اینجا چراغی روشن است

۳۵ مطلب با موضوع «انکسار» ثبت شده است

بال هایم...
آخ...بال هایم...
گرچه هیچگاه باز نکرده بودمشان
لااقل دلم قرص بود
اگر هوس پرواز به سرم بزند
آسمان دست نیافتنی نیست...



حس می کنم دستی از غیب آمده و همه آنچه که در درونم "آرمان طلبی" و "بلندپروازی" می نامیدم از من دزدیده! در خود احساس خلاء می کنم... می دانم یک چیزهایی نیست اما نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. وقتی انسانی دمادم به خودش می بازد عزت نفسش فرو می ریزد... در خود می شکند و له می شود... روحم دیگر بی قرار نیست. آرزوی چیزی را ندارد. عزم جایی را نکرده... حتا دیگر خیالبافی هم نمی کند... عاشق نمی شود و تب نمی کند... گریه هم نمیکند! قرار هم نیافته البته. تا اطلاع ثانوی مرده! دعایش کنید...

+ دوست... رفیق... همسایه... همکلاسی! وقتی نمی توانی مشکل کسی را درک کنی و دوا؛ لااقل نمک نپاش... بله هنوز هم نتوانسته ام بی توقع ترین آدم دنیا باشم. هنوز نتوانسته ام خیلی چیزها باشم... و شاید هیچ وقت.
و
++ این خانم را می شناختم. یک بار پای بحثش نشسته بودم. یک سال قبل... مشهد(حس می کنم قرن ها از آن جلسه و بحث و سفر مشهد می گذرد). انسان شناسی می گفت. از فلسفه و حکمت و خیلی چیزها سردرمی آورد و مانده بودم این همه اطلاعات را کجا فرا گرفته. وقتی هم ازش پرسیدم گفت چکیده یک عالم کتابیست که خوانده.
 امسال عید ،ایام فاطمیه به روایتی، یک آدم ویلایی را که یان خانم و خانواده اش در آن ساکن بودند به آتش کشید...
می گویند جای خالی اش را نمی شود پر کرد. شاگردهایش می گویند. عکسش را که می بینم بغضم می گیرد...

مدام از خودم می پرسم خدایی که این زن و بسیار بالاتر از او، فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را آفریده و چشیده! چطوری یکی مثل من را تحمل می کند. مرا زنده نگه داشته که چه؟ عذاب بکشم؟ خسر الدنیا و والاخرة بشوم؟ و این سوال و بسیار سوال های بی جواب ِ دیگر آونگ وار توی ذهنم تاب می خورند تا عاقبت دیوانه شوم...


  • .:.چراغ .:.

تو یادت نمی آید قبل ترها چقدر مغرور بودم و چقدر همین غرورم را دوست داشتم. اما هی شکست و کوچک تر شد تا فقط این تکه اش ماند... همین که الان توی دستهایم مانده. دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما همین هم غنیمت است! اصلا شاید با همین یک تکه راه افتادم دنبال بقیه تکه ها و همه شان را جمع کردم کنار هم.

می ترسم از اینکه به قفس عادت کنم و یادم برود آزادی چه طعمی داشت... می ترسم از خو گرفتن به مجازها... باید تنها بروم تا یادم نرود تنهایی بالا رفتن از جاده های سربالایی چه لذتی دارد. باید تنها مسیرم را پیدا کنم، بند کفشهایم را تنهایی ببندم، قرآن بالای سرم بگیرم، پشت سر خودم آب بریزم و از خودم خداحافظی کنم. باید تنها با عشقی که توی سینه ام گذاشته اند اخت شوم، گرم شوم و قوت بگیرم برای ادامه مسیر...

باید چادرم را تنهایی سر کنم و بروم روی استیج مدی که تنها تماشاچی اش خداست. حتی اگر هیچکس نباشد به ادامه مسیردلگرمم کند و هیچ یار و رفیق و پشت و پناهی نداشته باشم؛ باید شبها بنشینم مشق هایم را بنویسم، صبح ها در کلاس معلم هایی حاضر شوم که دوستشان ندارم و درس هایی را که دوست ندارم بخوانم. فقط برای اینکه بتوانم به مرحله ی بعد بروم... فقط به این امید که فردا روز بهتری باشد. و خدا هنوز آن بالا دارد نگاهم می کند و حتا وقتی سر کلاس ها چرت می زنم باز از محبتش کم نمی شود. راستی چرا نمی توانم تمام قلبم را تسلیم این مهر و محبت بی دریغ کنم؟

باید از نو شروع کنم قصه را. بی هبچ انتظار و توقعی از آدم ها؛ نمی دانم چطور می شود هم با آدم ها دوست بود و هم هیچ انتظاری از آنها نداشت فقط این را می دانم که باید بی توقع ترین آدم روی زمین بشوم. راستش چاره ی دیگری نمانده...

