اینجا چراغی روشن است

۱۶ مطلب با موضوع «داستان های راستکی» ثبت شده است



کاردرمانهای مرکز صدایش می زدند "پری دریایی". نمی دانم بیماری اش دقیقا چی بود، اما بین آن همه بچه ی معلولِ جسمی وضعش از همه وخیم تر بود. پاهایش در مقایسه با بالاتنه اش، نرم و لاغر بودند و وقتی می خواست حرکت کند،  دستها را عمودِ زمین می کرد و خودش را روی زمین می کشید.

درست شبیه پری دریایی...
مادرش شش، هفت سال بود تک و تنها می آوردش کاردرمانی. یعنی از یکی، دو سالگیِ بچه. بچه تا به حال پیشرفت چندانی نکرده بود و حتی چهار دست و پا هم نمی توانست برود. و مادر هنوز بغلش می کرد. آن هم در حالی که پاهای دخترش تا زانوی خودش می رسید.

کسی تا به حال پدر پری دریایی را ندیده بود. گویا مادر که فوق لیسانس هم داشت خودش هزینه ی کاردرمانی را از کارهای پاره وقتی که توی خانه انجام می داد تامین می کرد.
بچه نه می توانست حرف بزند، نه راه برود. دم به دم هم گریه می کرد و نق می زد و خودش را خیس می کرد. با این حال مادر هر هفته می آوردش مرکز و چادرش را به کمر می بست و پا به پای کاردرمانِ مرد با بچه کار می کرد، نمی دانم به چه امیدی... .

به غیر از مادرِ پری دریایی، مادرهای زیادی آنجا بودند که بزرگترین آرزویشان راه رفتن بچه هایشان بود. حاضر بودند بچه های هفت هشت ساله شان را بغل کنند و کمردرد و زانودرد و هزارجور درد دیگر را به جان بخرند تا بچه شان ویلچر نشین نشود و بالاخره راه بیفتد.

اللهم اشف کل مریض


+بعضی مادرها بهشت هم برایشان کم است.


  • .:.چراغ .:.

مسجد روستا خلوت بود، امسال خلوت تر هم شده. روزها و شبها دو صفِ نصفه نیمه از مشتی پیرزن پشت سر مردها تشکیل می شود . وقتی به شان دقت می کنی با وجودِ سادگی روستایی که یکدستشان می کند، هر کدام جذابیت ها و پیچیدگی های خاص خودشان را دارند.

جالب تر از همه برای من، زن کر و لالی است که بین آن پیرزن های از پا افتاده، جوان به حساب می آید. زیاد نمی شناسمش. می دانم چهل و خرده ای سال پیش کر و لال به دنیا آمده. صورت باریک و چشمهای گود افتاده ی معصومی دارد. انگار کلی حرف توی حدقه ی چشمهاش جمع شده که منتظر یافتن راهی اند برای سرازیر شدن. وقتی با مامان حرف می زند از بین حرکت دستهایش، که همه را خودش اختراع کرده، می شود چیزهایی فهمید. وسواس تمیزی دارد و برای همین از بچه ها، که به نظرش معدن میکروب و بیماری اند خوشش نمی آید! بچه که بودم حسابی ازش می ترسیدم و وقتی می آمد بالا سرم سعی می کردم تمیز و مودب باشم. 

دوسال پیش پدر و مادر پیرش به فاصله ی کمی از هم فوت کردند و از آن وقت تنها زندگی می کند و برای اینکه شبها نترسد و بتواند بخوابد برق ها و تلوزیون را تا صبح روشن می گذارد. عید سال قبل هم برادرش سر خریدن شیرینی عید برای او، تصادف کرد و مرد.

از دوسال قبل تا همین چندماه پیش صدای ناله های نامفهوم و غریبانه اش گاه و بیگاه مسجد را پر می کرد. کافی بود برق ها را خاموش کنند و روضه ای بخوانند. مثل طفل های مادر مرده ضجه موره می کرد. اما حالا، حالش خوب است. هر وقت می روم مسجد با حرکات دست و سر حسابی تحویلم می گیرد. هرچه باشد برزگ شده ام و بچه ای نیستم که معدن میکروب باشد.

خیلی وقتها خودم را در موقعیت او تصور می کنم. معلول و تنها در یک روستای دور که اهالی آن جز دلسوزی و ترحم، کاری برای ساکنین معلولش نمی کند. نمی دانم چه می کردم و چه حسی داشتم. تنهایی شاید برای کسی که نمی تواند بشنود و حرف بزند به نظر سخت نیاید ولی لابد برای آدمی که کلی حرف توی حدقه ی چشمهایش جمع شده سخت است... .



یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
کاظم بهمنی

  • .:.چراغ .:.

