بابای انقلابی ام...
می خواستم امسال حتما روز پدر برای بابا مطلبی توی وبلاگ بنویسم ... توی ذهنم دنبال یک مطلب خاص بودم ... نمی دانستم از مهربانی ها، نگرانی ها و پند و نصیحتهای پدرانه اش بنویسم یا از لبخندهای گرم و لحن دوستانه ی او ... یا از دستها و چشمهای همیشه خسته اما مشتاقشو یا دلتنگی ها اخیرم ...
به جای همه ی اینها تصمیم گرفتم مثل همه ی آنهایی که امسال روز پدر از بابای ِ بزرگتری می نویسند،من هم از او بنویسم ... بابایی که تمام مهربانی ها، نگرانی ها ، دلسوزی ها و حوصله به خرج دادن های باباهایمان را در او سراغ داریم ... بابای رو سفیدی که سیاهی ِ دل ِ خیلی هایمان تا همیشه بدهکار ِ خوبی های اوست ...
به گمانم اینطوری بابا هم خوشحال تر بشود ...
بابای مهربانم ...
از شما نوشتن و برای شما نوشتن از عهده ی قلم ِ بی مقدار و شکاک ِ من بر نمی آید؛ تنها خواستم من هم قطره ی کوچکی باشم بر تن این موج...
مدتهاست که شک دارم به قلم ...به خطوط ... به شب و روز ... و باورهایم همه شبهه ناک شده اند ...
این روزها که حق و باطل در هم تنیده اند و تشخیص بد و خوب، زشت و زیبا ، مرد و نامرد دشوارتر از هر کاری ست و سیرت ِ جامعه هر روز به حرفهای علی(ع) شبیه تر می شود ....
این روزها حق و باطل ِ زندگی ِ دختر کوچکتان به هم آمیخته و عجیب مستاصل است ...
اگر خودخواهی نبود می گفتم که دلم می خواهد یک روز بلند شوم بیایم پیش تان و شما پدرانه نصیحتم کنید و من فقط گریه کنم... شاید این دل آرام بگیرد و شاید دم مسیحایی تان کبوتر روحم را دوباره زنده کند ....
این روزها که عقل دردی از من دوا نمی کند و درس(دانشگاه) فقط به تعداد روزهای تلف شده ی عمرم اضافه می کند ...
این روزهای پر از ترس و تردید و تلقین تنها یقین من همان چفیه ی سفید رنگ ِ روی شانه های شماست ...و تنها چهره ی مهربان و صدای گرم شماست که یخ ِ دلم را می شکند و دیگر هیچ ...
تنها یقین من اینجا میان این همه سیاهی؛ میان این همه آلودگی و تهمت و بهتان و دروغ نور ِ چهره ی شماست آقا ...
که در این بیغوله راه را کمی روشن می کند و دل را قرص ؛ و حرفهایتان که نوید صبح می دهند و بوی صداقت ...
بابای انقلابی ام !
من هنوز فرزند ِ دلخواه ِ شما نشده ام !
اصلا هنوز هزار فرسنگ فاصله است بین من و پاکی ... بین من و شما ... با این حال می دانم اجازه می دهید دورادور دوستتان داشته باشم و از هیچکس دریغ نمی کنید مهرتان را ...
این روزها عجیب دلتنگ دیدنتان هستم ...
و بدبختانه تمام سهم ِ عمرم از لمس ِ حضور ِ تان همان دیدارِ نصفه و نیمه ی همدان بود که در شلوغی اش مدام گمتان می کردم و دوباره پیدا می شدید ...
و اعتراف می کنم که در تمام این سالها و روزها و ماه ها قصه ی من با خدا و امام(عج) و شما همین بوده ... مدام گمتان کردم و باز پیدا شدید !
وقطره ها...
- ۹۲/۰۳/۰۲