اینجا چراغی روشن است

اینجا نه اینکه تو نیستی... من کورم!

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

«سلمان هراتی» را از زمان دبیرستان با همان شعرهای کتاب ادبیات شناختم. از همانجا که می گفت : با چشم های عاشق بیا تا جهان را تلاوت کنیم. چیز زیادی ازش نمی دانستم و نمی دانم. جز اینکه از روی اعتقاد و باورش شعر می گفته است. 

و این شعر(به نام «پندار نیک» از کتاب «از آسمان سبز») واگویه ای با خداست... اصلا همین پندار نیک بود که دیروز حالم را التیام بخشید. و باعث شد چرندیات یاس آوری را که نوشته بودم پاک کنم و بگذارم این شعر، امیدوارانه به جای من حرف بزند:


"در لحظه های تزلزل و تنهایی
وقتی بیایی
دست من از وسعت برمی خیزد
و نگاهم
بی اندکی قناعت
زمین را می گیرد

آه خدایا...
وقتی بیایی
چگونه در مقابل تو، ای وای
برای کدام معصیت به بار نشسته
افسوسمند سجده کنم
دریغا ... از تو به جز نامی... هیچ نمی دانم

از این پنجره... که پیش روی من نشانده ای... 
یک شب به خانه ی من بیا
خدا! 
دل سرمازده ام را... 
در قطیفه ای از نور بپوشان...
[...]

اینجا روح مجروحم تنهاست
تنهاتر از تنهایی، بی پناهی
اینجا نه اینکه تو نیستی
اینجا من کورم

یک شب به خانه ی من بیا
برای تو
طاق نصرتی از بهار می بندم
و اتاقم را... 
با آویختن فانوس های روشن آسمانی می کنم
و برایت فرشی می بافم از یاس
و دل مغرورم را می شکنم
با تیشه ای که تو به من خواهی داد

یک شب از این دریچه بیا
تنم را... در چشمه نور می شویم
برهنه تر از آب...
 از پله ها بالا می آیم... 
آنگاه در برابر تو خواهم مرد

کی می آیی...
امشب هوای چشم من بارانی است
دلم را می خواهم
در هوای بارانی 
پیش تو جا بگذارم
زیر همان درخت...
که پیغمبرانت شنیدند
روی بافه ای از شبنم و اشک

ای نور نور
چگونه می توان روبروی تو ایستاد
بی آنکه سایه ای 
سنگینمان کند
بیا و مرا...
با عشقی ابدی هم آشیان کن..."