اینجا چراغی روشن است

۴۷ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است


آخرش ماندنی ِ‌ عاشورای تهران شدم...(نخواستم و نشد رفتنم میسر!)

ولی انصافا سخنرانی های امسال حاج آقا پناهیان_در مورد امتحان و ابتلا_ برای من یکی عجیب بود.اعتراف می کنم قبل تر ها سخنرانی هایشان را که گوش می کردم احساس می کردم به سطح من نمی خورد و باید سخنرانی های سطح بالاتری را بشنوم و یک کلام: عوامانه است... بعد ِ یک مدت که پایم سر خورد و رفتم سمت و سوی دیگری حتی از همان عوام ها هم پایین تر رفتم ...(آنقدر پایین که دست ِ خدا هم بهم نمی رسید(مثلا)...) ولی جدای از برداشتهای درست و غلط ِ من، جدا امسال جور دیگری حرف زدند... شاید هم گوشهای من جور دیگری موضوع را گرفتند... نمی دانم!

و اما یک سوال‌ که همچنان،هر شب، ذهن مرا به خود مشغول می کند... اینکه توی روضه ها مثلا می گویند حضرت ِ‌مادر امشب خیلی ناراحتند و کذا و کذا یعنی چه؟مگر نه اینکه الان  امام حسین(ع) و فرزندان شهیدشان همگی در جوار حضرت زهرا(س) هستند؟پس نقل ِ دل نگرانی و اندوه دل مادر دیگر چیست؟این درست که حضرت زهرا(س) آن زمان هم شاهد واقعه بوده اند اما پس از شهادت که به هم پیوسته اند دیگر غم و اندوه برای چه؟


این ربات های امریکایی چه می خواهند از جان وبلاگ های ما(آدم توی وبلاگ خودش هم امنیت ندارد)؟امروز که آمار نمایش وبلاگم رقم بالایی بود، آی پی ها را چک کردم؛یک عدد ربات امریکایی کل مطالب آرشیو وبلاگم را چک کرده بود!(واقعا کی بوده یعنی؟)


{بی ربط : لعنت بر پستی که بی موقع منتشر شود...}
  • .:.چراغ .:.

تولدِ ویری مهر بود، کادویش را همین چند روز پیش دادم بهش! کلا تولد هیچکی توی ذهنم نمی ماند راستش...
مثل بچه های راهنمایی نشستم یک کاغذ ِ آغشته به آبلیمو را با شعله ی کبریت(ده تایی چوب کبریت آتش زدم برای این کار!) سوزاندم و رویش نوشتم :"بزرگ می شویم و دور می شویم و پیر می شویم و بعد... یادم نمی رود یکجایی، یک وقتی یک بخشی از زندگی ام بودی! شاید مسیری که ما دو تا می رویم مثل دو تا خط موازی باشد، ولی تا جایی که می دانم دلم از هیچ اصلِ هندسی پیروی نمی کند...".رنگ محتویات کادو بنفش بود... خودم هم از این همه زحمت و سلیقه و هزینه ای که به خرج داده بودم برای تولد یک دوست انگشت به دهان ماندم:دی
البته به نظرم یکجور اتمام حجت می آمد...{ بعدا  گفت که گریه اش گرفته از دیدن هدیه ام...}

*

خب کی دلش می خواهد از روضه های هیئت ِ دانشگاه امام صادق و صدای گرفته ی میثم مطیعی دل بکند؟ یا پناهیان که مخاطب منبر ِ دیشبی اش خود ِ خود من بودم انگار! یا حتا چایی دارچینی های داغی که توی آن هوای سرد حکم دست گرمی را دارند! یعنی خاصیتشان خیلی بیشتر از چایی های معمولیست و چشمهای آدم را هم خوب گرم می کنند ...
با این همه باید بروم ده!
شاید من هم مثل "اسکارلت اوهارای ِ بربادرفته"، باید هرچند وقت یک بار  دستی برسانم به خاک ولایت و انرژی تحلیل رفته را پس بگیرم...تازه دلتنگی ِ خانواده را اگر کنار بگذارم! البته که شور و حال هیئتِ امام صادق با هیئت های ولایت ما قابل قیاس نیست؛ اما اصلش این است که اگر امام حسین ع بخواهند آدمی را ببیند، شعاع ِ نگاهشان فاصله و مکان نمی شناسد و باقی اش همه ناشی از احساسات ِ  درست و غلط خود ماست... (دلخوشی یا بهانه ام همین است...)

