اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب با موضوع «سفر» ثبت شده است


اسفند برای من ماه خاصی است.

هر سال اوایل اسفند که می شود دلم هری می ریزد. یک اضطراب شیرین. فاطمه داریم به سفر جنوب نزدیک می شویم.

از پنج سال پیش اسفند برای من پر از بوی خاک جنوب شد.

سال اول دانشگاه بودم و مثل خیلی های دیگری که دین شان موروثی بود، با ورود به فضای شبهه آلود دانشگاه داشتم زیر سیل تناقضات بی شمار دفن می شدم. اطلاعیه های اردوی جنوب مثل فلقی بود در ظلمات درونم. خیلی ها می گفتند سفر سختی است. اتوبوس های بدون سیستم تهویه، هوای داغِ پر از خاک و خل، عطش، امکانات بهداشتی محدود، دیر و زود شدن غذا، کم خوابی و... . عده ای هم گفتند خوب است اما نگفتند خوب یعنی چه. خدا خواست و من زائر شدم.

حالا ذهنم پر از خاطرات خوش جنوب است. خاطراتِ مناطق، زائرها، راوی ها، گریه ها، خنده ها، صدای تلق تلق قطار و... .اسفند که می شود گویی یک بقچه ی سفید در ذهنم باز می شود و تمام عطرها،صداها و تصاویر مربوط به جنوب زنده میشوند و بی قرارم می کنند...

قطار جنوب... قطاری ست که کوپه هایش پر از آدم های بانشاط بود. شور بی نظیری در دل همه موج می زد. خوابها سبک بود و دل ها مشتاق هرچه زودتر رسیدن. قطار جنوب یعنی قطاری که آدم ها را از زمین به آسمان می برد. این قطار متفاوت از تمام قطارهای عالم است.


شلمچه با فانوس هایش در ذهنم ثبت شده. غروب میان آن فانوس ها خاک خنک پاهای برهنه را نوازش می دادند و نواهای غریب از بلندگوها پخش می شد. آب های مواج هر جا مجال یافته بودند خاک های نرم را تر کرده بودند. آن موج ها... آن موج هایی که در سفر به خرمشهر با آدم حرف می زدند. روایت های آن راوی عاشق از فریادِ زیرِ آبِ آن شهدایی که زیر آبهای نمی دانم کدام رود، تیر خورده بودند و جان داده بودند. آب های جنوب پر از یاد خون اند. آن فرزند شهید که دو سه سال پیش، دم برگشت از شلمچه دیدمش. داشت برای بابای شهیدش ضجه می زد. یک پسر جوان. خیلی جوان داشت از ته دل فریاد می زد. همه دورش جمع شده بودند. می گفت بابای من یک جایی توی این خاک خوابیده و نمی دانم قبرش کجاست. می گفت پاهایتان را می بوسم، شما زائران بابای بی نشان منید...تواضع می کرد. گریه می کرد. مثل ابر بهار...

خاطره ی دیگرم به وقتی برمی گردم که بر اثر اتفاق یا در اصل دعوت من و دو سه نفر دیگر به مسجد شلمچه رفتیم. شلمچه ای که همیشه از جمعیت موج می زد در آن وقت سال خلوت بود. بعد از نماز در مسجد شلمچه همراه زنی که صورت و صدای گرم و زیبایش هنوز در خاطرم است روی خاک ها نشستیم و او زیارت عاشورا خواند. حیف که نمی شود احساسات آن لحظه ها را مکتوب کرد.


طلاییه در گرمای ظهر با آن گنبد طلایی و آن آب های مواج و آبیخوش رنگ. آن خاکریزها که حتی برای نسل من که چیزی از آن زمان ها به یاد ندارند و شاید اصلا نبوده اند، تداعی گر خاطرات نادیده اند...

از سال اول هویزه را طور دیگری دوست داشتم. گلستان میان آتش بود. دور و بر یادمان شهدای هویزه بیابان است و داغ. اما آن یک تکه خاک بوی بهشت می دهد. اسم هویزه با شهید حسین علم الهدی گره خورده. در هر کدام از آن قبرهای خاموش هزار غوغاست. هزار دنیاست. خنکای آن حجره های کوچک اطراف مزارها کم نظیر بود برایم. هویزه را باید اول صبح رفت و دید. وقتی ان نسیم خنک پرچم مزارها را می رقصاند و آواز گنجشک ها... یک سمفونی کامل.

شهید چمران را در دهلاویه شناختم. در همان مستند کوتاهی که پخش شد و مثل روضه امام حسین(ع) اشک آدم ها را درمی آورد. در آن تابلوهای نقاشی... در آن یادمان زیبا.

