اینجا چراغی روشن است

۴۷ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

همیشه با خودم فکر می کردم اگر سال88 تهران بودم، وسط آن بلواها حق و باطل را چطور تشخیص می دادم؟

کدام سمت می رفتم؟ حق را به کی می دادم؟ 

چند وقت پیش اتفاقی افتاد که باعث شد به یاد بیاورم، در زندگی هر آدمی هر سال، هر روز، هر لحظه فتنه ای به پاست؛ حق و باطل هم اغلب، به هم آمیخته اند و تشخیص شان سخت است. منظورم اتفاقات خاص نیست! منظورم پیش پا افتاده ترین و معمولی ترین رویدادهایِ صبح تا شبِ زندگی ما آدم معمولی هاست. از جدال لفظی با برادرمان سرِ کنترل تلوزیون گرفته، تا بحث با یک راننده تاکسی سرِ باقی مانده ی کرایه؛ و فقط کسی می تواند این فتنه های کوچکِ دم به دم را فهم کند و حق را از باطل تشخیص بدهد، که هشیار باشد، چشم فلق بین داشته باشد و کمی هم بصیرت؛ 

در روش تحقیق کیفی بهش می گویند: حساسیت نظری؛ به معنی: بصیرت داشتن، توانایی معنادار کردن داده ها و تجزیه ی عناصر مربوط از عناصر نامربوط. یک محقق اگر حساسیت نظری نداشته باشد نمی تواند تز بدهد. اگر هم تز بدهد، هم خودش به اشتباه می افتد و هم دیگران را با تئوری پر از ایراد و اشکالش به اشتباه می اندازد. منشاء حساسیت نظری، متون/کتب/اسناد، تجارب شخصی، تجارب حرفه ای و تجزیه و تحلیل مداومِ داده ها هستند. اینها همه دقت نظر یک محقق را بالا می برند تا جایی که مو را از ماست بیرون می کشد، سره را از ناسره تشخیص می دهد و نظریه ی راهگشایی ارائه می کند.

اما از روش تحقیق کیفی بگذریم. به روش زندگی برگردیم! طی پژوهشی که در جریانات اخیر زندگی ام داشتم، فهمیدم که هنوز هم حساسیت نظری ام(بصیرتم) پایین است. هنوز توی فتنه ها گیر می افتم. حق و باطل را یا تشخیص نمی دهم یا خیلی دیر از هم تشخیص می دهم. رودربایستی می کنم و از زدن حرف حق(هر چند کوچک و جزیی) بنا به هزار و یک دلیل مصلحت آمیز و محافظه کارانه طفره می روم . وقتی به خودم می آیم که حق را شهید کرده اند و همه چیز تمام شده... .

چند وقت پیش حقی از کسی ضایع شد،که من هم با سکوت خودم در آن نقش داشتم. من در مقابل سوء استفاده ای که از نامم شده بود، تنها به بهانه ی از دست نرفتن دوستی ها، سکوت کردم. و نمی دانستم آتشش یک روز دامن یک مظلوم را می گیرد. نمی دانستم با این سکوت در حق کسی ظلم بزرگی می شود. من، جزء ساکتین فتنه ای بودم که خیلی دیر تشخیصش دادم! بعدا که فهمیدم چه شده، رفتم و سکوتم را شکستم اما چه سود... خیلی دیر شده بود. به کسی ظلم شد و از حقی محرومش کردند. و آنهایی که فتنه به پا کرده بودند جایش را پر کردند... .

واقعیت این است که اگر بخواهیم دیر نشود، اگر بخواهیم دیر نرسیم باید نشانه ها را به موقع ببینیم. باید هشیار باشیم و در لحظه زندگی کنیم. دیدن نشانه ها آمادگی و بهوشیاری می خواهد. یک ذهن، یک قلب و نهایتا یک چشمِ آماده می خواهد. 

  • .:.چراغ .:.
"فردی بسیار شجاع بود و هیچ زمانی دست به سلاح نبرد، بلکه خواستار حقوق برابر در عربستان بود"
اعلامیه تجمع روبروی سفارت عربستان را دیده بودم و آن عکس ِ معروفِ بلندگو به دستش را؛
می خواستم بروم جای دیگری.
مسیرم مشخص بود... باید در جلسه ی نقد داستان شرکت می کردم.
مسیرم مشخص بود ولی  سر از جای اشتباهی درآوردم. دیر شده بود و دیگر امیدی به رسیدن نداشتم.
دوستم پیام داد محل تجمع به میدان فلسطین منتقل شده. 
از همان جا برگشتم رفتم ولیعصر و بعد هم میدان فلسطین؛
عکسش را از همان دور دیدم و... انگار که هنوز زنده بود... .

