اینجا چراغی روشن است

۳۵ مطلب با موضوع «انکسار» ثبت شده است

اپیزود اول)یک بعد از ظهر ِ گرم کسل کننده.من... تنها و بی هدف.دارم فکر می کنم به این که نکند دیوانه شده باشم ... دیوانه شدن سخت نیست! دور از تصور هم نیست!این را وقتی فهمیدم که الهام دیوانه شد.الهام ِ صبور و نجیب یکهو زد به سرش و راهی آسایشگاه اعصاب  و روان شد... یا سیاوش که مدام  ترانه ی "ناری،ناری" را می خواند. گاهی ناسزا می گوید و گاهی می خندد. یک نفر می گفت بعد از تصادف با یک ضربه به این حال دچار شده...سیاوش هیچوقت نمی فهمد که یک روز عاقل بوده و حالا دیوانه شده...



 دلاشوبه...دلاشوبه دارد دیوانه ام می کند... توی  یک اتاق ِ کم نور؛ بدون  هیچ روزنه ای به بیرون... احساس ِ خفقان ِ شدید.شب شده.این را من نمی دانم،چون اتاق هیچ روزنه ای به بیرون ندارد.اما شب شده.اغلب شبها یک آدم عجیب و غریب توی رحم ِ روحم شروع می کند به رشد و نمو.فکر و خیالهای وحشتناک که سعی می کنند مرا مسخ کنند... .من مدام با به وجود آمدن این جنین می جنگم...وگریه می کنم.و هیچکس نمی داند.و گریه می کنم.و هیچکس نمی فهد.نه مامان، نه زهرا، نه ویری...تنهایی ِ خفه کننده.سکوت ِممتد توی واگن های قطاری که تنها مسافرش من هستم.احساس عدم امنیت.انتظار یک فاجعه ی تلخ(مثل انتظاری که هر سکانس ِ فیلم ِ "باید درباره ی کوین حرف بزنیم"* به آدم القا می کند).انتظار....انتظار پر از اضطرابِ لعنتی

کاش بعضی وقایع انقدر تلخ نبوند.بدخلقی و گوشه گیری و حواس پرتی و شب بیداری هایم عاصی کرده مامان را.شب،مرگ،گیر افتادن توی اتوبوس ِ در حال احتراق،خفه شدن زیر ِ آب.می ترسم از همه شان.علی کوچولو سی پی دارد.مادر ِ امیرعلی مرده.مهران زیر ِ آب خفه شد.آنهایی که نمی شناسمشان توی آتش سوخته اند و من فکر میکنم.به مرگ و بچه ی سی پی فکر می کنم.و...خدا را(از همان "خدا را...خدا را" هایی که علی(ع) توی نهج البلاغه بارها تکرار می کند و من هر وقت می خوانمشان یک صدای ِ مردانه ی محکمِ هشداردهنده ی اطمینان بخش می آید توی ذهنم ).خدا را؟نه!اگر بود که روز و حالم این رنگی نمی شد...گمش کرده م انگار.شب ها می فهمم گم شده و روزها توی آن/این همه شلوغی نه زیاد.همین ریشه ی دردهاست. اما شک نمی گذارد این جمله را باور کنم...شک ِ لعنتی نمی گذارد خدای گم شده را پیدا کنم...


اپیزود دوم)گیر افتاده ام توی اتوبوس.صدای ضجه ی آدم ها بیشتر از آتشی که سراپایم را گرفته اذیتم میکند.فریاد مردها.جیغ زنها.گریه های کودکانه.التماس یک پیرمرد.بوی گوشت سوخته.همه دارند بی هدف می چرخند دور خودشان.من می نشینم.دستهایم را مشت می کنم و صورتم را میگذارم روی شیشه.دندان ها یکی یکی فرو می روند توی لثه ی سوخته ام اما داد نمی زنم...از تقلای بیهوده خسته ام.یک عمر است که دارم تقلا می کنم .نمی شود لااقل بدون تقلا مرد؟


 


