اینجا چراغی روشن است

۲۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

آیزیا برلین، نظریه پرداز و جستار نویس بریتانیایی، می گوید :

ما دو نوع آزادی داریم؛ آزادی منفی و آزادی مثبت. «آزادی منفی» همان آزاد بودن از زورگویی دیگری است که در جامعه امریکا در انتخابات چنین است؛ کسی دیگری را برای رأی دادن به ریاست جمهوری شخصی معین یا نماینده مجلسی، مجبور با اسلحه نمی‌کند اما آیا اکثریت مردم ایالات متحده در انتخاب رئیس جمهور و نماینده مجلس، «آزادی مثبت» هم دارند؟؟ هرگز.


آزادی مثبت در انتخابات یعنی رای دادن از روی آگاهی کامل و به دور از فشارهای رسانه ای، تبلیغات سرمایه دارن و ... ؛ از نظر برلین این نوع از آزادی در انتخابات ایالت متحده وجود ندارد؛

گرچه برلین این مفهوم را برای جامعه ی غرب به کار برده است، اما به نظر من تمام جوامع مردم سالار از جمله جمهوری اسلامی به ان دچار اند؛همیشه ی عامه ی مردم تحت تاثیر جنجال های رسانه ای و تبلیغات قرار می گیرند و فشار این جنجال ها افکار عمومی را تحت شعاع خود قرار می دهد و در این بین تعداد کسانیکه از روی آگاهی و درک کامل رای می دهند، محدود است؛

زمانیکه مردم از سر درک و آگاهی رای بدهند و دارای یکسری معیار و ملاک مشخص برای انتخاب فرد اصلح باشند، زمانیکه تک تک افراد جامعه به شعوری دست پیدا کنند که تاثیر تبلیغات رسانه هایی چون بی بی سی و یا هر رسانه ای که دچار تحریف وقایع و دروغ پردازی می شود، ریخت پاش های ستادهای تبلیغاتی برخی نامزدها، وعده  و وعیدهای پوچ و توخالی، سوء استفاده از برخی شعارهای نخ نما شده، بر آنها به کم ترین حد خود برسد و زمانیکه افراد ذینفوذ از قدرت های نامشروع برای دزدیدن آراء عمومی استفاده نکنند در چنین شرایطی می توان گفت مردم از آزادی کامل(مثبت و منفی) در رای دادن برخوردارند.


پ.ن: مثبت و منفی در این بحث به مفهوم ارزش گذاری نیست! آزادی منفی یعنی «آزادی از» و آزادی مثبت یعنی «آزادی در»

ب.ن : عنوان پست اصلا ربطی به "انتخاب آزاد"ی که رفسنجانی چندی پیش علم کرده بود ندارد!


  • .:.چراغ .:.

 

بله ما همه قاضی هستیم ! چادر که سر می کنیم حکم ِ مفسد فی الارض بودن همه مانتویی های شهر را می دهیم . مانتویی که می شویم سر همه ی چادری ها را از دم ِ تیغ ِ دگم و اُمل بودن می گذرانیم ... ما همه ده ، دوازده واحد قضاوت پاس کرده ایم ! آن هم دربهترین دانشگاه ِ تفکراتمان ...

ما همیشه قضاوت می کنیم ... در هر جایگاه و با هر پست و مدرک و رشته تحصیلی و بالاخره هر طرز تفکری ! ما راحت حکم می دهیم و راحت متهم را به مسلخ می بریم ... ما دار می زنیم متهم را ...حتی اگر به اعدام و چوبه ی دار معتقد نباشیم و آن را مجازاتی غیرانسانی بدانیم! ما همه را از پشت عینکهای خود ساخته ی مکاتبمان ... آنجوری که دوست داریم می بینیم .ما روزی چند بار چندین نفر را راهی محکمه های ذهنی مان می کنیم ...

ما به آزادی بیان معتقدیم اما از زن های چادری بدمان می آید !

ما از گناه ِ تهمت های فکری و عملی آگاهیم اما چشمهامان پر از سوء ظن است ! سیاهی چادرمان گولمان زده! جلوی چشمهامان را سیاه کرده تا  عیب هایمان نبینیم .

 ما علی رغم همه ی شعارهای دهان پر کنمان، پیش از آنکه انسانهای آزاده ای باشیم قاضی های خوبی هستیم ...ما همان شاعران خوبی هستیم که شعرهایمان را زندگی نمی کنیم ...شعارشان می کنیم!