+واقعا اگر اثر این همه گریه و زاری بخواهد بعد از دهه از بین برود و باز همان قصه ی همیشگی، خودم را لااقل بابت اشکهایی که ریختم نمی بخشم... بالاخره آدم ِ تواب هم برای توبه یک ظرفیتی دارد خب... بمیرم و توی جهنم بسوزم بهتر از این است که برگردم سر خط(برزخ)!

++امشب روضه ی عبدلله بن حسن ع را می خواند مطیعی... وای که چقدر ضجه زدند ملت... روضه ی عجیبی بود.باید بگویم همیشه امام حسن ع را یکجور دیگری دوست داشتم.شاید به خاطر اینکه خیلی محجور بوده و مانده این آقا ...

*
راستی دست ِ آخر(بعد از گذشت سالها از زمان اکران فیلم : o ) نقد هیس... را گذاشتم این تو... البته به نظرم پر از ایراد و اشکال است(مثلا یک کمی بیش از حد روشنفکرانه شده و غلط های نگارشی دارد) اما به عنوان تجربه اول قابل تحمل است! : ))

  • .:.چراغ .:.

گفت:"امروز رفته بودم فلان کلینیک مددکاری.بچه ها بودند.استاد بود. همه شان پر انرژی. همه شان فعال. هرکسی دارد یک کاری می کند. فلانی فلان کاره ی کلینیک شده. فلانی قرار است با فلان آدم که کلی سرش شلوغ است مصاحبه ی اکتشافی داشته باشد. فلان نفر هم طرح پژوهشی برداشته...ما چی؟ تو که می خواهی بروی یک رشته ی دیگر و من هم هوای ازدواج برم داشته..."

گفتم :"من دیگر انتخابم را کرده ام. همین چند روز  پیش هم رفته ام انقلاب و صد و خورده ای پول داده ام بالای کتابهای ارشد. تازه دلیل هم دارم برای انتخابم. مددکاری شاخه شاخه است. انسجام درش نیست... آدم های برونگرای سر و زبان دار می طلبد. من درونگرام. بیشتر از اینکه دلم بخواهد از این فیلد بروم آن یکی و ماجراهای عجیب و غریب تجربه کنم و با این و آن ارتباط بگیرم، دلم می خواهد بنشینم بنویسم بخوانم و فوقش طرح پژوهشی کار کنم. ذاتم این است. نمی توانم تغییرش بدهم. سعی ام را هم کرده ام و نشده... .

تو هم که تا دیروز دم از اولویت اصلاح خودت می زدی و از فواید ازدواج می گفتی و من هم که تاییدت می کردم...حالا چی شده؟ تو هم مثل من بی ثبات شدی؟؟"

گفت:"نمی دانم...اگر ماها برویم چه می شود؟چرا آن طرفی ها همه دارند می مانند توی این رشته و تا دکترا پیش می روند و کلی انگیزه دارند و کار می کنند؟چرا ما نباشیم نمانیم؟من نمی توانم ازدواج بکنم وقتی اینجا به من احتیاج دارد.نمی توانم برگردم شهرستان.می مانم و کار می کنم!"


یادش بخیر"میم مثل مادر"دیالوگی داشت ماندگار. آنجا که گلشیفته برگشت به حسین یاری که تازه از خارج برگشته بود گفت: "تو برو دنیا رو عوض کن!چیکار داری به زندگی من و بچه م؟؟". (البته به دوستم حق می دهم که نگران خیلی چیزها باشد و این رشته به حضور امثال او نیاز دارد اما...)