اپیزود سوم)نشسته ام توی یک اتاق  با هوای دم کرده و بلند بلند می گویم : من خوب میشم... خوب می شم... .صدایم با کِر و کر  پنکه ی سقفی ِ زهوار در رفته قاطی می شود و سکوت خفه کننده ی اتاق را می شکند. خوب می شم... خوب می شم... .گریه می کنم.هیچکس جز خودم نمی شنود...هیچکس جز خودم صدای "کمک خواستن م" را نمی شنود و من بیشتر فرو می روم.توی آب.توی آتش.و شبهای زندگی ام هی بیش تر می شوند و آن موجود عجیب و غریب بزرگتر... دیوانه شدن زیاد سخت نیست.دور از تصور هم نیست...این را وقتی فهمیدم که...




_ چه تقلای بیهوده ای بود این پست...!

کاش او بود.اویی که می فهمید.اینها را می خواند. اینها را می خواند و می فهمید و شاید...

کاش آن او  تو  بودی.|من پیچیده می نویسم اما تو ساده بخوان|



* we need talk about kevin  : فیلم روانی ای بود.و در مورد یه روانی به نام کوین که روز تولدش تصمیم به سلاخی می گیره! از اون فیلم هایی که یکی مثل من ِ مبتلا به مازوخیسم دوست داره دوباره و دوباره ببینه.

 

  • .:.چراغ .:.

سخت است رفتن و در راه ماندن، راه زده شدن و نرسیدن. درمانده ام. زندگی ام هنوز پر از نیمه تمام هاست... حسرت ِ تمام کردن ِ یک کار، یک کتاب، یک مقاله ... دلم می خواست برگردم به همان دورانی که کمتر می دانستم و بیشتر عمل می کردم... کاش می شد تمام ِ نیمه تمام هایم را دور می ریختم و همه چیز تمام می شد برای همیشه... .

به قول ِ فلانی خودم شده ام بزرگترین دشمن خودم؛ می فهمم و خودم را به نفهمی می زنم و زجر می کشم... می دانم که وقت کم است و کار زیاد و من به عنوان یک آدم(بهتر است نگویم مسلمان) موظفم به حرکت... که این رکود عاقبت ِ خوشی ندارد...که "کفر متحرک به اسلام می رسد و اسلام ِ راکد به کفر" و باز می ایستم و مثل کبک سرم را زیر برف ِ غفلت می کنم.

هزاربار توبه شکستم و هزاربار باز آمدم!خبــــ ... حالا بعدش را بگو؟لطفا!

در مقطعی همه ی حس های خوب، خواب های خوب، بیداری های خوب تر نصیبم شد و باز دست دراز کردم به سمت ِ میوه های ممنوعه و یادم رفت همه چیز را.تکلیفم نه با خودم روشن است، نه با دلم، نه با خودت...من ِ خیالباف ِ رویاپرداز ِ احمق، تَری ِ چوبهای ِ جوان ِ درختهایی را دارم که هیچ آتشی در ِشان کارگر نمی افتد... تو آتشی بفرست که خاکسترم کند... آتشی بفرست که خاکسترم بکند...

به قول فلان شاعر "چقدر فاصله؟ چقدر انتظار...انتظار...انتظار"؛ تقصیر من است... مثل همیشه همه چیز تقصیر من است... همه ی غفلت ها، سستی ها،دل به ممنوعه بستن ها،از نشانه گذشتن ها، اسیر ِ تعلقات شدن ها، ترسیدن ها و جلونرفتن ها، خواندن ها و نفهمیدن ها و و و . همه ی قصورها به گردن من است... قبول! من دلخورم؛ بیشتر از تو، از خودم دلخورم... و مثل همیشه مدعی و مدعی علیه خودم هستم!


اصلا بیا این بار بار آخری باشد که گله میکنم و غر می زنم... بیا قول بدهیم که اگر این بار هم نشد تمام ِ آرمان های ِ دم نکشیده ی ذهن "دیر"اندیشم را دور بریزم و بشوم یکی از این خیلی های ِ بی تفاوت؛ خیلی هایی که لااقل تکلیفشان با خودشان معلوم است و خط ِ سیر ِ زنده گی شان نوار قلب نیست! 



پ.ن : لُب ِ کلام این است که از این زندگی ِ یکدست ِ کودکانه ی ِ پر از وابستگی و مَجاز خسته ام ... اما(امایش مهم است) به طور مبهمی رفتنم میسر نمیشود و حتی تازگی ها فهمیده ام، بطور احمقانه ای به دلخوشی های بچه گانه ی این مجازخانه چسبیده ام و باید پوست و گوشتم کنده شود برای رفتن؛که ممکن نیست...
انگار کن یک عمر فکر میکرده ای به یک نقطه ای از زندگی ات که برسی اتفاقی می افتد بزرگ، و حالا در همان نقطه ایستاده ای و فهمیده ای آن اتفاق بزرگ باید به دست ِ کوچک ِ خودت بیفتد.فقط خودت...

پ.ن2: راستش اصلا این چیزهایی که گفتم هیچکدام نتوانست منظورم را برساند... یک چیزهایی می خواستم بگویم که کلمه نداشتم برایشان... :(

پ.ن3: این وبلاگ در حال حاضر تنها نخی ست که وصلم می کند به تن ِ یک جریان ِ کهنه که اگر از بین برود انگار چراغ ِ زندگی ام راستی راستی خاموش شده است...برای همین روشن نگه داشته ام... این چراغ ِ پت و پت کن را ... .




  • .:.چراغ .:.

یک روز میخواستم حکایت ِ چادری شدنم را بفرستم برای سایت "چی شد چادری شدم؟" اما فکرش را که کردم دیدم  زود است هنوز ؛ بهتر است عجله نکنم  و دندان روی جگر ِ چادرم بگذارم ! دیدم هزار نفر پرادعاتر از من هم پا پس کشیدند و باد چادرهای خیلی ها را برد ... دیدم این شهر و آدمهایش هر روز رنگی به خود می گیرند و من هم جدای از فرآیند ِ این رنگ آمیزی نیستم !

دیدم "نگه داشتن ایمان در این زمانه ی دزد مثل نگه داشتن آتش است، در کف دست"...و یقین  مثل "ماهی ست و هی سر می خورد از دستت" دلم می خواست محکم باشم ؛ اصلا کاش متحجر می شدم ! بهتر از این بود که به هرباد  " تَق ِ تقوایم ، وا برود" ! بهتر از این بود که با هر سوال و شبهه ای نماز ِ یقینم باطل شود ... و یا اینکه بهتر بود ملحد باشم و این همه روزه شک دار نگیرم ... و هی خواب نبینم که چادر مرا هم باد برد...


تفکر همه یا هیچ را قبول نداشتم اما حالا کم کم دارم بهش ایمان پیدا می کنم . ارزش این تفکر را تنها کسی می فهمد که دم به دم دچار شک و وسواس باشد، هی چنگ بزند به ریشه های پوسیده اطرافش و از طرفی هم بخواهد دره ی زیر پایش را بشناسد ... یک نفر که دلش میخواهد لااقل به ثباتی نسبی برسد . یک نفر که راه-زده شده و خسته شده از تناقض های ِ دور و برش ؛


خیلی از دور وبری هام هستند که می گویند اصلا "حقیقتی" وجود ندارد که بخواهی برایش بجنگی، اما من حتی برای زنده بودن، نفس کشیدن و راه رفتن حس ِ نیاز به یک حقیقت برتر را در دلم سراغ دارم که اگر نباشد جنگیدن که هیچ، نفس کشیدن را هم از یاد خواهم برد ...

و من با وجود تمام یاس های درونی ام و با وجود همه ی تردیدهایی که وقایع و آدم ها به جانم انداخته اند، حس می کنم بالاخره یک روز به حقیقت میرسم ... و تو چگونه می توانی امید ِ مرا از رسیدن به آن حقیقت سلب کنی، و جای آن به واقعیت های ِ سودازده ی کم عمق دلخوشم داری، در حالیکه اینها هیچکدام ذره ای بی قراری دل ِ مرا تقلیل نمی دهند ؟ 




*فاضل نظری

(مرا گشایش ِ چندین دریچه کافی نیست،،هزار عرصه برای پریدنم تنگ است)




  • .:.چراغ .:.



