اینجا چراغی روشن است

۳۵ مطلب با موضوع «انکسار» ثبت شده است


دلم می خواهد غم هیچ چیز را نخورم 

حساب هیچ چیز را نکنم و و از حرف ها و طعنه ها و راه ها ترس به دلم راه ندهم.

چوپان بشوم و گله ی کوچکم را ببرم کنار یک امامزاده بچرانم. 

شب ها توی امامزاده بخوابم، دم صبح با آب سرد چشمه وضو بگیرم،

آفتاب که زد گوسفندها را ببرم چرا، دم غروب هیزم جمع کنم و

سر شب در حالیکه به صدای چرق چرق سوختن هیزم ها گوش سپرده ام، خدا را توی ستاره هایی که از همیشه به من نزدیک ترند پیدا کنم 

و از ته دلم بخندم به همه ی آدم هایی که شب ها مثل کرم های توی پیله، چپیده اند توی خانه های کوچکشان؛

 و روزها مثل ملخ توی شهر وول می خورند.

چقدر دلم می خواهد شبها وقتِ خواب، در حالیکه از شکاف سقف امامزاده به سیااهی شب زل زده ام آنقدر این بیت را زمزمه کنم تا خوابم ببرد: 

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است

و بعد اگر یک روز بچه های ده ریختند توی امامزاده و  گوسفندهایم را هی کردند و به جرم دیوانگی سنگم زدند، دست بگذارم روی زخم پیشانی ام و زیر لب بگویم:

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست


+ چقدر دوست دارم رهای رهای رها باشم. افسوس که من نیز مثل غالبِ مردم این زمانه شب ها مثل کرم توی پیله ی خسته ی تنم مچاله می شوم و به روزهای ملخی فکر می کنم...

  • .:.چراغ .:.

سرم به سنگ خورده و دلم تب کرده ست
شده ام مثل صبح های ِ خلوت ِ پارک ها
مثل شب های پر از چراغ های مصنوعیِ تهران
مثل یک کتاب قطورِ کهنه که در گم ترین گوشه ی یک کتاب فروشی جا مانده
مثل یک گلدان لب پریده ی خالی، تهِ یک زیرزمینِ نمور
مثل پیرزنی که روی نیمکتِ سردِ خانه ی سالمندان دلش تنگ است
مثل بیماری روانی که هر روز روی دیوارهای آسایشگاه خط می کشد
مثل زندانیِ حبس ابدی که هیچ راه خلاصی پیدا نمی کند

مثل مرده ای که روی سنگ غسالخانه، منتظر دستانِ بی تفاوتِ غسال است
مثل کودکانِ یتیم خانه ها که هر شب خواب مادرشان را می بینند و از خواب می پرند و بغض می کنند...

حالِ زمین خورده های فراموش شده را دارم... .


* بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است...
مثلِ شهری که به روی گسل زلزله هاست

فاضل نظری

  • .:.چراغ .:.

شبِ یادواره ی دو شهید گمنام دانشگاه است. به قول بچه ها جشن تولدشان. راوی، طلبه ی جوانی است که پیش تر، روایتگری اش را در جنوب، نزدیک کانال کمیل شنیده ام. آنجا یک جوری روایت می کرد که نظیرش را کمتر دیده بودم. با اینکه سنش به جنگ نمی خورد اما وقتی از شهدا حرف می زند انگار می کنی هم رزم شهدا بوده.

او جوان است، من هم جوانم خیر سرم...

از کانال کمیل می گوید. از تشنگی و مظلومیت شهدایش. از شباهتشان به شهدای کربلا. روایتش تکراری است. تکراری که اگر نباشد خیلی چیزها از بین می برد... مگر نه اینکه تمام ذکر و نمازهای ما تکرار مکررات است. اما کافیست مدتی تکرارشان نکنیم تا از هستی ساقط شویم و بمیریم. و اینکه، از شهدا گفتن راحت است، اما درک کردن و باور کردنشان سخت است.

آنها جوان بودند، من هم جوانم خیر سرم...

از ابراهیم هادی می گوید... از اینکه او تمام ویژگی های یک جوان را داشت، معصوم هم نبود! اما می دانست چطور باید زندگی کند. از شبهایی که از جبهه برمی گشت و تا اذان صبح، تا وقتی که اهل خانه بیدار شوند، پشت در می خوابید. از اینکه نگارنده ی خاطراتِ این شهیدِ بزرگ وقتی می خواست اسم کتابش را انتخاب کند، تفالی به قرآن زد و این آیه ها آمدند:" سلامٌ عَلی اِبراهیم(109) کذلک نَجزِی المُحسنین(110 ) انهُ مِن عِبادِنَا المُومِنینَ(َ111) (صافات).

