اینجا چراغی روشن است

۴۷ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

می گفت هر کس در زندگی اش یک خورشید دارد. 

پروژه ای عظیم که برای آن متولد شده است. استعدادی که منحصر به اوست. اثر انگشتِ او بر صفحه ی این عالم است.

آنها که این خورشید را پیدا می کنند زندگی شان روشن می شود(به نظرم اینطور افراد تکلیفشان با زندگی روشن می شود. آدمی هم که تکلیفش باخودش و زندگی اش روشن شد، زندگی اطرافیانش را هم روشن می کند).

در کنار این خورشید یکسری ستاره هم در زندگی آدم وجود دارد. ستاره هایی که علیرغم نورانی بودن، نمی توانند مثل خورشید بدرخشند.

خیلی از آدم ها درگیر ستاره هایشان می شوند. 

بعضی، همین ستاره ها را هم نمی بینند و  درگیر سیاه چاله ها می شوند!

عده ای هم هستند که هم، خورشیدشان را تا حدی شناخته اند و هم ستاره ها را؛ با این حال قدرت و اراده ی روشن کردن یک شمع را هم ندارند.


خیلی سال پیش جمله ای را در صفحه ی اول یک کتاب خواندم. نه عنوانِ کتاب را به یاد دارم و نه دقیقِ جمله را.

فقط مضمونش در خاطرم مانده:

چه غنچه ها که می رویند، گلبرگ هایشان به دست باد پرپر می شود و عطرشان در بیابان هدر می رود.


پ.ن: نظرات را بخوانید.

  • .:.چراغ .:.

صبح_داخلی_مترو

جمعیت،کنار سکوهای ایستگاه مترو ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار  بی صبرانه به داخل تونل سرک می کشند. بعد از بیست دقیقه انتظار، قطار ِ شهر آفتاب وارد ایستگاه می شود. من به همراه دو نفر از دوستانم جلوتر از همه ایستاده ایم. درهای قطار که باز می شود، با هجومِ جماعتِ خشمگین به جلو رانده می شویم. اطرافم را، در جستجوی هر چیزی که بتوان به آن آویزان شد می کاوم؛ ولی تا چشم کار می کند آدم است. جای سوزن انداختن نیست.

می گویم:«گفتم زودتر راه بیفتیم! دیر راه افتادیم و حالا حقمونه پِرِس بشیم».

دوست شماره1، در حالیکه صورتش سرخ شده و نزدیک است از شدت فشار جمعیت غش کند، با صدایی ضعیف جواب می دهد:«چیزی نشده که بابا. الان می رسیم». 

توی دلم می گویم:«حالا مجبوری تو این شرایط جواب بدهی؟ شد یک بار حرف مرا تایید کنی؟ کاش یک بار هم که شده تقصیرت را قبول کنی».

دوست شماره2 در این وضعیت هم دست از گوشی اش برنمی دارد. اخمهایش توی هم است و با انگشت های بلندش، تند تند تایپ می کند.

تا وقتی که به نمایشگاه برسیم، چند نفری با فحش های آبدار از خجالت هم در می آیند. پاهای بیشماری له می شود و لب و دماغ یکی دو نفر با آرنج نفرِ جلویی از ریخت می افتد.


پیش از ظهر_خارجی_محوطه نمایشگاه

چند مرد با گریم و لباس های نامتعارف، در مسیر ایستاده اند و جمیعت را به سمت محل برپایی نمایشگاه راهنمایی می کنند. صف طویلی از افراد، منتظر ماشین های برقی اند. با اینکه هوا حسابی گرم است و احساس کوفتگی می کنیم با دیدن صف، ترجیح می دهیم پیاده خود را به نمایشگاه برسانیم. بعد از یک پیاده روی نسبتا طولانی ساختمان نمایشگاه پیدا می شود.

  • .:.چراغ .:.


