مرا گشایش ِ چندین دریچه کافی نیست*
یک روز میخواستم حکایت ِ چادری شدنم را بفرستم برای سایت "چی شد چادری شدم؟" اما فکرش را که کردم دیدم زود است هنوز ؛ بهتر است عجله نکنم و دندان روی جگر ِ چادرم بگذارم ! دیدم هزار نفر پرادعاتر از من هم پا پس کشیدند و باد چادرهای خیلی ها را برد ... دیدم این شهر و آدمهایش هر روز رنگی به خود می گیرند و من هم جدای از فرآیند ِ این رنگ آمیزی نیستم !
دیدم "نگه داشتن ایمان در این زمانه ی دزد مثل نگه داشتن آتش است، در کف دست"...و یقین مثل "ماهی ست و هی سر می خورد از دستت" دلم می خواست محکم باشم ؛ اصلا کاش متحجر می شدم ! بهتر از این بود که به هرباد " تَق ِ تقوایم ، وا برود" ! بهتر از این بود که با هر سوال و شبهه ای نماز ِ یقینم باطل شود ... و یا اینکه بهتر بود ملحد باشم و این همه روزه شک دار نگیرم ... و هی خواب نبینم که چادر مرا هم باد برد...
تفکر همه یا هیچ را قبول نداشتم اما حالا کم کم دارم بهش ایمان پیدا می کنم . ارزش این تفکر را تنها کسی می فهمد که دم به دم دچار شک و وسواس باشد، هی چنگ بزند به ریشه های پوسیده اطرافش و از طرفی هم بخواهد دره ی زیر پایش را بشناسد ... یک نفر که دلش میخواهد لااقل به ثباتی نسبی برسد . یک نفر که راه-زده شده و خسته شده از تناقض های ِ دور و برش ؛
خیلی از دور وبری هام هستند که می گویند اصلا "حقیقتی" وجود ندارد که بخواهی برایش بجنگی، اما من حتی برای زنده بودن، نفس کشیدن و راه رفتن حس ِ نیاز به یک حقیقت برتر را در دلم سراغ دارم که اگر نباشد جنگیدن که هیچ، نفس کشیدن را هم از یاد خواهم برد ...
و من با وجود تمام یاس های درونی ام و با وجود همه ی تردیدهایی که وقایع و آدم ها به جانم انداخته اند، حس می کنم بالاخره یک روز به حقیقت میرسم ... و تو چگونه می توانی امید ِ مرا از رسیدن به آن حقیقت سلب کنی، و جای آن به واقعیت های ِ سودازده ی کم عمق دلخوشم داری، در حالیکه اینها هیچکدام ذره ای بی قراری دل ِ مرا تقلیل نمی دهند ؟
*فاضل نظری
(مرا گشایش ِ چندین دریچه کافی نیست،،هزار عرصه برای پریدنم تنگ است)- ۹۲/۰۲/۲۹
اما با تمام سختی هایش این روحیه را دوست دارم هرچند همیشه نتوانستم به عنوان یک حقیقت جوی واقعی به بعضی مسائل از جمله آنهایی که تو در وبلاگت به مکرر قرار می دهی، نگاه کنم. شاید یک دلیلش این باشد که الان تو راحت می توانی در این پنجره مجازی افکارت را به اشتراک بگذاری اما من در پنجره ام نمی توانم... و ما می مانیم و کوهی از حرف های مانده در ته ذهن مان که فراموش شدنی هم نیستند.
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
فاضل نطری