ابراهیم هادی جوان بود، من هم جوانم خیر سرم...

شب بعد از یادواره، دارم توی اینترنت می چرخم که خبر پیدا شدن پیکر 175 شهید غواص کربلای چهار را می بینم. در متن خبر آمده که در بدن برخی از این شهدا هیچ نشانی از جراحت وجود ندارد. گویا آنها را زنده به گور کرده اند. چهره شان آنقدر جوان است که از خود و جوانی بر باد رفته ام، بدم می آید...

آنها جوان بودند، من هم...

من هیچی نیستم.


* و اما این آهنگ...

مصداقِ تلخی این روزهای من است. تلخی یأس... تلخی حقارتِ نفس... .

 

 

 

 

  • .:.چراغ .:.
سلام روحِ من...

می دانم، اندوهگینی... دست و پایت را بدجور بسته ام

با فکرهای بزرگ و آرمان های بلند مدام مشتاقت کرده ام و  با کارهای پست و کوچک شوقت را در نطفه خفه کرده ام

روحِ بلند پروازِ خسته ی دردمندم...

می دانم از من بیزاری! از اینکه بال و پرت را گرفته ام و سایه ات بلند کرده ام و حسرت دور ها را به دلت گذاشته ام

می دانم رفیق! دلت می خواسته بزرگ و با شکوه و عزیز باشی اما من آنقدر در انزوا حبست کرده ام که مثل زندانی های حبس ابد مچاله شده ای...

می دانم از زندانبانت سیری. میدانم گپ زدن بامن، روزنامه خواندن، قهوه خوردن و فیلم دیدن جوابگوی ژرفای تو نیست و حالت را خوب نمی کند.

تو بزرگتر از آنی که بخواهم استخوان هایت را در حیاط کوچک خانه ام چال کنم...

تو بزرگتر از آنی که بخواهم بهانه گرفتن هایت را پشت گوش بیندازم و بگذارم به پای سودای جوانی ات!

و تو نامیدتر از آنی که با بخواهم با وعده های بزرگِ توخالی خوشحالت کنم

و تو بیدارتر از آنی که بخواهم با قصه های هزار و یک شبت افسونت کنم؛
دیده ام شبها تا صبح لای پلک هایت باز است و از پنجره به ماه می نگری...

نمی دانم آن دایره ی سفید با آن هاله ی رنگ پریده چرا انقدر مجذوبت می کند

روحِ دردمندِ از نفس افتاده ام... طفلکِ تشنه کامی که تا بحال جز سراب نصیبت نشده، گلایه هایت را پیش خالقی ببر که تو را اسیر من کرد

منِ ضعیفِ مستاصل... منِ عاجز... منِ کم رمق! من از اولش هم توانِ جا دادنِ عظمت تو را در خود نداشتم. تو از جنس من نبودی و نیستی...

تو به دنبال حقیقتی و من اسیر واقعیت

تو خیلی وقت است از من بزرگتر شده ای و مرا رد کرده ای... این سلول های کوچک کفاف تو را نمی دهند و هی سرت به سقف می خورد در حالیکه دو دستی میله ها را چسبیده ای و از کنار پنجره جم نمی خوری...
 من نتوانستم همپای تو رشد کنم و بزرگ شوم...

دیگر نمی توانم از پس شنیدن صدای گریه های شبانه ات برآیم... نجواهای غم آلودت دارند نابودم می کنند...
باید کاری کرد...
علی الحسابت برایت چراغی می آورم که در تاریکی شب بتوانی چند ورق کتاب بخوانی...

  • .:.چراغ .:.

نمی دانم قصه ی نشانه ها را باور دارید یا نه؟



اینکه خدا و کائنات(ابزار خدا) هر لحظه جلوی روی ما نشانه هاو موقعیتهایی قرار می دهند تا مواجهه و انتخاب کنیم. اینکه هیچ نشانه و هیچ موقعیتی مطلقا خوب یا بد نیست بلکه نحوه مواجهه ما با آن است که خیر و شر می سازد.