.
نیمه شب-داخلی-خوابگاه دانشجویی
.
دوست شماره1 از در وارد می شه و می گه: می دونید رضا کیانیان حوزه می رفته؟ 
دوست شماره2 در حالیکه پشت سیستم نشسته و هدفون رو گوششه یهو می زنه زیر خنده. (البته نه به حوزه رفتن رضا کیانیان بلکه به صحنه ای از فیلمی که می بینه).
دوست شماره3 وسط اتاق سفره انداخته و در حالِ تناولِ وعده ی «نیمه شبانه»ست.
دوست شماره4، سجاده به دست نگاهِ پرسانی به دور و اطراف میندازه. از ترسِ اینکه مبادا در حینِ سجده با صورت وارد ظرفِ غذای دوستِ شماره3 بشه، یا شستِ پاش وارد چشمِ دوست شماره1، سجاده ش رو می چسبونه به دیوار و کاملا مماس بر دیوار شروع به نماز خوندن می کنه.
.
از راهرو انواع و اقسام صداها، نواها، ترانه ها و جیغ و دادها و... به طور مبهمی به گوش می رسه.
در همین حال صدای یکی از اعضای اتاق شنیده می شه: «گرمه».
دستی وارد کادر می شه و در اتاق رو نیمه باز می گذاره.
با باز شدن در صداهای مبهمِ توی راهرو قوت می گیرن. از بین این صداها سه تاشون مشهودترن:
1.صدای سوت بلبلی یکی از دوستانِ اتاق مجاور
2. شعرخوانیِ دسته جمعی همراه با کف و کلِ دوستان اتاقِ روبرو 
3. یه آهنگ محلیِ شاد که بر حس نوستالژیک فضا می افزاید!
.
واقعا این فضا بی نظیره و سعادتِ درکش نصیب هر کسی نمی شه اما شما در صورتی که مونث باشید
تنها با پرداخت 20هزارتومان می تونید شبی به یاد ماندنی رو در این خوابگاه تجربه کرده و سفری به تاریخ داشته باشید
(حسِ مسافرخونه های ایرانِ عهدِ قاجار رو درک کنید).
.

پ.ن: این نوشته رنگِ طنز داشت اما بعد از تجربه ی چندین سال زندگیِ خوابگاهی، واقعا  از این سبکِ زندگی خسته م.

دلم محیطی می خواد، از آنِ خودم! دور از همه ی صداها، صحبت ها، خنده ها و رفت و آمدهایِ پیش بینی نشده و دم به دم.


  • .:.چراغ .:.

من تک و تنها آن جلو نشسته بودم

نزدیک ماجرا

نمایش بر پرده ی چشمهایم نقش بسته بود

وقتی روح حیدر اوج گرفت و از تاریکی تونل به آن روشنایی وسیع پیوست

من هم از سینما به خیابان زدم

از تاریکی به تاریکی!



  • .:.چراغ .:.

همیشه یکی از ای­ کاش های زندگی­ ام این بود که: خداجان نمی ­شد سیستم­ مان را طوری طراحی می­ کردی که احتیاجی به خواب نداشته باشیم؟

10،11 سالم که بود یک روحانی با خانواده ­اش به محله­ مان آمدند. خیلی زود دختر و پسرشان دوست صمیمی من و برادرم شدند. برعکسِ ما سحرخیز و کم ­خواب بودند. تابستان­ ها از صبح علی الطلوع می­ آمدند می­ نشستند بالای سر من و برادرم و در انتظار بیداری مان به در و دیوار خانه زل می­زدند! نمی دانم چرا انقدر آدم­های مظلومی بودند و هیچ وقت لب به شکایت باز نکردند. تا دوسال اولین تصویرِ صبح مان چهره­ ی آن دو نفر بود.
پاییز، مصیبتِ بیدار کردن ما به مادرجان واگذار می شد. جمله ی «پاشید مدرسه­ تون دیر شد» جمله­ ی عذاب آورِ دوران بچگی ­ام بود، که بعدها به زنگِ ساعت کوکی و بعدترها به آلارم موبایل تبدیل شد
.

