اینجا چراغی روشن است

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روزها یکی از دغدغه هایم سر و سامان دادن به رابطه ی مادربزرگ و پسرخاله ام است.  آبشان توی یک جوب نمی رود. کارد و پنیراند. شاید ته دلشان همدیگر را دوست دارند اما سایه ی همدیگر را با تیر می زنند. کار شان حتی به کتک کاری هم کشیده شده و خلاصه هیچ حریم و حرمتِ لگدمال نشده ای باقی نگذاشته اند.

پسرخاله ام جرات ندارد توی خانه دست روی چیزی بگذارد. مادربزرگ آوار می شود روی آن چیز. و مادربزرگ هم جرات ندارد در باب هیچ موضوعی زبان به پند و نصیحت باز کند، مشت و لگدهای پسرخاله دمار از روزگارش در می آورد. جای جای بدنش کبود است.


دلم برای هردویشان می سوزد. بدبختی اینجاست که نمی شود محل زندگی شان را سوا کرد لااقل. چندین سال است بیخ گوش هم اند. پسرخاله از وقتی چشم بازکرده با چشم های پیر مادربزرگ آشنا شده و اخت گرفته  و صد البته مادربزرگ هم تحمل یک روز دوری نوه اش را ندارد. پس حتی اگر هم امکانش فراهم بشود، عمرا بتوان این دو را به فراق راضی کرد... . حالا هر چقدر هم که پسرخاله سنگدل باشد و دست بزن داشته باشد و مادربزرگ وسواسی و غرغرو باشد.

کاری نداریم به اینکه پسرخاله ام 4 ساله است و مادربزرگم 64ساله. 60 سال فاصله ی سنی نمی تواند توجیه خوبی باشد برای توقف دعواها. جنگ، جنگ است. سن و سال نمی شناسد! 

  • .:.چراغ .:.

یحیی هیچوقت مصطفی را "عمو" صدا نمی زد. مگر وقتی که می خواست سربه سرش بگذارد یا چیزی از او بخواهد.

هیچکس باورش نمی شد، این دو نفر همسن باشند. وقتی زنعمو اولین بچه اش را به دنیا آورد، مادربزرگ برای نهمین بار وضع حمل کرد. گرچه فاصله ی سنی شان چند ماه بیشتر نبود، خُلقیاتشان زمین تا آسمان توفیر داشت.

یحیی، ساده و صمیمی و خوش مشرب بود. عمو "مصطفی" پسر آخر خانواده بود و عزیز دل مادربزرگ. با اینکه در یک خانواده ی پرجمعیت بزرگ شده بود، خرش خوب می رفت. پرتوقع و زودرنج بود. این یحیی بود که همیشه از حقش می گذشت.

با این همه، عین دو تا رفیق بودند. بیشتر از رفیق بودند. یار غار هم بودند. تمام تلخ و شیرینِ زندگی شان را، اصلا تمام زندگی شان را شریک بودند.


یحیی هیچوقت مصطفی را "عمو" صدا نمی زد. مگر وقتیکه می خواست سر به سرش بگذارد یا چیزی از او بخواهد. و آن روز هم احتمالا از او چیزی می خواست... . وگرنه آدمی که بین مرگ و زندگی دست و پا می زند، با کسی شوخی ندارد!


آن روز، سرِ ظهر، تلفن زنگ زد و صدای گریه ی عمو مصطفی، که انگار از دنیای دیگری به گوش می رسید، خوابمان را پراند. ضجه می زد که: «یحیی دارد غرق می شود... یحیی... یحیی زیر آب است... چیکار کنم؟».


آب، یحیی را بلعیده بود. وقتی رفته بودند در آن رودخانه ی لعنتی شنا کنند، آب یحیای بلند قامت را بلعیده بود. عمو به آب زده بود، اما زورش به آب نرسیده بود. یحیی قبل ازاینکه ریه هایش پر از آب و لجن بشوند، در یکی از تقلاهایش برای بیرون آمدن، داد زده بود: "عمو کمک".

یحیی هیچوقت مصطفی را عمو صدا نمی زد مگر اینکه... و آن روز یحیی چیز بزرگی از عمو خواسته بود. آنقدر بزرگ، که هنوز بعد از گذشت سالها، هیچکس دلش نمی خواهد جای عمو مصطفی باشد.





 

  • .:.چراغ .:.

