اینجا چراغی روشن است

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشهد» ثبت شده است

تابستان سال 92 بود

مشهد ِ امام رضا(ع)_ صحن انقلاب_دم اذان مغرب

پدر و پسر داشتند رد می شدند که یکهو خادم ها شروع کردند به نقاره زدن

چند دقیقه همینطوری ایستاده بودند. مات ِ صدای نقاره و بال گرفتن کفترها...

و من مبهوتِ عشق پدر فرزندی شان که در آن ملکوت جلوه و جلای دیگری داشت.




  • .:.چراغ .:.



السلام علیک یا حضرت ِ عشق(ع)...

قصه ی عجیبی ست، قصه ی عشق ِ شما ... دام محبتتان به گستردگی عالم است انگار ...

و اسیر می کند هر دل ِ جامانده ی درمانده ای را ...

چه خوب است که هنوز شما را دارم ...

چه خوب است که هنوز محبت ِ شما را دارم ...

گاهی وقتها،که بی رمقی و پوچی به سراغم میاید،التهاب ِ چشمهای مهربان و رئوفتان را حس می کنم ...

بعد از آن سفر ِ کذایی...

و آن همه نمکدانی که شکستم

دوباره نمک گیر شدنم را حرام می دانستم!

اما

شما خودتان حلال کردید انگار ... این سفر ِ سه باره را ...




بعدا نوشت : سفر ده روزه مان تمام شد ... مثل همه ی سفرهای خاکی ... فقط می توانم بگویم این سفر غیر از سفرهای قبلی بود ...

خاص بود یا خاص تر؛ همین!

  • .:.چراغ .:.