 بعد از سال ها تلاش، تمرین و تلقینِ شبانه روزی و البته گذر زمان سرانجام موفق شدم از عمق و وسعت خوابم کم کنم(برادرجان کماکان بر روال سابق استوار ماند). حالا روزهایی که زیاد می خوابم دچار افسردگی مزمن می­شوم. حتی اگر در زمان بیداری کار خاصی انجام ندهم، باز ترجیحم این است که چشم هایم باز باشد. بدم می آید وقتی همه بیدارند من خواب باشم. در عوض دوست دارم وقتی همه خوابند من بیدار باشم!

حالا همین حس را نسبت به فضای مجازی پیدا کرده ام. یعنی حاضرم بیکار دور خودم بچرخم، اما توی فضای مجازی گیر نیفتم.

فضای مجازی خیلی شبیه فضای خواب­های من است! جذاب، پر ماجرا و واقعی. اختیار و اراده ام را تقلیل می­دهد و گاهی کاملا در دست می گیرد. پیش خودم فکر می کنم که خب، هر لحظه بخواهم می توانم از سر جایم بلند شوم و به کارهای دیگرم برسم. اما این فقط یک گمان است و واقعیت چیز دیگری ست. 

و بعد، سرِ نماز آنجا که باید فکرم را جمع و جور کنم، تکبیر بگویم و از بزرگی خدا و کوچکی مخلوقاتش یاد کنم؛ خیالِ افسار گسیخته ام اصلا مجال نمی دهد. خدا نقطه ی کوچک و مبهمی می شود و در اعماق ذهنم، در ظلمتِ عکس ها و کلمات و صداها مثل ستاره ای کوچک سوسو می زند... . 

کم کم تبدیل می شوم به آدمی که روزش را با تلگرام آغاز می کند، شبش را با اینستاگرام به پایان می رساند و بالاخره یک روز توی اینترنت تمام می شود!
 یک چیز را هم خوب فهمیده ام. و آن اینکه خوابِ مجازی از بین نمی رود بلکه از شکلی به شکلِ دیگر تبدیل می شود. پس برای بیدار شدن از این خواب چیزی فراتر از حذف اکانتِ اینستاگرام، تلگرام و فیس بوک و حتی وبلاگ لازم است.


* و در ادامه ی «هدف وسیله را توجیه نمی کند» جدیدا شنیده م که : 

«وسیله ی بد هدفِ نیک را فاسد می کند».

بعدا نوشت: +


  • .:.چراغ .:.

از همان دوران ابتدایی وقتی سر صف به مناسبت های مختلف به فاطمه ها، زهراها، محدثه ها، مطهره ها و...جایزه می دادند؛ من به مژده، نسترن و سارایی فکر می کردم که لابد الان دارند غصه می خورند!

و حالا که سال ها از روزهای ابتدایی می گذرد و در روزهای انتهایی(تحصیلی)مان به سر می بریم، پیجر خوابگاه هنوز اعلام می کند: امروز در سالن x جشنی با حضور خانم ها y و z برگزار می شود که در این جشن به اسامی فاطمه و زهرا به قید قرعه جوایزی تعلق میگیرد.

یعنی علنا می گویند: دانشجوی گرامی سطح فهم و درک و ایمانت در این بیست و خرده ای سال تغییری نکرده است و ما هنوز در مناسبت های خاص به اسمت جایزه می  دهیم، شاید که رستگار شوی.

اولا اگر قرار به جایزه دادن باشد، این پدر و مادرها هستند که باید به پاسِ اقدام انقلابی شان(!) جایزه بگیرند. نه کسانی که کمترین دخالتی در انتخاب اسمشان نداشته اند.

ثانیا چرا اصرار داریم ارزش کارهای معنوی را تا این حد سطح کار را پایین بیاوریم و همه چیز را لوث کنیم؟!

ثالثا مگر نه اینکه در اسلام رسمِ آدم ها از اسم شان مهم تر است؟

(رابعا ممکن است بگویید: حالا انگار همه مسائل مملکت حل شده و فقط مسئله جایزه فاطمه زهراها لاینحل مانده! این نشان می دهد شما به روح (روحِ سیستم) اعتقادی ندارید! )

در کل تقدیر از آدمهایی با اسامی مقدس، همان قدر بی معناست که تقدیر از برندگان مسابقه ی ملکه زیبایی!


+دوستی می گفت این کار باعث می شود مردم تشویق شوند به این قبیل نامگذاری ها. به نظرم این نهایتِ ساده دلی ست. :)


  • .:.چراغ .:.
یکم. چرا همه چیز انقدر سیاسی ست وقتی من این همه از سیاست بیزارم.
دوستی می گفت می خواهم به هنر پناه ببرم چون سیاسی و کثیف نیست. بی غل و غش است. همین دوست دیشب داشت با هنری ترین وجه ممکن تند ترین عقاید سیاسی را به خورد گروهی می داد... فهمیدم که از سیاست گریزی نیست و باید بپذیریم که ما محکومیم به سیاسی شدن. و من در حال حاضر بنا به دلایلی یک اصولگرای افراطی ام(رجوع شود به سخنرانی چند روز قبل رهبری).

دوم. اینجا که من ایستاده ام، این نقطه ای که زیر پاهای من است دقیقا کجاست؟ مثل اینکه قبل از هر حرکتی باید نسبتم را با دنیا معلوم کنم. باید بفهمم دقیقا کجا هستم تا بعد ببینم به کجا باید برسم و چه لوازمی  می خواهم؟ مشکل اینجاست که من نسبت به وضع فعلی ام گیج و گنگم. افق ها پیش کش!

سوم. خانواده و ما ادراک الخانواده!! بعضی موقعیت ها باید پیش بیاید تا بفهمی خانواده ات چقدر تو را بهتر از خودت می شناسند! آدم های عزیزی که فکر می کنی تو خوب می شناسی شان اما آنها تو را نمی شناسند؛ به وقتش تو را بهتر از هر کسی تشریح می کنند.

  • .:.چراغ .:.

نشسته بودیم روی یکی از نیمکت های زمین ورزشِ خوابگاه. دو سه، نفر هندزفری توی گوششان بود و داشتند ورزش می کردند. 

گفت: هیچ فهمیدی چند شب پیش، شبِ تولد حضرت زهرا(س) بچه ها چه مسخره بازی هایی درآوردند؟

گفتم: نه! چه مسخره بازی هایی درآوردند؟

گفت: به جای اینکه شادی کنند، گریه می کردند. گریه که چه عرض کنم! زار می زدند!

گفتم: تو کی رسیدی؟

گفت: آخرهای مجلس رسیدم. ولی سریع موبایلم را درآوردم و فیلم را گرفتم. ببین! توی اینستا گذاشتم. 

فیلم چند ثانیه ی آخر مجلس را ثبت کرده بود. آنجا که گریه ها اوج گرفته بود. 

خندید و خداحافظی کرد.

این درحالی بود که آن شب همه شاد بودند. مولودی خواندند، کف زدند و شکلات پخش کردند. اما از آنجاییکه شبِ جمعه بود، عده ای از بچه ها از مداح خواستند بماند و دعای کمیل بخواند. گریه های آخر مجلس از سوزِ کمیل بود و ربطی به تولد حضرت زهرا(س) نداشت! 

داشتم فکر می کردم چقدر زود قضاوت می کنیم. و چقدر زود قضاوت هایمان را منتقل می کنیم. آن هم به دنیای مجازی و به صدها و میلیون ها نفر!

می خواستم بروم که سرپرست خوابگاه گفت: فلانی! آن دختره را ببین! به نظرت باید بروم بهش تذکر بدهم؟

رد نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به نازنین که داشت اسکوات می رفت. لبخندی زدم و گفتم: نه! بنده ی خدا دارد ورزش می کند.