ساعت 1 نیمه شب است.

خسته ام و چشم هایم می سوزند. با این حال اینجا نشسته ام و تایپ می کنم و در یک گروه فیلمنامه نویسی فک می زنم. سبک زندگی مجردی یک سبک زندگیِ بی قاعده ی بی رحمانه است. البته برای من!

دارم به این فکر می کنم که بالاخره نوشتن برای نوشتن خوب است یا بد؟

تا وقتی که هدف و انگیزه ی بزرگم پیدا شود(!)،برای خشک نشدن قلمم، می نویسم  برای نوشتن و اندکی خودشناسی شاید.

 برای اینکه حس کنم هنوز زنده ام. و از تبعات موجود زنده اثرگذاری اوست...

  • .:.چراغ .:.

بعد از مدتها سکوت و سکون می خواهم بنویسم.

هیچ هدف و آرمان خاصی درکار نیست.

نوشتن برای نوشتن. نوشتن برای خودشناسی! 


 جوآن دیدیون(نویسنده ی آمریکایی):" آیا جز این است که تنها با رویاپردازی و نوشتن میتوانم به اندیشه هایم دست پیدا کنم؟".







  • .:.چراغ .:.

سگ های ده زیاد شده بودند. تو خیابان ها و معابر جفت گیری می کردند. جلوی نانوایی ها و قصابی ها دراز می کشیدند. صبح های سرد زمستان، می افتادند دنبال بچه مدرسه ای ها. شب ها، صدای پارس کردنشان خواب را، به چشم مردم حرام می کرد. چند نفر بیماری های انگلی گرفته بودند و دکتر می گفت گرد و خاکِ آغشته به مدفوع سگ وارد بدنشان شده است. بالاخره صدای اعتراض همه بلند شد. 


ریش سفیدهای ده شور کردند. گزینه های روی میز بررسی شد. "سگ کشی" با تفنگ شکاری، تنها گزینه ی ممکن بود.


یک روز صدای شلیک گلوله ها، توی ده پیچید. عده ای هیجان زده بیرون ریختند و دنبال سگ کش ها راه افتادند. عده ای توی خانه هایشان کز کردند و گوش هایشان را گرفتند. 

آن روز سگ های زیادی را کشتند. مغزِ بعضی هایشان را توی خواب، متلاشی کردند. مابقی را با تعقیب و گریزهای بسیار به دام انداختند و تیرباران کردند. توله سگ هایی را که تازه چشم باز کرده بودند توی گونی ریختند و با یک تیر خلاصشان کردند. هدفِ اصلی، ماده سگ هایی بودند، که هر سال می زاییدند و هر بار شش، هفت تا توله به جمعیت سگ ها اضافه می کردند. 


آنها حتی به سگ های خانگی هم رحم نکردند. سگِ «عمو رحیم» یکی از آن سگ های خانگی دوست داشتنی بود. یک سگ قهوه ایِ پشمالو و بی آزار که مثل خود عمو رحیم، سن و سالی ازش گذشته بود. اغلب اوقات توی دالان خانه ی صاحبش چرت می زد و گه گاه از لای چشم هایِ تنبلِ خمارش نگاهی به دور و برش می انداخت. از بدبختی، آن روز هوای گردش به سرش زده و ناغافل توی دام سگ کش ها گرفتار شده بود.

 عمو رحیم تا مدتها پکر بود. می خواست بداند سگش را چطوری کشته اند. اما هیچکس نمی دانست. آنهایی هم که دیده بودند، چیزی نمی گفتند. 


صبح روز بعد اثری از سگ ها نبود. ده بوی خون می داد. مردم نگاهشان را از هم می دزدیدند. قصاب ها زیرلبی جواب مشتری ها را می دادند. نانواها بیشتر از همیشه عرق می ریختند. بچه ها وسط بازی حواسشان می رفت پیِ تک و توک ماده سگ های باقی مانده ای که خسته و زخمی، عوعو کنان دنبال توله هایشان می گشتند... 


سال بعد و سال های بعد هم سگ ها را کشتند و در گورهای دسته جمعی دفن کردند. کسی نمی دانست چند تا سگ کشته شدند تا بالاخره،تعداد سگ های ده کم شد و خیال مردم راحت. بعد از آن، کم کم زمزمه ای بین مردم افتاد: "برکت از این ده رفته است...".

  • .:.چراغ .:.