+زنگ می زنم به بابا. صدایش گرفته و غمگین است. اول فکر می کنم اتفاقی افتاده؟! بعد که فکر می کنم می بینم البته که اتفاقی افتاده، در دور دست ها... اتفاق بزرگی افتاده... .

  • .:.چراغ .:.

خیلی خیلی خیلی نگرانش هستم. نگرانِ ترکیدنش!

ایامِ منحوسِ امتحانات است و ایده های عجیب و غریب مثل تگرگ در طول شبانه روز نیمکره ی چپ مغزم را له و لورده می کنند. هر چه سعی می کنم چشمانم را ببندم و نفس عمیق بکشم و روی جزوه های لعنتی تمرکز کنم، فایده ای ندارد.

باید از خیانت های زناشویی بخوانم و نفقه و نکاح فضولی! از مصاحبه ی عمیق با کیس های مشکل دار و اشتغال زنان و مولفه های کارآفرینی شان... عوضش لشکر طرح های گرافیکی، داستانی، شعر و هزار کوفت و زهرمار دیگر توی ذهنم رژه می روند. بعد صدای بابا از بلندگوی مغزم پخش می شود: «دختر درست رو بخون... برای این چیزا وقت هست...». این تله پاتی را کجا دلم بگذارم؟*

از فشار این ایام مقدسِ منحوس همین بس که در عرض یک شب سه جور مربا پختم. اگر امکانات محدود زندگی خوابگاهی اجازه می داد شاید یک خمره ترشی هم می گرفتم می گذاشتم گوشه ی بالکن. و باز هم از فشار این ایام همین بس که در به در دنبال کتاب های شعر می گردم. مثل چوپانی به دنبال گوسفند گم شده اش. می روم توی سایت های خرید کتاب و با حسرت خلاصه ی داستانها را می خوانم و یکی یکی می اندازم توی سبد خرید(البته  این ترفندی است در راستای گول ردن ذهن؛ و آخرِ کار دکمه ی ذخیره را نمی زنم. وگرنه دار و ندارم را باید بدهم بالای کتاب داستان). 

خلاصه انگار، نه دورانِ امتحانات پایان ترم بلکه ماه رمضانِ ذهن من است. مثل روزه دارهای گشنه ی رو به موت، آنقدر ولع دارد برای بلعیدن محتویات مختلف سفره ی افطار  که می ترسم بترکد طفل معصوم. 


+امتحان چه معنایی دارد؟ آن هم این وقتِ سال... آن هم برای من...شورش را در آورده اند. :/

* هیچ وقت یادم نمی رود. دوران کنکور توی اتاقم کلی کتاب غیردرسی و مجله قایم کرده بودم. هر وقت صدای پا می شنیدم گوشه ی فرش را کنار می زدم و تندی مجله یا کتاب های ممنوعه را می چپاندم زیرش. یک دفتر 200 برگ جلد طوسی داشتم که دور از چشم بقیه توی آن داستان می نوشتم. همه فکر می کردند از صبح تا شب دارم تست می زنم. شده بودم الگوی علم آموزی بچه های فامیل. یک بار، دو سه روزی رفته بودم خانه ی مادربزرگ. دفتر طوسی را هم بردم و توی همان مدت کلی روند داستانم پیش رفت. بعد از دو سه روز بابا آمد دنبالم. مادربزرگ با دلسوزی گفت:« این بچه  اصلا استراحت نداشت این چند روز. مدام سرش توی دفتر کتابش بود. خدا ایشالا موفقش کنه». من هم با لبخندی ملیح، متواضعانه سر تکان دادم. غافل از اینکه دفترم روی طاقچه جا مانده و چندی بعد بابا می رود و داستانم را از اول تا آخر می خواند و خلاصه شد آنچه نباید می شد.