معراج الشهدا... آن کفن های کوچکِ سپید...شهیدی که دست مصنوعی اش را روی استخوان های کفن پوشش گذاشته بودند و می گفتند در همان یکی دو روزی که جسم مطهرش را در آن جایگاه گذاشته اند غوغا کرده. آنجا یک نور سبز خاصی داشت که آدم را به سکوت وا می داشت.

قرارگاه شهید اسکندرلو، یک قطعه از کویر با خاک های نرم و آسمان پر از ستاره بود. گفته ی دکتر شریعتی را که آسمان کویر به زمین نزدیک تر است، آنجا لمس کردم. نزدیک نیم ساعت در تاریکی مطلق روی خاک دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.

دو کوهه که می روی حس سربازانی را که برای جنگ آماده می شده اند تا حدی درک می کنی. با نواهای آهنگران : ای لشکر صاحب زمان آماده باش، اماده باش... که فضا را حماسی کرده اند، شوری در دلت به پا می شود. یادم نمی رود آن شب وقتی برای به اصطلاح رزم شب کلی راه را پیاده رفتیم. روحانی و آقایان کاروان پیشاپیش ما پرچم به دست حرکت می کردند. تا چشم کار می کرد زمینِ عریان بود و آسمان پرستاره. تا اینکه به سوله ای رسیدیم و دعای کمیل خوانده شد. سوله با نور چند شمع و چراغ روشن بود و پنجره هایش را با پلاستیک پوشانده بودند. آن اطراف پر از قبرهای کوچک و بزرگی بود که رزمندگان برای مناجاتِ شبانگاهی کنده بودند...




و فکه، چزابه و ده ها جای دیگر که اسم هایشان در خاطرم نمانده اما آن احساسات غریب، کم نظیر و هیجان انگیزی که در دل جاری می کنند، هنوز در من زنده اند...

 

فکه

آسمان مقبره ی دانیال نبی علیه السلام

پیرمرد محزون جنوبی نزدیک اروند...

مقبره ی دانیال نبی علیه السلام

آنجا بوی سبزی و تازگی بهار بیشتر از هر در و دشتی توی دماغت می پیچد :)

شیشه ی گلیِ اتوبوس :) آن آبها هم، آب باران اند که روی خاک جمع می شوند. آنجا پر از این برکه های مواج است.

+ از همان اولین باری که جنوب رفتم، بعد از سفر بی قرار شدم. بی قرار دوباره رفتن. می گویند آنهایی که به کربلا مشرف می شوند هم همین حس را دارند. خدا کند آن بی قراری اعظم هم نصیب شود... .امسال رفتنم به جنوب میسر نشد. یعنی هنوز میسر نشده و ... منتظرم. اسفند بی جنوب برای من اسفند روی آتش است... سیاه است. بخدا اغراق نمی کنم.

++عکس ها را سال اول با دوربین موبایلم گرفته ام زین سبب بی کیفیت اند!

 

 * اسم یک رمان خوب و حتی عالی من باب دفاع مقدس و جنگ.

 

 


  • .:.چراغ .:.

خرمشهر، شهر خرمی نیست.

در شهر خبری از فضاهای سبز، بازارهای بزرگ و میدان های آذین بسته شده نیست. اطراف میدان های کوچک شهر را فاضلاب گرفته، جاده ها را آسفالتهای رنگ و رو رفته پوشانده است و شهر کهنه و خاک گرفته به نظر می رسد. مثل آیینه ی غبار گرفته ای که مدتهاست منتظر است دستی به سر و رویش بکشند...

تالار اصلی شهر،تالار فانوس، حتی به اندازه ی آمفی تئاتر یک دانشگاه فضا و امکانات  ندارد. بیشتر کار ما (ما که می گویم منظورم گروه جهادی سفیران کوثر نور است که من هم امسال عضو کوچکی از آنها بودم) در مدت اقامتان در شهر، توی همین تالار خلاصه می شد.

مردم شهر آب آشامیدنی را می خرند و گاز لوله کشی ندارند(البته در اینکه کل شهر گاز شهری ندارد یا قسمتهایی از آن شک دارم). یکی شان گله می کرد که بودجه های شهرداری معلوم نیست کجا می رود... عابربانک ها یک روز در میان خراب اند و فاقد وجه نقد! روزی که یارانه ها را واریز کرده بودند جلوی عابربانک هایی که دارای وجه نقد قیامتی بود.


خرمشهر، شهر خرمی است.