هر چند ته ِ دلم بگویم: رودم و با گریه دور می شوم از خویش...* اما تو بشنو: می روم به دریا بپیوندم...




*

دلــــم برای خودم تنگــــ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را ...
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهــــکن بودم

من آن زلال پرستم٬ درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

محمد علی بهمنی

 

* این مصرع نمی دانم از کیست اما از من نیست!

 

  • .:.چراغ .:.

بهار رفت

شقایق ها را هم برد

دشت ِ خسته را

زمستانی به وسعت تنهایی تو پوشاند...


  • .:.چراغ .:.

داشتم نهج البلاغه گوش می کردم. خطبه 83؛ زیبا بود... البته زیبا کلمه ی مناسبی برای توصیفش نیست. تکان دهنده شاید "تکان دهنده" واژه ی بهتری باشد برای بیان ِ  تصویری که این خطبه در ذهن آدم می سازد :

از خطبه ی 83 


آب ِ دنیای حرام همواره تیره و گل آلود است؛ منظره ای دلفریب و سرانجامی خطرناک دارد. فریبنده و زیباست اما دوامی ندارد.نوریست در حال غروب کردن و سایه ایست نابود شدنی...ستونی ست در حال خراب شدن.

آن هنگام که نفرت دارنگان به آن دل بستنند و بیگانگان  به آن اطمینان کردند چونان اسب چموش پاها را بلند کرده سوار را بر زمین می کوبد و با دام های خود آنها را گرفتار می کند و تیرهای خود را به سوی آنها پرتاب می کند.طناب مرگ به گردن انسان می افکند.به سوی گور تنگ و جایگاه وحشتناک می کشاند تا در قبر محل زندگی خویش بهشت یا دوزخ را بنگرد و پاداش اموال خود را مشاهده کند.

و همچنان آیندگان به دنبال رفتگان خود گام می دهند. نه مرگ از نابودی انسان دست می کشد و نه مردم از گناه فاصله می گیرند. که تا پایان زندگی و سرمنزل فنا و نیستی آزادانه به پیش می تازند تا آنجا امور زندگی پیاپی بگذرد و روزگاران سپری شود و رستاخیز برپا گردد.

در آن زمان انسانها را از شکاف گورها و لانه های پرندگان و خانه ی درندگان و میدان های جنگ بیرون می آورد که با شتاب به سوی فرمان پروردگار می روند و به صورت دسته هایی خاموش و صفهای آرام و ایستاده حاضر می شوند. چشم بیننده ی خدا آنها را می نگرد و صدای فرشتگان به گوش آنها می رسد. لباس نیاز و فروتنی پوشیده درهای حیله و فریب بسته شده و آرزوها قطع گردیده است. دل ها آرام... صداها آهسته... عرق از گونه ها چنان جاریست که امکان حرف زدن نمی باشد.اضطراب و وحشت همه را فرا گرفته.... بانگی رعد آسا و گوش خراش همه را لرزانده... به سوی پیشگاه عدالت برای دریافت کیفر و پاداش می کشاند.


+برزخ همان حسرت است... همان حسرت و تنهایی ِ بزرگ...



  • .:.چراغ .:.

  • .:.چراغ .:.
عشق یک طرفه به خودی خود سخت است.آدمی که دچار عشق یک طرفه بشود زندگی اش دَوران ِ باطل ِ انتظار و یاس است.بی قرار است و در عین حال برای تقلیل این بی قراری کاری ازش ساخته نیست.حالا فکر کنید آدم احساس کند که عشقش به خدا یکطرفه شده... فاجعه است.آن هم برای آدمی که خیلی وقتها خودش را در موقعیتهایی قرار می دهد و دردهایی به خود تحمیل می کند که گفتنشان جز به خدا میسر نیست.پدر و مادر و دوست و آشنا و مشاور و روانشناس به کارش نمی آیند.چون یقینا حتا درد او را نمی فهمند چه برسد به اینکه بخواهند راهی پیش پایش بگذارند... 