به قول علیرضای روی ماه خداوند را ببوس*،ما در این مواجهات می دانیم خوب چیست و بد چیست. اگر خوب را انتخاب کنیم سرعتمان بیشتر می شود. هر چه خوبهای بیشتری انتخاب کنیم، هم سرعتمان بیشتر می شود و هم قدرت تشخیص مان در برابر موقعیت های پیچیده تر بعدی. اما اگر بد را انتخاب کنیم و باز بد را انتخاب کنیم، این انباشتِ بدها را ما را عقب می برد و عقب تر.ب عد فرو می رویم و اگر بخواهیم از نو آغاز کنیم باید مدتی زمان صرف کنیم و زمین را بکنیم و بالا بیاییم و بعد راه بیفتیم. می بینید چه انرژی هنگفتی هدر می رود؟

داشتم از قصه ی نشانه ها می گفتم. من عمیقا باورش دارم(باورمندی به معنای عمل کننده بودن نیست).همه چیز اطراف ما نشانه است.حتی شاید جفت شدن دمپایی ها  و قار قار کلاغ که فکر می کنیم خرافات قدیمی هاست نشانه ای باشد. اگر ریز شویم و دقت کنیم و گوش بسپاریم کائنات پر از نشانه است. حتا نشانه ها می تواند در فیس بوک (که به عقیده عده ای شر مطلق است) باشند.

مثلا این پست حاج آقا پناهیان در فیس بوک (دو روز پیش یعنی وقتی که داشتم با خودم فکر می کردم من که برگشته ام پس چرا انگار هنوز دلم برنگشته؟) انگار خطاب  به من نوشته شده بود:" مواظب باشید دلتان هرجایی نرود. چون اگر رفت یا برگشتن اش غیرممکن می شود یا اگر برگردد دیگر آن دل قبلی نیست و مجروح و معلول است."(نقل به مضمون). آره!بعد از دو هفته نادیده گرفتن نشانه ها و هی بد را پشت بد انتخاب کردن و اجازه دادن به دل برای دنبال کردن رویاهایی که برای روحِ کم ظرفیت من سم اند حالا معلول و مجروح شدنش کاملا طبیعیست. ودیگر آن دل قبلی نمی شود. مثل چینی بند زده.

+ دلم دلِ قبلی نیست و نمی گذارد من هم خود قبلی ام باشم... .شده ام شبیه اژدهایی که از آتش فقط طعمِ گس دود در دهانش باقی مانده و از پرواز یک خاطره ی دورِ مبهم در ذهنش. زخمی و دل شکسته است. روزها توی غار تنهایی اش می خزد به انتظار غروب آفتاب. شبها را دوست دارد چون می تواند همه ی پریشانی های ذهنی اش را به فراموشی خواب بسپارد و از شر همه ی توقعاتی که به عنوان یک اژدها از او می رود خلاص شود. بخوابد و خواب ببیند که خدا مثل قبل دوستش دارد و دلش هنوز آنقدرها زخم و زیلی نشده.


* عنوان رمان کوتاهِ کوتاهِ مصطفی مستور. من هم سوال ها و شکهای یونس را دارم، هم آرزوها و بلندپروازی های سایه را و هم گاهی شبیه علی می شوم.

** کتاب لاغر مصطفی مستور در عین پیچیدگی ساده اش ذهنم را مشغول کرد. البت گرم نکرد. خنک کرد. این بود دلیلی که علیرضا برای از پشت بام پریدن و خودکشی محسن پارسا آورد:"درکش از ارتفاع عشق کوتاه تر بود".

  • .:.چراغ .:.


قاصدک ها پر از اشکهای دخترکانی اند که پا برهنه، از این گوشه ی به آن گوشه می دوند در پی خرابه ای امن

قاصدک ها پر از  لالایی محزونِ مادرانیست که گهواره های خالی را تاب می دهند

قاصدک ها پر از بغضهای وا نشده ی پدرانیست که خونِ گلوی کودکانشان را به آسمان می پاشند

قاصدک ها پر از صدای آدم هاییست که فریاد می زدند:"می میریم تا کرامت انسانی زنده بماند".

قاصدک ها  پیامبران  اندوه اند...

باد می بَرِدشان به سوی ضریح سرخ...

 



+امام علی(ع): روز انتقام از ظالم، سخت تر از روز ظلم به مظلوم است.

++ پزشک نوروژی خطاب به اوباما گفته بود: «آقای اوباما، قلب داری؟ شما را دعوت می‌کنم، یک شب، فقط یک شب با ما در [بیمارستان] شفا باشی. شاید با لباس مبدل یک نظافتچی. من مطمئنم که این، 100 درصد، تاریخ را تغییر می‌دهد. امکان ندارد که کسی قلب و قدرت داشته باشد، یک شب در شفا بماند و پس از آن برای پایان دادن به سلاخی مردم فلسطین مصمم نشود.»