 


 

  • .:.چراغ .:.


 


چند روز پیش برای بازدید از وضعیت زندگی یک خانواده ی افغانی ِ نیازمند راهی منزل آنها شدیم . البته منزل که چه عرض کنم ! اتاقکی بود محقر در محوطه ی یک قالیشویی ِ ورشکسته ! وقتی رسیدیم پیرزن افغان برای جمع آوری زباله (که یکی از راه های امرار معاش خانواده است) بیرون رفته بود . طولی نکشید که با یک پلاستیک پر از زباله از راه رسید ؛ ما را که دید بی اختیار لبخندی زد و با همان لهجه ی غلیظ ِ افغانی پیشاپیش بابت کمکی که فکر می کرد قرار است به آنها بکنیم تشکر کرد !

کف ِ اتاق نمور و مرطوبشان را با چند تکه کارتن ، پتو و ملافه پوشانده بودند . اتاق از حرارت بخاری گازی گرم بود .  تخت فلزی یک نفره ی عاریه ای در گوشه ی از اتاق ، مرد ِ خانه را _ که یکی از پاهایش را در افغانستان از دست داده بود _ تا حدودی از شر رطوبت اتاق خلاص می کرد . دو آفتابه ی رنگ و رو پریده را  ، شاید برای جلوگیری از یخ زدگی ، روی طاقچه ی کنار پنجره گذاشته بودند . زن افغان مدام تلاش می کرد تا وضعیت بدی را که در آن گرفتار بودند شرح دهد در صورتیکه آنچه دیده می شد خود به تنهایی گویای حقیقت بود ... 

کف ِ لخت ِ آشپزخانه ی تاریکشان ، که از آجر و چوب ساخته شده بود ، پر از خرت و پرت بود ؛ گونی های نان خشک ، لباس های دست دوم ، کابینت زهوار در رفته و ظرفهای کهنه و لب پَر اما تمیز ؛ توی یخچال نیز جز چند قوطی رب چیز دیگری یافت نمی شد ! حمام و ظرفشویی نداشتند و در نتیجه برای استحمام و شستن ظرفها از محوطه ی پشتی آشپزخانه استفاده می کردند ... 



  • .:.چراغ .:.

 

کوچه طبس ، خیابان شهید یارجانی ، پلاک 11 ... یک در نسبتا بزرگ ِ خاکستری ، تو را به راهرویی باریک متصل می کند و بعد می رسی  به دو تا ماشین بزرگ قدیمی که حتی اسمشان را هم بلد نیستی و فقط توی فیلمهای ِ تلوزیونی مربوط به دهه 50 دیده ای ؛ از همان ماشین های شاسی بلند ِ مشکی رنگ ،  مخصوص نیروهای ساواک !

تا وقتی که نوبت بازدید  به گروه ما برسد توی آمفی تئاتر می نشینیم به تماشای کلیپهای و مستندهای کوتاهی از مجموعه ؛ خانمی که توی مستند صحبت می کند خسته و پریشان است. بریده و بریده حرف می زند و بغضی سنگین ، دمادم وادارش می کند به سکوت ... . ( چند ساعت بعد راوی برایمان توضیح می دهد که "همین خانم بعد از پایان فیلمبرداری و مرور وقایع و خاطرات راهی سی سی یو شده ! که البته بیچاره تقصیری ندارد .. موقعی که پایش به این زندان باز شده 15 سال بیشتر نداشته !" )

ساعت 9 می شود و گروه ما به اتفاق راوی (خانم ج) راهی تماشای زندانی می شود که رضاخان سالها پیش برای مجازات مخالفانش ساخته است ؛ آن زمان "کمیته مشترک ضد خرابکاری" می نامیدندش ؛ حالا موزه ای شده به نام "عبرت" ؛

  • .:.چراغ .:.

  "این نوشته صرفا یک شکواییه است خطاب به هنرپیشه ی سابقا محبوبم ؛ همین"



گلشیفته را دوست داشتم...

آن  وقتها که درخت گلابی را بازی می کرد ، "اشک سرما"یش اشک به چشمهای آدم می آورد و "میم مثل مادر"ش  به تحسینت وامی داشت...

بازی و صدا و چهره اش دلنشین بود اما زیباتر از همه حس معصومیتی بود که در چشمانش موج می زد.یک دخترانگی شرقی ویژه ...