مردم شهر خیلی زود با غریبه ها عیاق می شوند؛  تصورات و توقعاتِ آدم را، راجع به خونگرمی و مهمان نوازی شان کاملا برآورده می کنند. هر جا که می روی به صرف ماهی صبور دعوت می شوی به خانه شان. شهر هنوز شکل سنتی اش را حفظ کرده و با وجود دیش  ماهواره ها که اکثر پشت بام ها را مزین نموده(!) مدرنیته هنوز نفس ِ شهر را بند نیاورده است. مردم هنوز وقتی اسم امام رضا(ع) را می شوند اشک توی چشمهایشان جمع می شود، توی مغازه هایشان عکس های مربوط به دوران انقلاب و جنگ و تصاویر رهبری و امام(ر) می چسبانند، در راهپیمایی 22 بهمن حضور خوبی دارند و خلاصه به خیلی چیزها پایبندند.

در گوشه گوشه ی شهر دکه های سمبوسه و فلافل فروشی به چشم می خورند. سمبوسه را دانه ای 500 تومان و فلافل را 1000 تومان می فروشند؛ تازه آن هم به اضافه ی سس های ِ تند وتیز محلی. (سس هایشان را خودشان درست می کنند و دو نوع است. یکی سس گوجه ی معمولی که البته باز هم تند است و یک نوع دیگر که ادویه های خاصی دارد و فوق العاده تند و خوش طعم است. سس ها را توی مشمای فریزر می ریزند و بابتش پولی نمی گیرند!)

از سوغاتی ها شهر می توان به ارده_شیره، خرما و رطب، ترشیجات، بامیه و انواع باقلوا و ... اشاره کرد.شاید به دلیل مصرف زیاد ادویه و غذاهای گرم و تند اکثرا خوش بنیه و سرحال اند.آن هم در گرمای طاقت فرسای جنوب!

دکه ی سمبوسه فروشی این آقا در خرمشهر معروف است. در فاصله کمی از مسجد خرمشهر؛ وقتی از دوستم دلیلش را پرسیدم گفت چون خیلی مومن، منصف و تر و تمیز است و همیشه از مواد تازه استفاده می کند. شبیه "رضا ایرانمنش" نیست؟


علیرغم اینکه فاصله ی بین آبادان و خرمشهر از 15 دقیقه تجاوز نمی کند؛ این دو شهر به ویژه از نظر مهندسی محیط و فضای شهری بسیار متفاوت اند. نمی دانم دلیلش را... اما سزا نیست شهری که هر گوشه اش از خون ِ شهیدی معطر است فقر و  محرومیت از سر و رویش ببارد. سزا نیست این شهر را اینگونه به حال خود رها کردن...  این مردم هنوز جنگ زده اند!

 

+ حوراء دختری بود اهل تهران که داروسازی خوانده بود و در یکی از داروخانه های خرمشهر طرح درس اش را می گذراند. برایم جالب بود که خودش خرمهشر را انتخاب کرده است. علاقه اش به خرمشهر مرا به یاد علاقه خودم می انداخت و اینکه او مجالی یافته بود تا علاقه اش را بالفعل کند و من نه... جالب تر اینکه هر جا می رفتیم می گفتند شما حوراء را می شناسید؟

++ این سیاهه به هیچ عنوان سفرنامه یا همچو چیزی نیست! فقط برداشت کوتاهی است از شهر کوچکی که خیلی دوستش دارم  به وسیله ی دوربین عکاسی به اضافه ی اندکی تراوشات قلمی به هرحال!


عکسهای دیگر در ادامه مطلب

  • .:.چراغ .:.



السلام علیک یا حضرت ِ عشق(ع)...

قصه ی عجیبی ست، قصه ی عشق ِ شما ... دام محبتتان به گستردگی عالم است انگار ...

و اسیر می کند هر دل ِ جامانده ی درمانده ای را ...

چه خوب است که هنوز شما را دارم ...

چه خوب است که هنوز محبت ِ شما را دارم ...

گاهی وقتها،که بی رمقی و پوچی به سراغم میاید،التهاب ِ چشمهای مهربان و رئوفتان را حس می کنم ...

بعد از آن سفر ِ کذایی...

و آن همه نمکدانی که شکستم

دوباره نمک گیر شدنم را حرام می دانستم!

اما

شما خودتان حلال کردید انگار ... این سفر ِ سه باره را ...




بعدا نوشت : سفر ده روزه مان تمام شد ... مثل همه ی سفرهای خاکی ... فقط می توانم بگویم این سفر غیر از سفرهای قبلی بود ...

خاص بود یا خاص تر؛ همین!

  • .:.چراغ .:.