دیروز با ویری نشسته بودیم روی چمن های دانشگاه و از باندبازی و نخبه کشی و سیب زمینی پروری حرف می زدیم. خیلی نظرهایمان به هم نزدیک بود...بعد راجع به دنیا و دین حرف زدیم و او از هیچی بودن دنیا گفت و اینکه ما توی هیچی ها غلت می زنیم و باید از همین هیچی ها ماهیت بسازیم برای زندگی مان...و اینکه هیچ حقیقتی وجود ندارد و من بیخود دنبال آرمان های فرابشری ام و تنها راه قابل اطمینان تجربه است و... کلی بحث بی نتیجه که فقط به شک و شبهه هایم ذهنم دامن زد...

وقتی داشتم به دستهایش،که عادتا موقع بحث توی هوا تکانشان می دهد، و دستبندی که هدیه ی خودم بود نگاه می کردم بی اختیار دلم می خواست بلند شوم بدوم و تا جایی که می توانم ازش دور بشوم...

این چند روزه را در بی ثبات ترین حالت ممکن به سر برده ام!از همه لحاظ.بعضی شبها قبل از خواب آنقدر فکر می کنم که سردرد می گیرم...بعد گریه ام می گیرد و تا خود صبح خوابهای عجیب می بینم...راستش دیگر به هیچ چیز توی این دنیا مطمئن نیستم...و اصلا نمیدانم باید چه کار کرد؟شاید لازم باشد از کسی مشاوره بگیرم...خیلی وقت است که این نیاز در من وجود دارد اما احساس می کنم هیچ آدمی توی این دنیا نمی تواند کمکم بکند...به قول زهرا بعضی وقتها آدم دلش می خواهد شخصا با خود خدا حرف بزند...




*نشان ِ خانه ی خود را در این صحرای سردرگم 
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا..."فاضل نظری"


  • .:.چراغ .:.

 

بعد از چند روز خوابگاه نشینی ِ بیهوده با اولین سرویس می روم سمت  دانشگاه؛ کلاسم ساعت 10 شروع می شود اما به هوای دیدن ِ ویری * ساعت 8:05 توی محوطه ی دانشگاهم؛مثل خیلی وقتهای دیگر او از پشت سر خودش را به من می رساند و بیهوا بغلم می کند.

دانشگاه پر از برگ های زرد و خشک است.نیمکتها،چمن ها،کلاغ ها و مستخدم ها همه تکراری اند با این حال نمی دانم چرا پاییز ِ امسال ِ دانشگاه انقدر رنگ غربت می پاشد به سر و روی آدم!اول از فیلمهایی می گوییم که تابستان دیده ایم و کتابهایی که خوانده ایم_نقاط اشتراک_بعد کم کم می رسیم به بحث انتخاب رشته،مطالعات زنان،حجاب،فمنیسم،آزادی_نقاط اختلاف_ و بحث بالا می گیرد.گاهی(بیشتر) من کوتاه می آیم و گاهی(کمتر) او.کلی حرف توی سرم انباشته شده که باید بهش بگویم.اما انگار مجال مناسبی پیدا نمی کنند حرفهایم و توی بایگانی ذهنم مایوسانه دفن می شوند... او همیشه بهتر از من حرف می زند، استدلال می کند و می نویسد.