خیلی بهتر از خیلی های دیگر بود... بهتر از آنهایی که سه تا سه تا سیمرغ روی شانه هایش نشانده بودند و توی سینما حرف اول را می زدند. ساده و بی پیرایه با آرزویی که اگرچه  عجیب  اما ویژه :"جان دادن روی صحنه هنر " ؛

نمی دانم فاصله بین این آرزو تا بازی در یک فیلم هالیوودی چقدر بود اما انگار خیلی از هم دور نبودند گر چه از ذهن چرا...

بلوتوثی که او را بر روی فرش قرمز هالیوود نشان می داد و اویی که "او" نبود...زبان و ظاهر و همه چیزش متفاوت از گلشیفته ای بود که می شناختیمش...

باورم نمی شد برای اویی که نان هنرش را می خورد رژه رفتن بر یک فرش قرمز ارزشمند باشد و هنر را در تمثال طلایی مردکی عصا به دست (اسکار) خلاصه کند! فیلم " مجموعه ی دروغ ها" دروغ بزرگی بود که نمی دانم به خودش گفت یا به هنرش یا به کشورش!دروغ بزرگی که البته حقیقت داشت...

برایم باورکردنی مادر "علی" میم مثل مادر با آن چهره ی خسته ی مادرانه که همیشه بازی ناب اش را به قضاوت می نشستند در جایی بایستد که مدل موها و رنگ رژ لب اش و ... سوژه ی داوری ها باشد.ستاره ای که شاید به هوای بیشتر درخشیدن از آسمان هنر کشورش جدا شد تا شاید یک روز ستاره ی باشد بر سنگفرش پیاده روی شهرت کالیفرنیا!

من نمی دانم گلشیفته از چه گریخت اما لااقل می دانم به جای غریبی گریخت و در غربت زیستن ساده نیست! شاید می خواست صدایش را ماندگار کند یا چهره اش را...اما هنرش را بعید می دانم !   برای گلشیفته نگرانم که غرب دچارش کرد و پا به برهوتی گذاشت که تنها ره آوردش برهنگی است و آزادی را در حیوانیت خلاصه میکند... برای گلشیفته غصه می خورم که معصومیت زیبای چشمهایش را به دروغ لنز دوربین های  هالیوود فروخت و تن به برهنگی داد و برای بغض تلخ و حرفهای تلخ تر پدر و مادری که برهنگی فرزندشان را به تماشا نشسته، باور نمی کنند و تن برهنه دخترکشان را با لباس انکار می پوشانند! آی دخترک پا برهنه شرقی هویتت را چه زود گم کردی در دیار دخترکان برهنه ! دیار باربی ها !  می دانی که برهنگی در دیار برهنگان هنر نیست! و ای کاش می فهمیدی که هنر وسیله ی نمایاندن تن عریانت نبود که لباس تن ات از هر حقیقتی شریف تر بود!

برهنگی با ذات هنر که اصیل،پاک و مبراست منافات دارد.آنجا که شهوت و هوس لگام هنر را در اختیار می گیرد  و آنجا که نمایاندن نیازهای حیوانی منتهای هنر محسوب شود تو ب دنبال دست یافتن به چه هستی؟ اسکاری را که امثال من وتو ، زمینی ها ساختند می تواند بهای معصومیت آسمانی از دست رفته ی چشمهایت باشد؟یا بهای تنی که ساده برهنه اش کردی؟تو معترض بودی اما این راه ، راه اعتراض نبود!در دیاری که که چشمهای مردمش را با تن های برهنه ی  امثال تو می پوشانند تا صدای اعتراض فطری شان خاموش کنند تو دم از اعتراض می زنی و نماینده کسانی می شوی که تره هم برایت خرد نمی کنند؟!

اما من باز هم نمی توانم چشمهایم را ببندم و نگران  روزهایی که جاذبه ها از وجود جوانت رخت بندند و هالیوود برچسب انقضا بر پیشانی ات بچسباند نباشم... روزهایی که طعم گس غربت را در دهانت مزه کنی و به چیزهایی بیندیشی که دیگر وجود ندارند...به پدر و مادری که باورت ندارند و همسری که رهایت کرد و وطنی که با تو بیگانه است و مردمان به قول تو عاشقی، که ساده فراموشت کردند...

 

 

 

 

  • .:.چراغ .:.