  • .:.چراغ .:.
معمولا هر چند وقت یک بار،  دستی به سر و روی فولدر های مِسی* می کشم. هر بار بر اساس یک چیز خاص دسته بندی شان می کنم وحتی اسم درایورها را تغییر می دهم! آخرین بار  قسمت های مختلف را بر اساس مفید/غیرمفید بودنشان پوشه بندی کردم. 
این شد که موسیقی و فیلم و تصویر و برنامه های کاربردی رفتند توی پوشه ای به اسم "متفرقه" و باقی که شامل چیزهای مربوط به علم و مذهب بود در پوشه های جدا جای گرفتند. حالا بماند که آمار مراجعه ام به فولدر متفرقه چندصد برابر مراجعه به باقی فولدر هاست :|
تازگی ها به سرم زده فولدرها را بر اساس آدم های درونم دسته بندی کنم. سوء تفاهم نشود! شاید مستعد «اسکیزوفرنیا» باشم اما چند شخصیتی نیستم! به نظرم هر کسی می تواند روحیه های مختلف درونش را دسته بندی کند. 
"کودک درون" را که لابد شنیده اید؟
شما را نمی دانم اما من به جز کودک درون، چند تا درون-زیست دیگر هم دارم. مثلا "پیرزن درون" که بی حوصله و گنده دماغ و غرغروست. زنِ میانسال، درون که محتاط و خود سرزنش گر است. و یک زنِ جوانِ یاغی که زنانگی اش بیشتر است و خیلی در بند قضاوت این و آن نیست. و گاهی که می تواند خودش را از شر  آن کودک و پیرزن و زنِ محتاطِ سرزنش گر خلاص کند، شعر می گوید، می خواند، و داد می زند حتی. خلاصه خلاقیت های خاص خودش را دارد و کارهای عجیبی می کند. 
 

* اسم مستعار لپ تاپ بنده(msi). حالا نه اینکه راه و بی راه مسی صدایش بزنم. فقط وقتی می خواهم به دیگران معرفیش کنم اینطوری صداش می زنم. :))
  • .:.چراغ .:.

کار سختی نیست.

غمتان نباشید.

راه و روش، فت و فراوان ریخته. 

یک چرخی توی فضای مجازی که بزنید، راهِ مد نظرتان روشن می شود.

مطالب شبهه افکن، شبهه های بی جواب، جواب های شبهه دار!

یکی دو هفته هر شب به مدت دو دقیقه توی این سایت ها اگر بگردید، ایمانتان به خوبی بر باد می رود.

به خیل کافران می پیوندید. که البته کفار هم درجه بندی مخصوص خودشان را دارند که از حوصله بحث خارج است!

+ نکته: پیش فرض ما این است که شما نیز، مثل اکثریت مردم این مرز و بوم، مومنِ شناسنامه ای بوده و تلاشی جهت کسب معارف دین نکرده اید. در نتیجه با هجوم اولین شبهات دل به دریا زده و به هر آنچه مومن بودید، کافر گشته اید.


  • .:.چراغ .:.


غروب یک روز پاییزی به دنیا آمدم؛ امروز 25 سال از آن روز می گذرد.

 همه جا پر از برگ های زرد و خشک است و حالِ من هم دست کمی از حال برگ ها ندارد. 

25 سال یعنی ربع قرن! ربع قرن زندگی کردن در تنهایی و حسرت؛ در رنج و امید؛ در التهاب و سردرگمی؛ در پیله...

25 سال پیش وقتی در آن هوای سوزدار پاییزی، در آن بیمارستان کوچک برای اولین بار چشم باز کردم و زار زدم، شاید می دانستم قرار نیست آدم بزرگی بشوم... شاید می دانستم قرار است 25سال بعد حالم از خودم و زندگی ام به هم بخورد... 

آدمی به "امید" زنده ست. من هم اگر ناامید بودم لابد الان زنده نبودم. همین که هنوز قلبم می زند و خون به رگ هایم می دود و چیزکی از جنس آرزو و رویا تهِ قلبم سو سو می زند، یعنی زنده ام و خدا هنوز از من ناامید نشده است...

کاش امروز از نو به دنیا بیایم. پاک و پاکیزه. مثل روز اول... مثل 25 سال پیش...کاش از این پیله ی لعنتی بیرون بزنم... پروانه شوم. 

و ای کاش سال بعد، روز تولدم این همه دلگیر و پاییزی نباشد...