به قول زهرا گاهی واقعا حس می کنی که اگر خدا نبود چقدر همه چیز بی معنا می شد.و من گاهی حس می کنم اگر خدا نبود حتا همین پنجره که همیشه حالم را خوب می کند از آن جهت که بوی آشنای آسمان را می دهد، همین پنجره ی باز هم می تواند مرا به سوی مرگ بخواند... اگر خدا نبود... 

اما قربان ِ سرت! حالا که هستی... حالا که صدایم را می شنوی و دردهای ِ کوچک این دل ِ پست ِ زمین خورده را می دانی رسمش این است؟ناز کنی و رخ پنهان کنی از من ِ درد زده، تا هر وقت قرآن باز کنم کافر و منافق و نار بیاید و توی خوابهایم هی گریه کنم برای رستگاری؟ من بدم... بدتر از آن چیزی که هرکسی بتواند باشد.
اما این بدِ درب و داغان اصلا عادت نداشته به بی مهری ِ حضرت ِ  شما... همیشه وقتی توی سیاه ترین لحظه های این زندگی کوتاه ناامیدی و یاس قلبم را منجمد می کرد باز احسـاس می کردم به خودت می خوانی ام و آغوشت هنوز باز است برایم.اما حالا...

حالا که مدتیست خواسته ام خوب باشم نه تنها تمام تمنیات ِ کودکانه روی دلم تلنبار شده اند و اخلاق و رفتار و کردارم به دختربچه های هفت ساله شبیه شده، که فهمیده ام شما هم بدجوری دلخوری از من... شما که خودت
از آغاز خلقت  طعم ِ تلخ عشق های یکطرفه را چشیده ای ... آیا رواست که من ِ شکننده را به همان درد مبتلا کنی؟
آن هم حالا که فکر می کردم همه چیز دارد درست می شود برای یک عمر زندگیِ مشترکمان... دلم نمی خواهد بمیرم چون به هیچ وجه روی اینکه در چشمهایت نگاه کنم و بگویم توی این بیست و سه سال هیچ لطفی در حق خودت و خودم نکرده ام را ندارم؛ اما کاش لااقل کمی دلگرمی بدهی برای ادامه ی این حیات...
کاش وقتی برگه را می گذاری جلویم و می گویی بنویس یک لبخندی هم گوشه ی لبت باشد که دلم را خوش کند... من نه از سر ایمان و تقوا بلکه به خاطر تنهایی های همیشگی ام ته ِ تهش به جز تو کسی را ندارم پس با من بد نباش لطفا... 


"ما خود شکسته ایم در این آزمون تلخ|دیگر بگو خــدا نکند امتحانمان..."
 
  • .:.چراغ .:.

دلم گرفته...
مثلِ صدای روضه خوان های شب ِ شام غریبان

یا مثل ِ دل مادر آن وقتی که پیامبر  گلوی حسین را می بوسید...

یا مثل ِ‌ دل زینب آن وقتی که شمر گلوی حسین  را می برید...

یا مثل ِ دل ِ حسین آن وقتی که تیر گلوی اصغر را می درید...


+ کو کودکی که فدای ِ علی اصغرت کنم؟





+ آدمی که دلش بشکند و بعد بسوزد
حکما به شمع شدنش خیلی نمانده...

ها درویش؟


* التماس دعا


  • .:.چراغ .:.


امروز کف ِ حیاط و راهروهای دانشگاه را پر کرده بودند از پرچم های "مرگ بر امریکا" برای لگد کوب کردن!همایش هم بود، کرسی آزاد اندیشی و حتی مسابقه و قرعه کشی هم؛ یک طومار هم گذاشته بودند جلوی ورودی آمفی تئاتر که تیترش این بود: رابطه با امریکا=> خیر یا آری؟

کسی حواسش به پرچم ها نبود... صندلی های آمفی تئاتر کم و بیش خالی بودند... روی طومار هم خیلی ها نوشته بودند: ما با امریکا مشکلی نداریم!

صدای آهنگ مرگ بر امریکای ِ حامد زمانی از آمفی تئاتر به گوش می رسید اما خیلی ها ایستاده بودند به تماشای بارانی که مثل سیل از آسمان می بارید و صدای شرشر ِ قشنگی هم داشت...

یک بغضی توی دلم بود... توی دل ِ ویری هم همینطور! خوش به حال آسمان که با کسی رودربایستی ندارد...


