اینجا چراغی روشن است

سنگِ قبر

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ب.ظ

ده بار بهشان گفتم سنگ قبرت سفید باشد. از علی پرسیده بودم دوست داری سنگِ خانه ی مامان چه رنگی باشد و او با آن لحن کودکانه اش گفته بود: فقط سفید. من و علی زورمان به بزرگترها نرسید و سیاه ترین سنگ قبر دنیا روی خاکی که جنازه ات را بلعیده بود قرار گرفت.

یادم می آید یک بار نزدیک اذان ظهرآمده بودم قبرستان و داشتم برایت فاتحه می خواندم که حس کردم ایستاده ای روبروی من و باد لباس سفیدت را می رقصاند. چه خوب که بزرگترها نبودند...

مامان میگفت چند روز پیش یک نفر سنگ قبرت را تکه تکه کرده. یک عالمه بغض توی صدایش بود. اما من بعد از اینکه به کار آن یارو فکر کردم؛ به اینکه چه مرضی گریبانش را گرفته که افتاده به جانِ سنگ قبر بی آزارترین خاله ی دنیا! بغضم را فروخوردم و خوشحال شدم. شاید این بار بشود ترتیب یک سنگ قبر سفید را داد. اینطوری هم علی خوشحال تر می شود هم من و هم خودت... .


  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۱)

  • پریشان نویس
  • بغض متن گلومو گرفت...
    به روزیم با حرف های قلنبه سلنبه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی