اینجا چراغی روشن است

جنگ، جنگ است

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

این روزها یکی از دغدغه هایم سر و سامان دادن به رابطه ی مادربزرگ و پسرخاله ام است.  آبشان توی یک جوب نمی رود. کارد و پنیراند. شاید ته دلشان همدیگر را دوست دارند اما سایه ی همدیگر را با تیر می زنند. کار شان حتی به کتک کاری هم کشیده شده و خلاصه هیچ حریم و حرمتِ لگدمال نشده ای باقی نگذاشته اند.

پسرخاله ام جرات ندارد توی خانه دست روی چیزی بگذارد. مادربزرگ آوار می شود روی آن چیز. و مادربزرگ هم جرات ندارد در باب هیچ موضوعی زبان به پند و نصیحت باز کند، مشت و لگدهای پسرخاله دمار از روزگارش در می آورد. جای جای بدنش کبود است.


دلم برای هردویشان می سوزد. بدبختی اینجاست که نمی شود محل زندگی شان را سوا کرد لااقل. چندین سال است بیخ گوش هم اند. پسرخاله از وقتی چشم بازکرده با چشم های پیر مادربزرگ آشنا شده و اخت گرفته  و صد البته مادربزرگ هم تحمل یک روز دوری نوه اش را ندارد. پس حتی اگر هم امکانش فراهم بشود، عمرا بتوان این دو را به فراق راضی کرد... . حالا هر چقدر هم که پسرخاله سنگدل باشد و دست بزن داشته باشد و مادربزرگ وسواسی و غرغرو باشد.

کاری نداریم به اینکه پسرخاله ام 4 ساله است و مادربزرگم 64ساله. 60 سال فاصله ی سنی نمی تواند توجیه خوبی باشد برای توقف دعواها. جنگ، جنگ است. سن و سال نمی شناسد! 

  • .:.چراغ .:.