت... 

  • .:.چراغ .:.

اگر دقت کنید به بک گروند و فایل ها، حکایت از همون برزخِ معروفِ سنت و مدرنیته دارند...

همون برزخی که فروغ ازش به "فصل سرد" تعبیر می کنه و می گه: ایمان بیاوریم به آغازِ فصل سرد*

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی ...

منم مثل خیلی ها تو این برزخ پرسه می زنم. حتی اگرچه در مزمتِ مدرنیته و تبعاتش قلم بزنم و مطلب چاپ کنم! گرچه دوست ندارم مصرف گرا باشم، تحت تاثیر القائات رسانه ها قرار بگیرم، تو گردابِ شبکه های اجتماعی غرق بشم و و و

ولی من یه آدمِ معمولی ام. یه آدمِ خیلی معمولی. شاید فقط اندکی، کمی، یه خورده نسبت به وضعیتم آگاهم. 

+عکس بک گروند از الناز نبی زاده.

* البته برداشتِ شخصی و آنی من بود از این شعر. و ربطی به نیت فروغِ خدا بیامرز نداشت :)

  • .:.چراغ .:.
کتاب خوبی است. نثری روان و جذاب و روایت هایی ملموس و بی پیرایه دارد.
راوی یک رزمنده ی معمولی است نه قدیسی دست نیافتنی!
یک رزمنده ی معمولی مثل تمام آدم های خاکی... البته که پایانی آبی و آسمانی دارد.
روایت ها بغض و لبخند بر دل آدم می نشانند. خصوصا آنجا که از عشق؛ از خانم ث.ش می گوید و از دل بریدن!
 لذت بردم از خواندنش.

(قسمت هایی از کتاب در ادامه)


  • .:.چراغ .:.
از همسر معتادش طلاق گرفت و با یک بچه هفت، هشت ساله به خانه ی پدری برگشت. نه پدری مانده بود و نه مادری... چهارتا خواهر مجرد داشت. و حالا به نوعی سرپرست شان به حساب می آمد. 

پاییز شد. باید می رفت سر کلاس و به بچه های مردم الفبا یاد می داد. نمی توانست غم و غصه هایش را پشت در بگذارد. آنها  را کول کرد، وارد کلاس شد و سنگین، پشت میز نشست. نفرتی که از شوهر معتادش به دل گرفته بود، راحتش نمی گذاشت. زندگی اش را تباه شده، پوچ و بی معنی می دید. در آن وضعیت، سر و صدای دانش آموزان سوهان روحش بود. خصوصا«علیرضا» که مدام شیطنت می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت. با شلنگ زد روی میز: «ساکت!»
علیرضا سر جایش آرام گرفت و با چشم های درشتش زل زد به او. 

همین که نگاهش را به پنجره دوخت، دوباره سر و صدا بالا گرفت. یکی از بچه ها به اعتراض گفت: «خانوم اجازه! علیرضا ما رو اذیت می کنه. تو کتابمون خط می کشه».
بغضش را به سختی قورت داد. شلنگش را برداشت و تلو تلو خوران رفت سمت علیرضا. کوله بار غم ها روی شانه اش سنگینی می کرد. باید یکجوری از شر سنگینی این همه بار خلاص می شد. شلنگ را بلند کرد و چند مرتبه به سر و صورت علیرضا زد. وقتی به خودش آمد که باریکه ی خون از بالای ابروی پسربچه راه گرفته بود. ترس برش داشت. دستش را گرفت و از کلاس بیرون برد. در حالیکه با دستهای لرزان رد خون را می شست، گفت: «چرا انقدر شیطونی می کنی تو؟ها؟».

***
آن شب خواب به چشم علیرضا نمی رفت. چشم راستش درد می کرد. مادر حال و روز خوشی نداشت. خودش هم بیمار بود و محتاج مراقبت. بابا کنارش نشست و زل زد به چشم های روشنِ پسرش. سفیدی چشمش سرخ شده بود. 

بابا تازه زانویش را عمل کرده بود. وضعیت مالی شان تعریفی نداشت. با این حال یکی دو روز بعد، بچه را برداشت برد پیش چشم پزشک. دکتر وقتی عکس چشم علیرضا را دید با لحن نگران کننده ای گفت:«باید ببریدَش تهران. خون ریزی داخلی کرده و امکان دارد بینایی اش را از دست بدهد».

رفته بودند سراغ معلم و مدیر؛ مدیر عذرخواهی کرده بود. خانم معلم اما، از تک و تا نیفتاده و گفته بود:«خوب کاری کردم! دیگه حق ندارد پایش را توی کلاس من بگذارد». اگر چه فردای آن روز پشیمان شده و آمده بود بیمارستان. علیرضا را بوسیده و گفته بود:«الهی دستم بشکند... شلنگ را انداختم دور».

زانوی بابا طیِ همین رفت و آمدها خون ریزی کرد. حال مامان هم، وخیم تر از گذشته شد. غصه ی چشمِ علیرضا مضطرب و بی خوابش کرد. بی خوابی برایش سم بود. بابا و دایی دادخواستی علیه خانم معلم، تنظیم کردند؛ اما دلشان نیامد آن را تحویل دادسرا بدهند. از حال و روزش خبر داشتند. دست آخر قرار شد اگر چشم علیرضا خوب نشد و بینایی اش از دست رفت، دادخواست را تحویل بدهند. 
علیرضا راهی تهران شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. دکترها گفتند لخته های خون تخلیه شده و جایی برای نگرانی وجو د ندارد. برگه ی شکایت پاره شد و علیرضا با چشم باندپیچی شده به مدرسه برگشت. نگاهش رمیده بود و دیگر آن نشاط سابق را نداشت. گرچه خانم معلم برای همیشه از تدریس محروم و به بخش اداری منتقل شد؛
 اما علیرضا دیگر، معلم ها را دوست ندارد... .



+ استفاده از شیوه های آموزشی نوین و فلسفه های تربیتی پیش کش! عجالتا یک نفر بیاید شلنگ تخته ها را از دست معلم هایمان بگیرد!

  • .:.چراغ .:.