شاید اگر آنجا نبودم یا نظرم را نخواسته بود، نازنین این تذکر را می گذاشت به پای سخت گیری های نظام و می رفت برای دوستانش تعریف می کرد و در فیس بوک و اینستا هم می نوشت... 

  • .:.چراغ .:.

اگر دقت کنید به بک گروند و فایل ها، حکایت از همون برزخِ معروفِ سنت و مدرنیته دارند...

همون برزخی که فروغ ازش به "فصل سرد" تعبیر می کنه و می گه: ایمان بیاوریم به آغازِ فصل سرد*

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی ...

منم مثل خیلی ها تو این برزخ پرسه می زنم. حتی اگرچه در مزمتِ مدرنیته و تبعاتش قلم بزنم و مطلب چاپ کنم! گرچه دوست ندارم مصرف گرا باشم، تحت تاثیر القائات رسانه ها قرار بگیرم، تو گردابِ شبکه های اجتماعی غرق بشم و و و

ولی من یه آدمِ معمولی ام. یه آدمِ خیلی معمولی. شاید فقط اندکی، کمی، یه خورده نسبت به وضعیتم آگاهم. 

+عکس بک گروند از الناز نبی زاده.

* البته برداشتِ شخصی و آنی من بود از این شعر. و ربطی به نیت فروغِ خدا بیامرز نداشت :)

  • .:.چراغ .:.

قبل ترها نگاهم صفر و صدی بود. شاید تا همین چند وقت قبل. دارم یاد می گیرم که 1 و 2 و 10 و 20 و 30  را هم دوست داشته باشم! و قبول کنم عددهای بدی نیستند! بپذیرم معمولی بودنم را. من جزء نوادر و نوابغی که یک شبه راه صد ساله رفته اند، نبودم و نیستم و نخواهم بود! اصلا شاید تا آخر عمر همه چیز زندگی ام معمولی باشد. شاید هیچ وقت نتوانم یک برنامه ی درست و درمان برای خودم بچینم و به آن پایبند باشم. شاید تا آخر عمر، آدمِ دقیقه های 90 باشم. و شاید از این شاخه به آن شاخه پریدن هایم_که یک خصلتِ موروثی است_ تمامی نداشته باشد. 

دارم یاد می گیرم که هرجا لغزیدم، هر وقت شکست خوردم و کله پا شدم؛ لباسهایم را بتکانم، بلند شوم و خیلی معمولی راه بیفتم. چرا که حتی 1 ثانیه خوب زندگی کردن، ارزش پیش رفتن را دارد.

حالا وقتی سر رکعت چهارم نماز، به خودم می آیم و می بینم هیچی از نماز نفهمیده ام؛ عوضِ اینکه عصبی شوم و توی دلم به خودم فحش بدهم، سعی می کنم به معنای سبحانِ اللهِ سجده ی آخر دقت کنم و سلام آخرِ نماز را دریابم!

باید با «منم» مدارا کنم... محترمانه رفتار کنم؛ با همه ی ضعف ها و نقص هایش دوستش داشته باشم، بهش سخت نگیرم و دم به دقیقه سرزنشش نکنم. باید کمکش کنم روی زمین سینه خیز برود، تاتی کند، تا شاید بالاخره یک روز راه بیفتد و حتی بدود! می دانم همه ی این کارها را باید خیلی وقت پیش برایش انجام می دادم... خدا می داند فکر کردن به فرصت های سوخته چه دردی به جانِ آدم می ریزد.

 اما غم گذشته را به گذشته می سپارم و اندوه آینده را به آینده واگذار می کنم. من فرزندِ حال م. و زمانِ حال، تنها دوره ای است که می توانم بر آن و در آن موثر باشم. شاید دیر برسم. شاید خیلی دیر برسم. و شایدتر حتی نرسم! اما  رفتن به امیدِ رسیدن، بهتر از نرفتن و نرسیدن است.


  • .:.چراغ .:.