اینجا چراغی روشن است

چراغ، دیگه به روز نمی شه.

ممنونم که طی این سال ها مطالب چراغ رو با همه ی فراز و نشیب هاش دنبال کردید. 

اگر خواسته یا ناخواسته باعث شدم، دقایقی از عمرتون پای مطالبِ کم ارزش تلف بشه، معذرت می خوام، حلال کنید.


  • .:.چراغ .:.

مدت هاست که توی خراب آباد تلگرام پرسه می زنم تا امروز که گذرم افتاد به اینجا. واقعا چقدر این جا آدم ها و حرف ها و کلمه ها جان دارتر و حقیقی ترند... چقدر نقاب ها کمتره و حرف ها از دل برمیاد... چقدر جا پای مدرنیته اینجا کمرنگ تره!

خلاصه امروز وب گردی کردم و مطلب های مختلفی از وبلاگ هایی که دنبال کردم رو خوندم و هر کدوم به نحوی بر دلم نشست. درست مثل این بود که به صورت نامرئی وارد یک جمع ناهمگون بشی و آدم ها با حال و تشخص های گوناگون اونجا نشسته باشن و هرکس به فراخور حالش چیزی بگه. در واقع هر کس بهترین چیزی رو که می تونه، بگه... و البته که هرقدر اون حرف بیشتر به حال تو نزدیک باشه، احساس بهتری پیدا می کنی.

و من امروز به خصوص با خوندن این دو مطلب  کلمینی یا حمیرای من، دردهای نگفتنی، به وجد اومدم و احساس کردم چقدر وبلاگستان رو دوست دارم. حتی اگر تا مدت ها نتونم چیزی بنویسم. اینجا مثل خونه می مونه. مثل زادگاه... مثل ولایتی که توش متولد شدم.

گفتم ولایت! نمی دونم چه سریه که هرچه بزرگتر می شم، بیشتر دلتنگ آبادی مون می شم. زادگاهی که اوایل وقتی ازش دور شدم، خوشحال بودم و هیجان زده! حالا ولی بعد از این همه سال دوری و فاصله، دلتنگیم حد و اندازه نمی شناسه... یه وقتایی آدم حس می کنه زادگاهش اون رو صدا می زنه. نمی دونم این صدا رو همه ی آدما می شنون یا نه؟


بی ربط نوشت: از این حاشیه های خاکستریِ دور مطالب خیلی بدم میاد. به نظرم قالب های بیان بیش از حد بسته هستن!

  • .:.چراغ .:.