هندزفری توی گوشهایم. آهنگ های خواننده ای فرانسوی که نمی شناسمش یکی بعد از دیگری پخش می شود. دارم در یکی از بزرگترین خیابان های دنیا پیاده روی می کنم. یک خیابان عریض پر از درخت های بهارنارنج با کلی پرنده لای شاخه وبرگ ها، که صدای زیبای آوازشان وادارم می کند بعد از چند دقیقه هندزفری را از توی گوشهایم درآورم.

هوا نه گرم است نه سرد. نه آفتابی و نه ابری. تنها نسیمی می وزد و برگ درختها را تکان میدهد. پنجره ی تمام خانه ها باز است و پرده های سفید آرام می رقصند. جلوی پنجره ی هر خانه کودکی دو، سه ساله نشسته و با اسباب بازی اش ور می ورد. همه ی بچه ها موهای بور، ابرو و چشم های سیاه و پوستِ رنگ پریده دارند. زیر چشمهاشان گود افتاده و به طرز عجیبی به هم شبیه اند.

باد شدید میشود. بچه ها یکی یکی پنجره ها را می بندند و می روند.

چند لحظه بعد پنجره ها باز می شوند و پیرزن هایی با موهای سفید و صورت های چروکیده بافتنی به دست می نشینند پشت پنجره.

چند قطره خون می ریزد جلوی پاهایم. آسمان را نگاه می کنم. سرخ است. چند تا کودک دارند روی ابرها دنبال یک کودک دیگر می دوند و با چوب توی سرش می زنند. پنجره ها دوباره بسته میشوند. صدای آواز پرنده ها کم کم آنقدر ناهنجار می شود که انگار دارند جیغ می کشند. ناچار هندزفری را می چپانم توی گوشهایم اما افاقه نمی کند. گوشهایم را می گیرم.

پنجره ها دوباره باز می شوند. همه ی پرده ها سرخ اند.

نگاه زن ها و مردهایی پشت پنجره ایستاده اند، به نقطه نامعمولی دوخته شده است. آسمان سیاه شده اما زمین روشن است. توی سیاهی آسمان سایه های محو چند کودک، که کودک دیگری را دنبال می کنند پیداست. و سایه ی محوِ چوبی که محکم بر سر کودک فرود می آید... صدای ناله ی معصومانه ای عالم را پر می کند. یک لخته ی بزرگ خون روی صورتم که رو به آسمان می ریزد. جیغ می کشم. زن ها و مرد های پشت پنجره گریه می کنند. پنجره ها محکم بسته می شوند. شیشه ها خرد می شوند و باد پرده ها را می کند و با خود میبرد.

ته خیابان، آسفالت سطح زمین تمام می شود. یک مشت خاک برمی دارم و صورتم را از خون پاک می کنم. ناگهان هوا روشن می شود. آنقدر روشن که  چشمم را می زند. به آسمان که نگاه می کنم دو  خورشید می بینم...


  • .:.چراغ .:.

ده بار بهشان گفتم سنگ قبرت سفید باشد. از علی پرسیده بودم دوست داری سنگِ خانه ی مامان چه رنگی باشد و او با آن لحن کودکانه اش گفته بود: فقط سفید. من و علی زورمان به بزرگترها نرسید و سیاه ترین سنگ قبر دنیا روی خاکی که جنازه ات را بلعیده بود قرار گرفت.

یادم می آید یک بار نزدیک اذان ظهرآمده بودم قبرستان و داشتم برایت فاتحه می خواندم که حس کردم ایستاده ای روبروی من و باد لباس سفیدت را می رقصاند. چه خوب که بزرگترها نبودند...

مامان میگفت چند روز پیش یک نفر سنگ قبرت را تکه تکه کرده. یک عالمه بغض توی صدایش بود. اما من بعد از اینکه به کار آن یارو فکر کردم؛ به اینکه چه مرضی گریبانش را گرفته که افتاده به جانِ سنگ قبر بی آزارترین خاله ی دنیا! بغضم را فروخوردم و خوشحال شدم. شاید این بار بشود ترتیب یک سنگ قبر سفید را داد. اینطوری هم علی خوشحال تر می شود هم من و هم خودت... .


  • .:.چراغ .:.

مریم می گوید:"تو برو پول اینا رو حساب کن. من برم میوه بگیرم... راستی چی بردارم؟"
نگاهی به میوه های تر و تازه و به ردیف چیده شده  توی جعبه ها می اندازم و می گویم:"نمی دونم! پرتقال خوبه؟ پرتقال و کیوی..."
سری به نشانه ی موافقت تکان می دهد و می رود به سمت جعبه های پرتقال.
می ایستم توی صفِ صندوق و حواسم به هندوانه هایی ست که مثل آدم های شکم گنده ی افاده ای پا روی پا انداخته با غرور و تکبر خاصی به بقیه میوه ها نگاه می کنند. بهشان دهن کجی می کنم. چشمم می افتد به پسرکی هفت هشت ساله، که با مظلومیت خاصی زل زده است به من. یک پلاستیک هویج توی دستهای کوچکش گرفته و ایستاده کنار مردی که لباس پارک بان ها تن اش است. مرد که حدس می زنم پدر اوست، پلاستیک سیب زمینی به دست گرفته  و خسته و کلافه به نظر می رسد.

