اینجا چراغی روشن است

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است


انگار که با این ذهن ِ مریض

قلب ِ مردد

و بال های سوخته

خود ِ خود ِ فطرس ام ...








  • .:.چراغ .:.

صدای مرا از پنجره های باز اتاقت بشنو ...

از پشت سالها زندگی...

از لا به لای ذکرهای گاه و بیگاه روی لبم ...

من که می دانم آسمان دلت برای من هم جا دارد

تو که بخیل نیستی!

تو رستاخیز ِ منی بعد از این همه مرگ ...

بگیر نبضم دلم را !

می زند این قلب هنوز

این بار نمی خواهم زنده بمانم

می خواهم زندگی کنم

با تو

برای تو

تا تو





غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور

می پذیری دست های بینوایم را هنوز؟


بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها

مُردم اما نیست پایان، ماجرایم را هنوز...

 
چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟

آنکه می آرد نمی بخشد خطایم را هنوز؟

یوسفعلی میرشکاک



چند روزی ست می خواهم پستی بنویسم با عنوان ِ "چراغها را من خاموش می کنم"
!مطلبش را حتی توی ذهنم نوشته ام.مطلبی برای خاموشی چراغ... چراغ برای چیزهای دیگری روشن شد؛ولی هرچه گذشت روشنی اش را بادها به قهقهرا بردند!! وبلاگ های دیگرم را آوینی وار بستم و  قرار بود در چراغ جور دیگری بنویسم اما همه چیز به روال قبل برگشت و اول شخص هایم زیاد و زیادتر شدند...منطقا بایست خاموش بشود ولی... فعلا کمی فیتیله اش را پایین می کشم تا یار چه خواهد.



  • .:.چراغ .:.

گفت:"امروز رفته بودم فلان کلینیک مددکاری.بچه ها بودند.استاد بود. همه شان پر انرژی. همه شان فعال. هرکسی دارد یک کاری می کند. فلانی فلان کاره ی کلینیک شده. فلانی قرار است با فلان آدم که کلی سرش شلوغ است مصاحبه ی اکتشافی داشته باشد. فلان نفر هم طرح پژوهشی برداشته...ما چی؟ تو که می خواهی بروی یک رشته ی دیگر و من هم هوای ازدواج برم داشته..."

گفتم :"من دیگر انتخابم را کرده ام. همین چند روز  پیش هم رفته ام انقلاب و صد و خورده ای پول داده ام بالای کتابهای ارشد. تازه دلیل هم دارم برای انتخابم. مددکاری شاخه شاخه است. انسجام درش نیست... آدم های برونگرای سر و زبان دار می طلبد. من درونگرام. بیشتر از اینکه دلم بخواهد از این فیلد بروم آن یکی و ماجراهای عجیب و غریب تجربه کنم و با این و آن ارتباط بگیرم، دلم می خواهد بنشینم بنویسم بخوانم و فوقش طرح پژوهشی کار کنم. ذاتم این است. نمی توانم تغییرش بدهم. سعی ام را هم کرده ام و نشده... .

تو هم که تا دیروز دم از اولویت اصلاح خودت می زدی و از فواید ازدواج می گفتی و من هم که تاییدت می کردم...حالا چی شده؟ تو هم مثل من بی ثبات شدی؟؟"

گفت:"نمی دانم...اگر ماها برویم چه می شود؟چرا آن طرفی ها همه دارند می مانند توی این رشته و تا دکترا پیش می روند و کلی انگیزه دارند و کار می کنند؟چرا ما نباشیم نمانیم؟من نمی توانم ازدواج بکنم وقتی اینجا به من احتیاج دارد.نمی توانم برگردم شهرستان.می مانم و کار می کنم!"


یادش بخیر"میم مثل مادر"دیالوگی داشت ماندگار. آنجا که گلشیفته برگشت به حسین یاری که تازه از خارج برگشته بود گفت: "تو برو دنیا رو عوض کن!چیکار داری به زندگی من و بچه م؟؟". (البته به دوستم حق می دهم که نگران خیلی چیزها باشد و این رشته به حضور امثال او نیاز دارد اما...)

دیروز با ویری نشسته بودیم روی چمن های دانشگاه و از باندبازی و نخبه کشی و سیب زمینی پروری حرف می زدیم. خیلی نظرهایمان به هم نزدیک بود...بعد راجع به دنیا و دین حرف زدیم و او از هیچی بودن دنیا گفت و اینکه ما توی هیچی ها غلت می زنیم و باید از همین هیچی ها ماهیت بسازیم برای زندگی مان...و اینکه هیچ حقیقتی وجود ندارد و من بیخود دنبال آرمان های فرابشری ام و تنها راه قابل اطمینان تجربه است و... کلی بحث بی نتیجه که فقط به شک و شبهه هایم ذهنم دامن زد...

وقتی داشتم به دستهایش،که عادتا موقع بحث توی هوا تکانشان می دهد، و دستبندی که هدیه ی خودم بود نگاه می کردم بی اختیار دلم می خواست بلند شوم بدوم و تا جایی که می توانم ازش دور بشوم...