سر کلاس مسائل اجتماعی استاد دارد از پدیده هایی که بیخودی مساله شده اند و مسائلی که علیرغم مهم بودنشان توی بحثهای اجتماعی جایگاهی ندارند حرف می زند.از اینکه یک مددکار باید خوب بنویسد.جوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.تا بتواند حرفهایش را  به گوش بالادستی ها برساند.دستبندی را که تابستان برای ویری خریده ام می گذارم جلوی رویش.تعجب می کند و می گوید:"مال منه؟"."آره"

ناهار نمی خوریم چون رزرو ِ روز 1500 تومان شده و ترجیح میدهم 1/3 این پول را بدهم شکلات و چوب شور بخرم و بخورم(ترکیب جالب و بامزه ای میشود).آن هم توی اتوبوس.کنار ِ نجمه.آن هم وقتی داریم می رویم سازمان بسیج فیلم و نقد فیلم ِ «دهلیز» را ببینیم و بشنویم و از حالا حساب معطلی های احتمالی و گرسنگی های حتمی را کرده ایم.ویری دوست دارد فیلم را ببیند ولی دوست ندارد پا بگذارد توی سازمان.

دهلیز را می بینیم.همین که می توانیم مفت و مجانی به تماشای فیلمی بنشینیم که انصافا ارزش یک بار دیدن را دارد خودش کلی می ارزد.رضاعطاران می گوید:"منم بچه بودم از تاریکی می ترسیدم.خونه ی مادربزرگم یه راهروی تاریک داشت که بهش می گفتن دهلیز.هر وقت می رسیدم اونجا چشمامو می بستم و می دویدم تا به روشنایی برسم»(نقل به مضمون).

اما نقدهای فراستی و حسنی نسب چنگی به دل ِ من یکی(که تحت تاثیر حرفهای استاد مسائل اجتماعی مان منتظر نقدهای اجتماعی بودم)، نمی زند.بحث های تند ِ تهیه کننده که ظاهرش به حزب الهی ها می خورد با حسنی نسب که ظاهرش به آدم های امروزی می خورد، مرا یاد بحثهای سر صبحم با ویری می اندازد و حالم یکجوری می شود...

لحظه های آخر جلسه یکی از دخترها میکروفن دست می گیرد و با کلی گاف و یک نقل قول غلط از شهید آوینی(که اتفاقا مثل تحسین های فراستی نسبت به فیلم، کف و سوت حضار را هم به همراه دارد) نقدهای تندی به دیدگاه های حسنی نسب وارد می کند و از اعتقاد هم سلفی هایش، که ماها باشیم به سینمای دینی و ارجحیت محتوا بر فرم می گوید.

بعد هم حسنی نسب به صورتی اخلاقی و فراستی با لحنی پدرانه ضعفهای بیشمار ِ نقدهای تند و خام دخترک را به رخ جمع می کشند و لهش می کنند و من باز هم یاد بحث های سر صبحی می افتم و خودم را می گذارم جای آن دختر...

مترو شلوغ تر از همیشه است.شبیه دهلیزی که انگار باید چشمهایت را ببندی و تا مقصدی مشخص باز نکنی...




ویری: مخفف ویرجینیا(وولف)؛ اسم مستعار مخففی که برای دوست خوب، عجیب و متفاوتم انتخاب کرده ام...

  • .:.چراغ .:.


نشسته ام توی ِ خواب-گاه، روی موکت ِ خشک، پشت ِ سیستم ِ زهوار در رفته(ام که هر لحظه بیم ِ نابود شدنش می رود :|) و به آینده های دور و نزدیک فکر می کنم. و به اینکه چرا تنها دو راه برای ادامه ی زندگی من وجو دارد؟؟ شرکت در کنکور کارشناسی ارشد یا شاغل شدن در زمینه ای مرتبط یا غیرمرتبط با رشته ی تحصیلی ام. مدرک گرایی بدبختانه اولویت زندگی خیلی از آدم های عصر 21 شده... دوره ی علم گراییست دیگر! چه می شود کرد؟نیاز به تربیت متخصص در رشته های مختلف ِ این عصر را قبول دارم اما این جوزدگی ِ آدم های دور و برم را نه. 

