اینجا چراغی روشن است

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

هندزفری توی گوشهایم. آهنگ های خواننده ای فرانسوی که نمی شناسمش یکی بعد از دیگری پخش می شود. دارم در یکی از بزرگترین خیابان های دنیا پیاده روی می کنم. یک خیابان عریض پر از درخت های بهارنارنج با کلی پرنده لای شاخه وبرگ ها، که صدای زیبای آوازشان وادارم می کند بعد از چند دقیقه هندزفری را از توی گوشهایم درآورم.

هوا نه گرم است نه سرد. نه آفتابی و نه ابری. تنها نسیمی می وزد و برگ درختها را تکان میدهد. پنجره ی تمام خانه ها باز است و پرده های سفید آرام می رقصند. جلوی پنجره ی هر خانه کودکی دو، سه ساله نشسته و با اسباب بازی اش ور می ورد. همه ی بچه ها موهای بور، ابرو و چشم های سیاه و پوستِ رنگ پریده دارند. زیر چشمهاشان گود افتاده و به طرز عجیبی به هم شبیه اند.

باد شدید میشود. بچه ها یکی یکی پنجره ها را می بندند و می روند.

چند لحظه بعد پنجره ها باز می شوند و پیرزن هایی با موهای سفید و صورت های چروکیده بافتنی به دست می نشینند پشت پنجره.

چند قطره خون می ریزد جلوی پاهایم. آسمان را نگاه می کنم. سرخ است. چند تا کودک دارند روی ابرها دنبال یک کودک دیگر می دوند و با چوب توی سرش می زنند. پنجره ها دوباره بسته میشوند. صدای آواز پرنده ها کم کم آنقدر ناهنجار می شود که انگار دارند جیغ می کشند. ناچار هندزفری را می چپانم توی گوشهایم اما افاقه نمی کند. گوشهایم را می گیرم.

پنجره ها دوباره باز می شوند. همه ی پرده ها سرخ اند.

نگاه زن ها و مردهایی پشت پنجره ایستاده اند، به نقطه نامعمولی دوخته شده است. آسمان سیاه شده اما زمین روشن است. توی سیاهی آسمان سایه های محو چند کودک، که کودک دیگری را دنبال می کنند پیداست. و سایه ی محوِ چوبی که محکم بر سر کودک فرود می آید... صدای ناله ی معصومانه ای عالم را پر می کند. یک لخته ی بزرگ خون روی صورتم که رو به آسمان می ریزد. جیغ می کشم. زن ها و مرد های پشت پنجره گریه می کنند. پنجره ها محکم بسته می شوند. شیشه ها خرد می شوند و باد پرده ها را می کند و با خود میبرد.

ته خیابان، آسفالت سطح زمین تمام می شود. یک مشت خاک برمی دارم و صورتم را از خون پاک می کنم. ناگهان هوا روشن می شود. آنقدر روشن که  چشمم را می زند. به آسمان که نگاه می کنم دو  خورشید می بینم...


  • .:.چراغ .:.


+ گفته بودم خوابهایم را دوست دارم. خواب همان مرگ است که بعدِ بیدار شدن از آن می میریم...

خیلی از ما در خوابهایمان بیداریم و در بیداری مان خواب...

  • .:.چراغ .:.

بالاخره بعد از سالها پری رو پیدا کردم...


اسد(خسرو شکیبایی):

شب

چشمهای بسته ماست

آنگاه که

به چراغانی درونِ خود می نگریم...



 این فیلم رو فقط یک بار، وقتی بچه بودم دیدم. همیشه دلم می خواست دوباره ببینمش اما اسمش یادم نمی اومد. تا اینکه چند روز پیش توی آرشیو قدیمی دفترِ خوابگاه پیداش کردم!   

                                                                                      

   + من اون کتابِ سبزِ سلوک رو می خوام...  

                                                                                             

  • .:.چراغ .:.


هر چه آمدم راجع به این مساله -تا کامل شدن اطلاعات و تحلیلم- چیزی ننویسم، نشد. این موضوع علیرغم غرغرهای منتقدانِ مسیح علینژاد، که آن را جنجالی بیهوده، دامن زدن به کلیشه ها و پرداختن به حاشیه تلقی می کنند،  اتفاقا موضوع بسیار مهمی است که باید از سوی آنها که دغدغه ی دین و فرهنگ دارند مورد تحلیل و بررسی های دقیق اجتماعی و تاریخی قرار بگیرد. مطلبی که اینجا می خوانید تنها یک طرح مساله و چه بسا طرح یک کلیشه باشد!


این روزها هر وقت صفحه ی یاهو را باز می کنم باید منتظر انتشار خبری از دختران ایرانی در آن و در ادامه در روزنامه های غرب و شرق باشم؛ خبرهایی که خیر نیستند...!