این چند روزه را در بی ثبات ترین حالت ممکن به سر برده ام!از همه لحاظ.بعضی شبها قبل از خواب آنقدر فکر می کنم که سردرد می گیرم...بعد گریه ام می گیرد و تا خود صبح خوابهای عجیب می بینم...راستش دیگر به هیچ چیز توی این دنیا مطمئن نیستم...و اصلا نمیدانم باید چه کار کرد؟شاید لازم باشد از کسی مشاوره بگیرم...خیلی وقت است که این نیاز در من وجود دارد اما احساس می کنم هیچ آدمی توی این دنیا نمی تواند کمکم بکند...به قول زهرا بعضی وقتها آدم دلش می خواهد شخصا با خود خدا حرف بزند...




*نشان ِ خانه ی خود را در این صحرای سردرگم 
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا..."فاضل نظری"


  • .:.چراغ .:.

 

بعد از چند روز خوابگاه نشینی ِ بیهوده با اولین سرویس می روم سمت  دانشگاه؛ کلاسم ساعت 10 شروع می شود اما به هوای دیدن ِ ویری * ساعت 8:05 توی محوطه ی دانشگاهم؛مثل خیلی وقتهای دیگر او از پشت سر خودش را به من می رساند و بیهوا بغلم می کند.

دانشگاه پر از برگ های زرد و خشک است.نیمکتها،چمن ها،کلاغ ها و مستخدم ها همه تکراری اند با این حال نمی دانم چرا پاییز ِ امسال ِ دانشگاه انقدر رنگ غربت می پاشد به سر و روی آدم!اول از فیلمهایی می گوییم که تابستان دیده ایم و کتابهایی که خوانده ایم_نقاط اشتراک_بعد کم کم می رسیم به بحث انتخاب رشته،مطالعات زنان،حجاب،فمنیسم،آزادی_نقاط اختلاف_ و بحث بالا می گیرد.گاهی(بیشتر) من کوتاه می آیم و گاهی(کمتر) او.کلی حرف توی سرم انباشته شده که باید بهش بگویم.اما انگار مجال مناسبی پیدا نمی کنند حرفهایم و توی بایگانی ذهنم مایوسانه دفن می شوند... او همیشه بهتر از من حرف می زند، استدلال می کند و می نویسد.

سر کلاس مسائل اجتماعی استاد دارد از پدیده هایی که بیخودی مساله شده اند و مسائلی که علیرغم مهم بودنشان توی بحثهای اجتماعی جایگاهی ندارند حرف می زند.از اینکه یک مددکار باید خوب بنویسد.جوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.تا بتواند حرفهایش را  به گوش بالادستی ها برساند.دستبندی را که تابستان برای ویری خریده ام می گذارم جلوی رویش.تعجب می کند و می گوید:"مال منه؟"."آره"

ناهار نمی خوریم چون رزرو ِ روز 1500 تومان شده و ترجیح میدهم 1/3 این پول را بدهم شکلات و چوب شور بخرم و بخورم(ترکیب جالب و بامزه ای میشود).آن هم توی اتوبوس.کنار ِ نجمه.آن هم وقتی داریم می رویم سازمان بسیج فیلم و نقد فیلم ِ «دهلیز» را ببینیم و بشنویم و از حالا حساب معطلی های احتمالی و گرسنگی های حتمی را کرده ایم.ویری دوست دارد فیلم را ببیند ولی دوست ندارد پا بگذارد توی سازمان.

دهلیز را می بینیم.همین که می توانیم مفت و مجانی به تماشای فیلمی بنشینیم که انصافا ارزش یک بار دیدن را دارد خودش کلی می ارزد.رضاعطاران می گوید:"منم بچه بودم از تاریکی می ترسیدم.خونه ی مادربزرگم یه راهروی تاریک داشت که بهش می گفتن دهلیز.هر وقت می رسیدم اونجا چشمامو می بستم و می دویدم تا به روشنایی برسم»(نقل به مضمون).

اما نقدهای فراستی و حسنی نسب چنگی به دل ِ من یکی(که تحت تاثیر حرفهای استاد مسائل اجتماعی مان منتظر نقدهای اجتماعی بودم)، نمی زند.بحث های تند ِ تهیه کننده که ظاهرش به حزب الهی ها می خورد با حسنی نسب که ظاهرش به آدم های امروزی می خورد، مرا یاد بحثهای سر صبحم با ویری می اندازد و حالم یکجوری می شود...

لحظه های آخر جلسه یکی از دخترها میکروفن دست می گیرد و با کلی گاف و یک نقل قول غلط از شهید آوینی(که اتفاقا مثل تحسین های فراستی نسبت به فیلم، کف و سوت حضار را هم به همراه دارد) نقدهای تندی به دیدگاه های حسنی نسب وارد می کند و از اعتقاد هم سلفی هایش، که ماها باشیم به سینمای دینی و ارجحیت محتوا بر فرم می گوید.

بعد هم حسنی نسب به صورتی اخلاقی و فراستی با لحنی پدرانه ضعفهای بیشمار ِ نقدهای تند و خام دخترک را به رخ جمع می کشند و لهش می کنند و من باز هم یاد بحث های سر صبحی می افتم و خودم را می گذارم جای آن دختر...

مترو شلوغ تر از همیشه است.شبیه دهلیزی که انگار باید چشمهایت را ببندی و تا مقصدی مشخص باز نکنی...




ویری: مخفف ویرجینیا(وولف)؛ اسم مستعار مخففی که برای دوست خوب، عجیب و متفاوتم انتخاب کرده ام...

  • .:.چراغ .:.