                                                                             

 وقتی خیلی بچه بودم و مدرسه می رفتم بدون اینکه دقیقا فایده اش را بدانم نمی دانم کی توی سرم انداخت که باید درس بخوانم تا بعدها که بزرگ شدم بتوانم یک کاره ای بشوم توی این دنیا.و همیشه همه ی آدم های دور و برم یک سوال تکراری از من ِ دانش آموز می پرسیدند : "می خوای چکاره بشی؟"و من به زودی یاد گرفتم که در جوابشان بگویم "میخوام وقتی بزرگ شدم معلم بشم".و در آن لحظات چهره ی مهربان خانم ملکی(معلم پایه ی اول دبستانم) توی ذهنم بود و خودم را به جای او تصور می کردم.

پا به دبیرستان که گذاشتم آرزوهای اطرافیان  وارد مرحله ی جدیدی شد.بابا همیشه دلش می خواسته پزشک بشود و به خاطر شرایط زندگی اش نتوانسته.و بابابزرگ همیشه دلش می خواسته لااقل یکی از نوه هایش دکتر بشوند (: و این آرزوی محقق نشده همینطور چرخیده بود تا نوبت کنکور دادن ِ من شد و حالا همه ی امیدها به من؛ من اما هنوز ته ِ جزوه هایم نقاشی می کشیدم.بیشتر چهره.و لای کتابها و جزوه های درسی ام کلی کتاب و مجله ی غیردرسی قایم کرده بودم! هیچوقت یادم نمی رود در همان دوره ی کوتاه ِ پیش از کنکور بیشترین تعداد کتابهای غیردرسی عمرم را خواندم!

و نتیجه چه بود؟یک رتبه ی ناپلئونی که یک مصیبت یک ساله ی دیگر رقم زد برایم.باز هم تست و جزوه و نقاشی و شعرهایی که معلوم نبود چطوری فقط در همان دوره به ذهنم الهام می شدند!

من با رتبه ی هشت هزار و خورده ای(خورده اش به عکس ِ خیلی ها هیچوقت برایم مهم نبود) نتوانستم آرزوی بابا و بابابزرگ را برآورده کنم و تا مدتها حس ِ گناه و عذاب وجدان همراهم بود... شاید تا وقتی که بابا گفت "چقدر خوب شد پزشکی قبول نشدی! رشته خودت خیلی بهتر از پزشکیه!" و خدا می داند از آن موقع تا به حال چقدر از پزشکی متنفرم و چقدر از خدا ممنونم که این بار دعاهای بابا و مامان را نشنید.

حالا که فکر می کنم سالهای درس خواندن هیچ چیز مهم و جالبی برایم نداشت و کلاس های درس چیز زیادی بهم اضافه نکرد... من از خیلی چیزها جا ماندم...می توانستم خیلی بزرگتر و بهتر از اینی که هستم باشم اما سالها وقتم را برای درس هایی تلف کردم که حالا کوچکترین کاربردی در زندگی ام ندارند و هیچ دردی از دردهایم دوا نمی کنند... .مامان و بابا حاضر بودند برای اینکه خوب درس بخوانم مرا از شر خیلی از مسئولیتهایی که حالا ارزش شان را درک می کنم خلاص بکنند! و چقدر بهتر بود به جای آن همه تاکید روی درس خواندن و کنکور روی همان مسئولیتها تاکید می کردند و من شاید کمی بزرگ تر و بهتر از حالا بودم...

الان هم باید بین درس خواندن و شرکت در کنکور ارشد یا کار کردن، یکی را انتخاب کنم و زندگی راه سومی برایم باقی نگذاشته! و من که دل خوشی از کار کردن ندارم ترجیح می دهم همچنان درس بخوانم شاید دریچه ای به رویم باز شود تا مرا از سرنوشتی که انگار تبدیل به یک جبر و اپیدمی بزرگ در بین هم نسلی هایم شده نجات بدهم...

