اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

سرم به سنگ خورده و دلم تب کرده ست
شده ام مثل صبح های ِ خلوت ِ پارک ها
مثل شب های پر از چراغ های مصنوعیِ تهران
مثل یک کتاب قطورِ کهنه که در گم ترین گوشه ی یک کتاب فروشی جا مانده
مثل یک گلدان لب پریده ی خالی، تهِ یک زیرزمینِ نمور
مثل پیرزنی که روی نیمکتِ سردِ خانه ی سالمندان دلش تنگ است
مثل بیماری روانی که هر روز روی دیوارهای آسایشگاه خط می کشد
مثل زندانیِ حبس ابدی که هیچ راه خلاصی پیدا نمی کند

مثل مرده ای که روی سنگ غسالخانه، منتظر دستانِ بی تفاوتِ غسال است
مثل کودکانِ یتیم خانه ها که هر شب خواب مادرشان را می بینند و از خواب می پرند و بغض می کنند...

حالِ زمین خورده های فراموش شده را دارم... .


* بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است...
مثلِ شهری که به روی گسل زلزله هاست

فاضل نظری

  • .:.چراغ .:.

در تجربه ی خداوند، برخلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. هرچه ایمانت به اون قانون قوی تر باشه، احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هراندازه به خداوند باور داشته باشی خداوند همونقدر برای تو وجود داره. گرچه هستی خداوند به ایمان ما ربطی نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.


روی ماه خداوند را ببوس...

ص73


+ و من باز یادم رفته بود

   که یقین را

   به گام های خسته می دهند

   نه به گام های مردد...

  • .:.چراغ .:.


هم اتاقی: تا حالا پیش اومده به دمپایی های بچه ها توجه کنی؟
من: نه والا!
هم اتاقی: زین پس توجه کن. اون وقت می فهمی هر کی شبیهِ دمپاییشه. یا بعبارت دقیق تر دمپایی هرکی شبیهِ خودشه.
من(با وجد و شگفتی): چطوری یعنی؟
هم اتاقی: مثلا دمپایی تو مثه خودت آرومه، دمپایی من مثل خودم حالت پر جنب وجوشی داره.
در اتاق را باز می کنم و نگاهی به دمپایی هایمان می اندازم. دمپایی های من دور از هم، یکی رو به غرب و دیگری رو به شرق، وا رفته  و مثل آدم های تو سری خورده تخت زمین اند( که البته این موضوع بیشتر به نگاه تراژیکِ من به هستی برمی گردد. نگاهی که به دمپایی های بدبخت هم سرایت و له لَوردشان کرده). دمپایی او کنار یک لنگه دمپایی دیگر، جوری موضع گرفته که انگار می خواهد با کله برود تو دلش. راست راستی آماده ی حمله است!
پقی می زنم زیر خنده. این اولین بار است که چنین حرفهای جالبی از هم اتاقی می شنوم.
با نوعی تحسین آمیخته به احترام-که مخصوص استعدادهای تازه کشف شده است- نگاهش می کنم و می گویم: چه کشف جالبی!بعید نیست، در این دوره ی روان محور، مادرِ ‫#‏روانشناسی_دمپایی‬" بشوی! بخدا! ".
راستی که محدودیت، آدم ها را بزرگ می کند و خوابگاه ما پر از آدم های کشف نشده ای ست که دارند حیف می شوند.
  • .:.چراغ .:.