 

"من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم

خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد..."

 

دنیای  ما آدمها  مثل یک برگه ی امتحان بزرگ است  که به تعداد همه  معادله برای حل کردن وجود دارد . برگه امتحانی که در مسیر تاریخ  هر چه در آن پیش می روی معادله ها پیچیده تر و مجهولات بیشتر و بیشتر می شوند و به همین نسبت ذهن ها و قلم ها نیز تفاوت پیدا می کنند .

من فکر می کنم هر آدمی در زندگی با معادله ای روبروست از جنس همان معادله های چند مجهولی کتاب ریاضی دبیرستان . از همان معادله هایی که چند بار باید حل کنی، پاک کنی و دوباره حل کنی و تازه شاید باز به جواب نرسی! معادله ای که شاید اصلا به جواب نرسد اما تو می بایست حل اش کنی.

 چون راه حل هم نمره دارد ! حرکت کردن هم نمره دارد ؛حتی اگر به مقصد نرسی! مهم این است که تو لزوم حرکت را درک کنی و با تمام وجودت در عطش حل معادله های سخت و در عطش به جواب رسیدن ذوب شوی . شاید جواب معادله ی تو همین حرکتت باشد و نه لزوما رسیدنت به آنچه مقصدش می پنداری !


  • .:.چراغ .:.


  

نمی دانم چرا نمی توان برای شما نوشت ...انگار دارم لاف می زنم ... به شما که می رسم انگار دارم لاف می زنم ... قلمم خشک می شود ... درست مثل اشک هایم   ...

محرم امسال متفاوت بود ؛  انگار از نو شناختمتان ! بدون اینکه صفحه ای کتاب خوانده باشم... از لای روضه ها دوباره پیدایتان کردم ... تازه دارم می فهمم "امیری حسین و نعم الامیر" یعنی چه ! و چه کیفی دارد زمزمه ی این جمله؛ اصلا دلم می خواهد این جمله را داد بزنم ... داد بزنم که کسی مثل شما امیر من است و من چقدر با کلاس ترم از همه ی آنهایی که امیر و قهرمان زندگی شان یکی مثل  انریکه و رابرت پتینسون و استیو جابز است ! و چه سعادتیست که آدم عاشق یکی مثل شما باشد و برای کسی مثل شما تب کند و بنویسد تا برای آدمی مثل جاستین بیبر و  ... چه مقایسه ای احمقانه ای ! میدانم اما شرمنده ام  آقا باید اعتراف کنم "دیده ام که می گویم" ...

امسال توانستم بیشتر ببینمتان ، بیشتر تجسمتان کنم ... برای منی که تمام شنیده ها را در لحظه تجسم می کنم ، تصور ِ یک دشت خشک و بی آب و علف ، تصور ِ نبض ِ گلوی شما ، خیمه ها ، مشک ِ بر خاک افتاده ی ابوالفضل(ع) ، و حتی قنداقه ی آن طفل معصوم ِ شیرخوارِ تان کار سختی نبود ...اما امسال جور دیگری تصورتان کردم ... امسال بهتر دیدمتان و بزرگتر ... بزرگتر از زمان و زمانه و همزمانه ای هایتان ... و چه سخت است جا نگرفتن در ظرف ِ زمان و در عین حال زندگی کردن و زیبا زندگی کردن ... و خدا می داند چه ها کشید چون شمایی که تنها بود در میان تن ها ؛ وقتی تصور می کنم آن همه مهربانی و متانت را ، آن همه ایثار و آگاهی و درک را .... آن همه ایمان به حقیقت را !  چگونه باید بتوانم باور کنم عده ای- که کم هم نبودند - تن دادند به کشتن و حتی فجیعانه کشتنه تان ... آن هم به جرم حقیقت طلبی و حق خواهی به نفع همان آدم ها !  

نمی توانم باور کنم آن  فجایع از جهل آب بخورند ... 

  • .:.چراغ .:.