از فکر اینکه بخواهم هر روز سر کار بروم و سالها و سالها توی یک اداره/سازمان/بیمارستان خاک بخورم تنم می لرزد.از کارمند شدن متنفرم!و اصلا نمی فهمم چه لزومی دارد هرکس که درس خواند حتما شغلی انتخاب کند و چرا جامعه ی ما هر روز بیشتر شبیه جامعه ی غرب می شود و داشتن یک شغل ِ مناسب آرزوی خیلی از دخترهای هم سن وسال من شده و حتی اولویت زندگی شان... دخترهایی که حاضرند برای اینکه توی خانه نباشند با حقوقی بسیار ناچیز منشی ِ مطب پزشکی بشوند که از انصاف و انسانیت هیچ بویی نبرده و بیشتر به ماشین ِ پولشویی می ماند!(البته بحثم با آنهایی که از سر نیاز مالی کار می کنند نیست)

یا نکند من آدم ِ نامتعادل و بی عرضه و بی مصرفی هستم و اینها توجیه ِ تنبلیهای شخصیتی من است؟




+اینکه آدم  خدمتی در حق مردم جامعه اش انجام بدهد خیلی با ارزش است اما اینکه جو جامعه تو را مجبور به انتخاب یک شغل ثابت بکند از نظر من آن شغل و آن خدمت دیگر ارزشمند نیست! اینکه زن های خانه دار و کاری که انجام می دهند در فرهنگ امروز جامعه ی ما خوار و خفیف شمرده شوند، دخترهای شاغل خودشان را یک سر و گردن بالاتر از دیگران بینند و به تبع آن مردهای جامعه دنبال ازدواج با زنهای شاغل باشند هم همینطور! اصلا مگر یک زن چقدر وقت و توان و انرژی دارد که بخواهد هر روز هفته صبح تا ظهر(در بهترین حالت) سرکار برود و ظهر تا شب بچه هایش را تربیت بکند، کارهای خانه را انجام بدهد، شوهرداری کند و در تمام نقش هایش هم عالی باشد؟! آیا در هر حال مجبور نیست برای یکی از نقش هایش کمتر وقت و انرژی بگذارد؟

++اما معلمی تنها شغل ِ ثابتی ست که دوستش دارم.شغلی که کمتر آدم را به یک ماشین تبدیل می کند.به خصوص معلم موقت شدن و از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر رفتن.که متاسفانه این هم میسر نیست...

 

عنوان پست : عنوان کتابی از «جلال آل احمد»



  • .:.چراغ .:.

گفت : همه اش تقصیر شماست ... شماها که چادر می پوشید ... شمایید که نمی گذارید  مملکت پیشرفت کند ... شما سد شده اید جلوی راه پیشرفت این کشور . نمی گذارید بپیوندیم به فرآیند جهانی شدن ... شماها واقعا دلتان نمی خواهد جلوه کنید ؟ نمی خواهید زیبایی هایتان را بقیه ببینند؟ خزیده اید زیر این 5 متر پارجه ی سیاه که چه ؟(این عین حرفهای اوست)