بحث بدحجابی و این روزها حجاب اجباری به تقدم و تاخر مسئله شده اند. بهتر است اول تعریفی از مساله اجتماعی داشته باشیم. مساله اجتماعی پدیده یا موضوعیست که با ارزش ها و هنجارهای جمع قابل توجهی از مردم مغایرت دارد، قابل رفع یا اصلاح است و این جمع از مردم به دنبال رفع یا اصلاح آن هستند.

حال برگردیم به دو مساله فوق. اولی که تقریبا از زمان انقلاب تا به حال مساله ی عده ی زیادی از مردم و از آن مهم تر مساله ی دولت و قدرت بوده است. چرا می گویم مهمتر؟ چون در بحثِ مساله ی اجتماعی ساختار و جایگاهِ مردمی که یک موضوع را تبدیل به مساله می کنند، تعیین کننده تر از تعدادشان است. در تمام این سالها حکومت اسلامی ایران و شمار بسیار زیادی از مردم بدحجابی را مساله می دانسته اند و به طرق مختلف(و شاید هم یک طریق در قالبهای مختلف!) سعی کرده اند آن را اصلاح کنند.

حال نتیجه ی این تلاش های سی و چندساله، مساله شدن حجاب است! یعنی دقیقا شکل گرفتن یک آنتی تز در مقابل یک تز! اگر تا دیروز دولتمردان و مردم ایران بدحجابی را مساله می دانستند امروز تعداد قابل توجهی از مردم ایران به علاوه ی قدرتی به نام افکار عمومی (که ابزار عظیمی به نام رسانه  را در اختیار دارد) حجاب اجباری(و در واقع حجاب را) مساله می دانند.

حال سوال اینجاست که چگونه می توان گسترش این دو دسته گی ها را متوقف کرد یا لااقل کاهش داد؟ چطور می توان از نفوذ این آنتی تز در بطن جامعه جلوگیری کرد؟ وقتی که در یک جامعه تعریفمان از مسائل اجتماعی با هم متفاوت است، چطور می توان به حل مساله اندیشید؟ حالا گیریم که نظریه ی ماتریالیسم دیالکتیک(که معتقد است تز در برابر آنتی تز قرار می گیرد و از دیالکتیک و تضاد بین این دو سنتز(انقلاب-جامعه ی جدید) شکل می گیرد) مردود اعلام شده باشد؛ لااقل مساله را باور کنیم، قضیه را فقط هوچی گری های مسیح علینژادی و توطئه های غرب و... نپنداریم! و دل خوش نکنیم به پایانِ خوشِ عدل وعده داده شده. چرا که صاحب ِ همان عدل وعده داده شده فرموده است : ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم...

ضمن اینکه "پذیرفتن مساله قدم بزرگی در حلِ مساله است"!


+ موضوعی که در این مورد ذهن مرا به خود مشغول داشته، این است که مطابق آیات قرآن و سخنان بزرگانی چون شهیدبهشتی و استادعلی صفایی حائری وظیفه ما(پیامبر(ص) به عنوان مصداق و به تبع آن جانشینان آن حضرت و شیعیان ایشان) فراهم کردن زمینه است برای انتخاب فرد بین خیر و شر؛ و نه تلاش برای تغییر دادن آدمها و مومن کردن شان. اما گویی در تمام این سالها ما به جای آگاهی بخشی و تلاش برای فراهم کردن بستر، به فکر مومن کردن همه ی آدم های این جامعه بوده ایم... .


  • .:.چراغ .:.

ده بار بهشان گفتم سنگ قبرت سفید باشد. از علی پرسیده بودم دوست داری سنگِ خانه ی مامان چه رنگی باشد و او با آن لحن کودکانه اش گفته بود: فقط سفید. من و علی زورمان به بزرگترها نرسید و سیاه ترین سنگ قبر دنیا روی خاکی که جنازه ات را بلعیده بود قرار گرفت.

یادم می آید یک بار نزدیک اذان ظهرآمده بودم قبرستان و داشتم برایت فاتحه می خواندم که حس کردم ایستاده ای روبروی من و باد لباس سفیدت را می رقصاند. چه خوب که بزرگترها نبودند...

مامان میگفت چند روز پیش یک نفر سنگ قبرت را تکه تکه کرده. یک عالمه بغض توی صدایش بود. اما من بعد از اینکه به کار آن یارو فکر کردم؛ به اینکه چه مرضی گریبانش را گرفته که افتاده به جانِ سنگ قبر بی آزارترین خاله ی دنیا! بغضم را فروخوردم و خوشحال شدم. شاید این بار بشود ترتیب یک سنگ قبر سفید را داد. اینطوری هم علی خوشحال تر می شود هم من و هم خودت... .


  • .:.چراغ .:.