بیچاره نمی داند اگر قرار بود آدم هایی مثل اوباما  تغییر کنند و تاریخ را متحول کنند امثال شمر و یزید و عمربن سعد پیش از این تاریخ را تغییر داده بودند!


  • .:.چراغ .:.

 این روزگاریست که جز مومنِ بی نام و نشان از آن رهایی نمی یابد.

اگر در میان مردم باشد، او را نمی شناسند و اگر در بین مردم نباشد کسی سراغ او را نمی گیرد. آنها چراغ های هدایت و نشانه های رستگاری اند.

نه فتنه انگیزند و اهل فساد و نه سخنان دیگران و زشتی این و آن را بازگو می کنند.

اینانند که خداوند درهاى‏ رحمتش را به سویشان باز مى ‏کند، و سختی ها و مشکلات را از آن برطرف مى ‏سازد.


خیلی حرف داشتم پای این خطبه اما... خلاصه اش می کنم: طوبی للغربا...



*از خطبه 103 نهج البلاغه: 

وذلک زمانٌ لا ینْجُو فیه إلاّ کُلُّ مٌؤْمنٍ نُومةٍ إنْ شهد لمْ یُعْرفْ، وإنْ غاب لمْ یُفْتقدْ،

أُولئک مصابیحُ الْهُدى، وأعْلامُ السُّرى لیْسُوا بالْمساییح ولا الْمذاییع الْبُذُر

أُولئک یفْتحُ اللهُ لهُمْ أبْواب رحْمته، ویکْشفُ عنْهُمْ ضرّاء نقْمته.


متن کامل خطبه


  • .:.چراغ .:.

نشسته ام توی مجلسی که به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام بر پا شده است.

خانمِ مولودی خان می خواند: "فدای خال ِ لب ِ تو، نگاه و چشم مست ِ تو"

از قافیه نداشتن اشعارش بگذریم... . حالا گیریم جناب حافظ در عرفانی ترین لحظه ی ممکن از خال و خط و لب می گوید تا دگم را از غیر دگم سوا کند. این دلیل نمی شود هرکس، در هرجمعی به هر بهانه ای سخن از چشم و لب و خال وسط بیاورد!

بعد طبق معمول اینگونه مراسم، مولودی خان - که نقش مجری را هم ایفا می کند- شکلات پرت می کند توی سر و کله ی ملت. و ملت دست و پا می شکنند برای جمع کردن شکلات ها. در این بلبشو نه پیر به جوان رحم می کند و نه جوان به بچه.

در نقطه ی اوج مجلس، وقتی مولودی خوان و ملت تا عرش بالا رفته اند و پایین بیا هم نیستند، صدای زار زدن پسربچه ای از این سوی مجلس هم بر شور جمع می افزاید و هم، باعث می شود مادرش از آن سوی مجلس دست ها و پاهای بی شماری را له و لورده کند تا خودش را برساند به بچه ای که شمر هم جلودار ِ عربده کشیدنش نیست.

وقتی سرانجام این دو به هم می رسند، مادر بلافاصله سراغ ضارب را می گیرد و بچه به اتاقی که سایر بچه ها مشغول بازی اند اشاره می کند. مادر و کودک وارد اتاق می شوند ودر بسته می شود.شنیده بودم یکی از خصلتهای امام حسن(ع) تواضع و سخاوت بی دریغ ایشان است. شاید مادر مذکور هم می خواست در این شب عزیز کودکِ ضارب از سخاوت پنجه اش بی نصیب نماند!

صدای مولودی خوان اوج می گیرد:"دستا بالا! به افتخار خودتون و بغل دستی تون". مات و مبهوت چشم می دوزم بهش. امیدوارم بتواند مقصودم را از نگاهم بفهمد.

بعد از مراسم حال خوشی ندارم. یعنی از قبلش هم حال خوشی نداشتم. دلیلش ببیشتر بدبختی های خودم بود و ربط زیادی به ناراحتی از بابت برگزاری اینطور مجالس نداشت. ترجیح می دادم برق ها را خاموش کنند، کمی نوحه بخوانند شاید گریه بتواند سنگینی این مراسم را سبک کند.