به دستهای خودم نگاه می کنم. چندتا پلاستیک پر از خیار، گوجه، هویج و فلفل دلمه ای به اضافه ی دو تا کلم سفید ِ بزرگ. دوباره نگاه ِ معصومش را حس می کنم. صورتِ آفتاب سوخته و گونه های تکیده اش، دلم را یکجوری میکند. به سرم می زند بروم  هرچی توی دستم است بدهم بهش. شاید از سوز ِنگاهش کم شود... صدای مریم از این فکر درم می آورد:"بیا اینا رو هم حساب کن".

پانزده هزارتومان می گذارم توی ترازوی صندوق دار. پلاستیک های خرید را بین خودم و مریم تقسیم می کنم. یاد پسرک می افتم و با نگاه، فروشگاه تره بار را زیر و رو می کنم. نیست. عوضش پسرکی با لباس کاراته بازها را می بینم که ایستاده کنار جعبه های هندوانه. صورتش چاق و لپ هایش گل انداخته اند و نفس نفس می زند. پدرش چندتا بسته ی توت فرنگی را روی هم سوار می کند و خوش و خرم می زنند بیرون.

از مریم می پرسم  پسر لاغر اندامی را که با پدرش کنار جعبه های سیب زمینی ایستاده بود، دیده است؟ می گوید:"نه"

از تره بار که خارج می شویم، احساس خفگی می کنم. زل می زنم به میوه های توی دستم . نگاهِ  معصوم پسرک توی ذهنم دهان باز می کند. یک لحظه انگار تمام دور و برم می شود نگاهِ او... ماشین ها، خانه ها، درخت ها... همه می شوند یک جفت چشم ِ میشی رنگ، که مظلومانه زل زده اند به خریدهای توی دست ِ من. چشم هایم را روی هم می گذارم و نفس عمیقی می کشم. دلم می خواهد زمین دهان باز کند و من و میوه ها را یک جا ببلعد.
  پسرکی که لباس کاراته بازها را پوشیده با پدرش از کنارمان می گذرند.خوب که نگاه می کنم روی گردن هایشان به جای سر یک جفت هندوانه بزرگ تلو تلو می خورد...

  • .:.چراغ .:.


بچه که بودم حوالی ِخانه مان یک خرابه ی قدیمی وجود داشت که به مرور زمان، پناهگاهِ سگ و گربه های ولگرد شده بود. بهار که می شد و باران که می بارید اطراف این خرابه پر از قورباغه میشد (ملتفید که قورباغه ها در آب و خاک مرطوب رشد می کنند؟)

یادم می آید یک روز غروب اطراف خانه مان مشغول سنگ جمع کردن بودم(از سرگرمی های دوران کودکی ام جمع کردن انواع و اقسام سنگهای رنگی بود) که دیدم پسرهای محله به طرز مشکوکی اطراف خرابه جمع شده اند و قیل و قال می کنند. نزدیک تر رفتم و از دیدن ماجرایی که اتفاق می افتاد دلم ضعف رفت...

کنار چاله ای که پر از قورباغه های ریز و درشت بود چند تا آجر ردیف کرده بودند، قورباغه ها را یکی یکی از توی چاله درمی آوردند، روی آجرها می گذاشتند و با کوبیدن آجر روی تن و بدنِ شان آنها را له می کردند...خلاصه یک سلاخ خانه ی درست و حسابی راه انداخته بودند.
 بغضم را قورت دادم ، رفتم جلو و با عصبانیت شروع کردم به تهدید کردنشان! گفتم می روم به پدر و مادرشان می گویم که چه قاتل های بزرگی هستند. از خدا و آتش جهنم و حساب روز جزا حسابی ترساندمشان و .... اما حرفهایم افاقه نمی کرد و زورم هم به شان نمی رسید... مایوسانه کنار چاله ایستادم. چشمم افتاد به قورباغه ی بزرگی که روی پشتش قورباغه کوچک تری را سوار کرده بود و دوتایی از چاله بیرون افتاده بودند و قور قور می کردند. یواشکی هر دو تا را -که پیش خودم مادر و فرزند فرضشان کرده بودم- برداشتم و توی پوستِ پفکی که توی کیفم بود گذاشتم. بعد هم بردم توی خانه و دور از چشم مامان زیر خرت و پرت های انباری قایمشان کردم.

 آن روز فهمیدم پسرهای محله، همبازی هایم، بی رحم ترین آدم های دنیا هستند... فهمیدم توی دنیا آدمهای پستی وجود دارند که از قدرتشان برای کشتن موجودات بی دفاع و ضعیف استفاده می کنند و از هیچ چیز هم واهمه ای ندارند... نه از پدر، نه از خدا و نه آتش جهنم! هنوز هم صدای خنده هایشان توی گوشم است...

  • .:.چراغ .:.