شما را نمی دانم اما در سیاهچاله ی من هیچ نوری نمی تابد!
می گفت هر کس در زندگی اش یک خورشید دارد.
پروژه ای عظیم که برای آن متولد شده است. استعدادی که منحصر به اوست. اثر انگشتِ او بر صفحه ی این عالم است.
آنها که این خورشید را پیدا می کنند زندگی شان روشن می شود(به نظرم اینطور افراد تکلیفشان با زندگی روشن می شود. آدمی هم که تکلیفش باخودش و زندگی اش روشن شد، زندگی اطرافیانش را هم روشن می کند).
در کنار این خورشید یکسری ستاره هم در زندگی آدم وجود دارد. ستاره هایی که علیرغم نورانی بودن، نمی توانند مثل خورشید بدرخشند.
خیلی از آدم ها درگیر ستاره هایشان می شوند.
بعضی، همین ستاره ها را هم نمی بینند و درگیر سیاه چاله ها می شوند!
عده ای هم هستند که هم، خورشیدشان را تا حدی شناخته اند و هم ستاره ها را؛ با این حال قدرت و اراده ی روشن کردن یک شمع را هم ندارند.
خیلی سال پیش جمله ای را در صفحه ی اول یک کتاب خواندم. نه عنوانِ کتاب را به یاد دارم و نه دقیقِ جمله را.
فقط مضمونش در خاطرم مانده:
چه غنچه ها که می رویند، گلبرگ هایشان به دست باد پرپر می شود و عطرشان در بیابان هدر می رود.
پ.ن: نظرات را بخوانید.
- ۹۵/۰۲/۲۹