{ دوستش دارم . آدم خوبیست . دلسوز و بی شیله پیله ، مهربان و دوست داشتنی ؛ }
خیلی خسته بود . من هم . مساله این بود که من قبل ترها ، هزار بار جواب پس داده بودم بابت چادر ِ روی سرم و همه سوالهایش را از بر بودم و او هم شاید جوابهای مرا ... از طرفی شرایط خوبی نبود ... شاید اگر زمان کمی به عقب برمی گشت کلی جواب داشتم برای حرفهایش...
(مثلا اینکه این جهانی که خودش هم نمی داند دارد به کجا می رود ... این آرمان شهری که فیلسوفهایش مدام تز می دهد و آدم ها را موش آزمایشگاهی کرده ... که تبدیل شده به دستگاه "ئیسم"سازی ... که از ما فقط انتظار مصرف کردن و مصرف شدن و تبعیت دارد ... که آدم ها را بی ریشه می خواهد ... آخه دنبال همچین آشفته بازاری که مقصدش ناکجاست راه بیفتیم که چه ؟! 
در ثانی من حجابم را به چه ببازم ؟ چادرم را اگر درآوردم و چیزی به جایش نگرفتم آن وقت جواب مرا کدامتان می دهید ؟ حالا آمدیم و به قول تو همه ی مردم شهر زیبایی های تن مرا دیدند و عقده گشایی شد ، مملکت پیشرفت می کند ؟ دل ِ جوانهایمان صاف می شود و می شوند مرد ِ کار و درس و تولید و خانواده ؟ کارمندهایمان احساس وظیفه بیشتری می کنند بعد از ریشه کن شدن ِ تفکرات امثال من ؟! جنس های احتکار شده را به بازار می ریزند ؟ شهر از این همه آلودگی و خشونت پاک می شود ؟ عقده های جنسی وا می شود ؟ سطح علمی دانشگاه ها بالا می رود و اساتید به حق نمره می دهند نه به چشم و ابرو ؟ نماینده های مجلس همه اخلاق گرا می شوند و در رد خشونت علیه زنان قانون می سازند و مردهای ِ مهربان این سرزمین هم با کمال میل اجرایشان می کنند ؟؟
وقتی آدم ها هنوز نتوانسته اند با خودشان و خدا کنار بیاییند فردا چه تضمینی ست که با یکدیگر کنار بیایند ؟
چه تضمینی به من می دهی که وقتی به قول تو این 4،5 متر پارچه ی سیاه کنار برود وضع بدتر از اینکه هست نشود ؟ بگذار لااقل آرامش و امنیت من در پس این حریم سیاه خدشه دار نشود ... کشور اگر می خواست درست بشود با حجاب امثال من عقب نمی افتاد ... )

به جای همه اینها فقط گفتم :" من آن طرف هم آمدم عزیز من ... آن طرف هم هیچی نیست... به خدا هیچی نیست و من حالا گرفتار همان هیچی ام ... به خاطر یک پرسه ی ابلهانه ! خیلی چیزها را از من گرفت و در ازای آن چیزی بهم نداد".
گفت :"خب حالا آن طرف چی ؟ آن طرف هم هیچی نیست ..."
گفتم :"دست کم آرامش دارد ...حتی اگر در سطح باشی ... آ ر ا م ش ... که من حالا همان را هم ندارم ". دیگر هیچکدام چیزی نگفتیم . انگار هر دو خیلی خسته بودیم

  • .:.چراغ .:.



فلانی می گفت :" زن ها دو دسته اند :

یک دسته برای تولید مثل آفریده شده اند ؛ کارشان بشور و بساب و شوهر داری و بچه داری ست و لاغیر!

اما دسته دوم  برای کارهای مهمتری آفریده شده اند... این ها نباید ازدواج بکنند یا اگر هم کردند بچه دار نباید بشوند "

اینها را فلانی می گفت که خودش هنوز ازدواج نکرده و در یک انجمن خیریه هر روز دارد کارهای مهمی انجام می دهد و لابد خودش را جزء دسته دوم می داند !

فلانی حق دارد ... دسته بندی اش هم البته دسته بندیِ درستی ست .خودِ فلانی و دوستانش کارهایی مثل مانیکور ناخن ، حفظ تناسب اندام ، شینیون مو ، پاکسازی پوست ، انجام هفت قلم آرایش روزانه ، چک کردن اکانت فیس بوک با کامپیوتر ِ انجمن خیریه و به نمایش گذاشتن عکسهایشان در ژستهای جورواجور را جزء کارهای مهم دسته بندی می کنند .

فلانی در یک انجمن خیریه روانشناس است . از صبح پشت میز کامپیوتر وقتش را در فیس بوک وسایر سایتهای مفید و مهم می گذراند یا جلوی آینه ی قدیِ دفتر اندام و لباس ِ مد روزش  را برانداز می کند و هرازگاهی اگر وقت کند به کار مراجعانش(اگر مراجعی باشد) رسیدگی می کند و اینگونه کارهای مهم مهم در ابعاد گسترده و وسیع انجام می دهد !  حفظه الله ! نمردیم و معنی کارهای مهم را هم فهمیدیم!!!



  • .:.چراغ .:.