+نمی دانم بهش چی می گویند؟ شکاف آرمانها ؟ مرگ آرمان ها؟ مرگ دانشگاه؟اما خیلی چیزها عوض شده و خیلی ها نمی خواهند این را بفهمند و قبول کنند...همانقدر که دانشجوها خودشان را به خواب زده اند آنهایی هم که نمی خواهند این شکاف ها را ببینند  خوابند...


  • .:.چراغ .:.
"و اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد  قافله عشق روی به راه نهاد . آری آن قافله ، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ؛ هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سرو سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق درزمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حکومت می رانند . امام در جواب محمد حنیفه که از سر خیرخواهی راه یمن را به او می نمود ، فرمود : « اگر در سراسر این جهان ملجا و ماوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد.» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان ، بعد از پنج روز به مکه وارد شد."

فتح خون-سیدمرتضا آوینی


"غم بدون امکان گریه خیلی سخت است ؛ اسمش حزن است . خزانه حزن و غم عاشورا حضرت زینب(س) است."

 "تمام شیعیان امیر المومنین ( ع ) سرانجام با محبت شهید می شوند ."

حاج اسماعیل دولابی



(مزارشهدای امامزاده باغ فیض.خرداد92)


بی ربط نوشت:حقیقتش این است که بعد از سه سال و اندی تهران نشینی، تهران را دوستش دارم! اما چرا؟!

با این همه شلوغی، دود و دم، ترافیک، هزینه های بالا، خانه های آپارتمانی ِ دلگیر و آدم های بیگانه هیچ وقت توی تهران احساس غربت نکردم... اینکه تهران یک امامزاده عینعلی زینعلی ِ مظلوم دارد با یک حیاط ِ بزرگ قدیمی و پر از آرامش که زهر شلوغی اش را می گیرد و جای دنجی ست برای آدم هایی که تنهایی را دوست دارند.

و گلزار شهدایی که خاکش بوی جنوب را می دهد و خنکای ِ سایه ی درختها و مزارهایش می ارزد به خنکی ِ همه ی کافی شاپ های عالم.که وقتی توی خاکستری ِ تهران غرق می شوی و حس ناامیدی و سرخوردگی خفه ات می کند نگاه ِ آرام و نافذ ِ آوینی اش محرم رازهایت می شود...

{و یک میدان انقلاب؛ که می شود توی شلوغی اش گم شد و خوش خوشان کنار ویترین کتابفروشی ها و گالری هایش پاسست کرد و نقشه ها کشید برای خریدن یک عالمه چیزهای دوست داشتنی...نمیدانم!خب شاید همینهاست که تهران را دوست داشتنی می کند برای آدم...}



*شبها آدم بیشتر احساس می کند که دنیا تاریک و کوتاه است! شبها بیشتر دل ِ آدم می گیرد و بیشتر گریه می کند و  آرام میشود... شبها روشن تر از روزند./و همچنین عنوان ِ داستانی ست کوتاه از داستایوفسکی/

  • .:.چراغ .:.

صدای مرا از پنجره های باز اتاقت بشنو ...

از پشت سالها زندگی...

از لا به لای ذکرهای گاه و بیگاه روی لبم ...

من که می دانم آسمان دلت برای من هم جا دارد

تو که بخیل نیستی!

تو رستاخیز ِ منی بعد از این همه مرگ ...

بگیر نبضم دلم را !

می زند این قلب هنوز

این بار نمی خواهم زنده بمانم

می خواهم زندگی کنم

با تو

برای تو

تا تو





غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور

می پذیری دست های بینوایم را هنوز؟


بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها

مُردم اما نیست پایان، ماجرایم را هنوز...

 
چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟

آنکه می آرد نمی بخشد خطایم را هنوز؟

یوسفعلی میرشکاک



چند روزی ست می خواهم پستی بنویسم با عنوان ِ "چراغها را من خاموش می کنم"
!مطلبش را حتی توی ذهنم نوشته ام.مطلبی برای خاموشی چراغ... چراغ برای چیزهای دیگری روشن شد؛ولی هرچه گذشت روشنی اش را بادها به قهقهرا بردند!! وبلاگ های دیگرم را آوینی وار بستم و  قرار بود در چراغ جور دیگری بنویسم اما همه چیز به روال قبل برگشت و اول شخص هایم زیاد و زیادتر شدند...منطقا بایست خاموش بشود ولی... فعلا کمی فیتیله اش را پایین می کشم تا یار چه خواهد.



  • .:.چراغ .:.