هر وقت مولودی خوان داد می زد "دستهاتون رو ببرید بالا تا امام ببینه" خنده ام می گرفت.  نمی توانم درک کنم چطور کف زدن و کل کشیدن می تواند باعث خوشحال کردن ائمه بشود؟ می خندیدم و شاید هم بغض می کردم و فکر می کردم به اینکه واقعا حقِ ائمه این است؟


 +نمی دانم شاید نوشتن تمام اینها توجیهی باشد برای خصلت جمع گریزی ام(خصوصا اینطور جمع ها). یا شاید اصلا زیادی قضیه را بزرگ کرده ام. شاید واقعا باید در اعیاد اینطوری شادی کرد. اصلا مگر من و امثال من چه کرده ایم برای بهتر شدن وضعیت؟ پس شاید حق  نقد کردن(غر زدن) را هم نداشته باشیم. از جانب ائمه... .


 

  • .:.چراغ .:.

من واقعا مانده ام که چرا هر وقت، گمان می برم به سرچشمه ای رسیده ام، همه چیز سراب می شود دود می شود می رود هوا. از خیلی ها شنیده ام که مثلا تحول ما با فلان کس یا فلان چیز شروع شد. نقطه ی عطف زندگی مان همان بود. من از دبیرستان منتظر نقطه ی عطف زندگی ام بوده ام.

درست وقتی فکر می کنم فلان استاد آخرتِ مذهب و خرد و اندیشه است؛ منجی ست، وقتی بیشتر سوال می پرسم ته اش در می آید...

یا فلان کتاب را از فلان اندیشمند می خوانم، فکر می کنم مخاطب کتابش من بوده ام! می روم بقیه ی کتابهایش را می خرم، یکی دو هفته توی عرشم اما کمی که می گذرد؛ ته کتابها در می آید؛ عرش ترک برمی دارد و با صورت روی فرش می افتم!

فکر می کنم فلان آدم خیلی خاص است. مذهبی هم که هست.(در بین آدم های غیرمذهبی خاص بودن چیز عجیبی نیست چون اکثرا تفکر قالبی ندارند به قول شهید بهشتی)پس شاید بشود از راهی که طی کرده پرسید... ته اش در می آید.

فکر می کنم فلان دوره را اگر بروم احتمالا نقطه ی عطف مورد انتظار رخ می دهد! با آن سرفصل های جذاب و اساتید غیرقالبی همه چیز تازه و نو به نظر می رسد. جلوتر که می روم همه چیز عادی می شود(البته ته این یکی هنوز درنیامده برایم)

و البته ته ِ خودم! ته علاقه هایم. توانایی هایم. درست وقتی فکر می کنم بهتر است تمرکزم را بگذارم روی نوشتن و قلم دست می گیرم، از آن همه واژه و طرح و ایده چیزی باقی نمی ماند و ته اش به خودم می گویم:"نویسندگی؟که چی؟ چرا مثلا معلم نشوم؟چه فرقی می کند؟"

ته دانشگاه، ته کتاهایم، ته فیلم، ته موسیقی، ته نوشتن، ته نقاشی، ته آدم های دور و برم، ته خودم، ته همه چیز درآمده... جز خدا. که هنوز سراغش نرفته ام ببینم ته دارد یا نه. البته شاید خیلی از کارها را در واقع برای رسیدن به او کرده ام اما هیچوقت پی صراط مستقیمش را نگرفته ام. چون هر بار خواسته ام یکراست بروم سراغ خودش، هر وقت کمی بهش نزدیک شده ام، همه ی چیزهایی که پیش از این سراب بودنشان مسجل شده بود دوباره سر بر می آورند. جذاب و دوست داشتنی و بی انتها به نظر می رسند و با یک قدرت باورنکردنی از صراط خدا بیرونم می کشند...

اما نتیجه ی این بحث؟ نتیجه ای ندارد فعلا. همانطور که گمان می کنم زندگی ام تا بحال، بی نتیجه ترین و عقیم ترین زندگی در طول تاریخ بشریت بوده است... .


+ راستی! ته ِ چیزها و آدم هایی که گفتم هیچ مشکلی ندارد. این من هستم که همیشه خواسته ام در کمترین زمان ممکن به نتیجه برسم. و نتیجه فقط از دست رفتن زمان و دلزده شدن خودم بوده است :)

  • .:.چراغ .:.

انگار که در یک محفظه ی پر از هوای ِ معلقِ در خلاء، گیر افتاده باشم... یک محفظه ی استوانه ای شکل با حجمی چند برابر حجم بدنم. نفس می کشم اما هوا بوی ماندگی می دهد... نفس می کشم، هوا هست، زنده گی هست اما دارم خفه می شوم... روزنه ای هم اگر باز کنم به خلاء می رسم... وضعیت مزخرفیست.


  • .:.چراغ .:.