* این تیتر به هیچ وجه از "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز الهام گرفته نشده :)) این کتاب را اصلا دوست نداشتم و نیمه کاره رها شد. ولی عنوانش یک دنیا معنی داشت.


جمعه_6 آذر 1394 هجری شمسی _ ساعت 16:42_ تهران_خوابگاه دانشجویی


  • .:.چراغ .:.

آدم در هر دوره ای از زندگی اش، هر سالِ زندگی اش، هر ماه، هر روز، هر ثانیه ناگزیر از انتخاب است.

جمله ای شنیده ام با این مضمون که انسانها با انتخاب هایشان معنا پیدا می کنند.

انتخاب کردن مساوی است با هزینه دادن؛ با هر انتخاب بعضی از منافعت به خطر می افتند، بعضی چیزها را از دست می دهی و یک سری مشکلات و کمبودها را به جان می خری. اگر آدمی، این قدرت را پیدا نکند که هزینه ی انتخاب هایش رابدهد(همه چیز را با هم بخواهد)؛ پای انتخابش نمی ماند، سست می شود، می شکند، نابود می شود.و تا ابدالدهر مردد و سرگردان و پریشان خاطر خواهد ماند.

به گمانم این انسان هیچ وقت هیأت انسانی پیدا نمی کند و تکه پاره های وجودش دمخور بادها می شوند...

  • .:.چراغ .:.

این روزها یکی از دغدغه هایم سر و سامان دادن به رابطه ی مادربزرگ و پسرخاله ام است.  آبشان توی یک جوب نمی رود. کارد و پنیراند. شاید ته دلشان همدیگر را دوست دارند اما سایه ی همدیگر را با تیر می زنند. کار شان حتی به کتک کاری هم کشیده شده و خلاصه هیچ حریم و حرمتِ لگدمال نشده ای باقی نگذاشته اند.

پسرخاله ام جرات ندارد توی خانه دست روی چیزی بگذارد. مادربزرگ آوار می شود روی آن چیز. و مادربزرگ هم جرات ندارد در باب هیچ موضوعی زبان به پند و نصیحت باز کند، مشت و لگدهای پسرخاله دمار از روزگارش در می آورد. جای جای بدنش کبود است.


دلم برای هردویشان می سوزد. بدبختی اینجاست که نمی شود محل زندگی شان را سوا کرد لااقل. چندین سال است بیخ گوش هم اند. پسرخاله از وقتی چشم بازکرده با چشم های پیر مادربزرگ آشنا شده و اخت گرفته  و صد البته مادربزرگ هم تحمل یک روز دوری نوه اش را ندارد. پس حتی اگر هم امکانش فراهم بشود، عمرا بتوان این دو را به فراق راضی کرد... . حالا هر چقدر هم که پسرخاله سنگدل باشد و دست بزن داشته باشد و مادربزرگ وسواسی و غرغرو باشد.

کاری نداریم به اینکه پسرخاله ام 4 ساله است و مادربزرگم 64ساله. 60 سال فاصله ی سنی نمی تواند توجیه خوبی باشد برای توقف دعواها. جنگ، جنگ است. سن و سال نمی شناسد! 

  • .:.چراغ .:.

ساعت 1 نیمه شب است.

خسته ام و چشم هایم می سوزند. با این حال اینجا نشسته ام و تایپ می کنم و در یک گروه فیلمنامه نویسی فک می زنم. سبک زندگی مجردی یک سبک زندگیِ بی قاعده ی بی رحمانه است. البته برای من!

دارم به این فکر می کنم که بالاخره نوشتن برای نوشتن خوب است یا بد؟

تا وقتی که هدف و انگیزه ی بزرگم پیدا شود(!)،برای خشک نشدن قلمم، می نویسم  برای نوشتن و اندکی خودشناسی شاید.

 برای اینکه حس کنم هنوز زنده ام. و از تبعات موجود زنده اثرگذاری اوست...

  • .:.چراغ .:.

بعد از مدتها سکوت و سکون می خواهم بنویسم.

هیچ هدف و آرمان خاصی درکار نیست.

نوشتن برای نوشتن. نوشتن برای خودشناسی! 


 جوآن دیدیون(نویسنده ی آمریکایی):" آیا جز این است که تنها با رویاپردازی و نوشتن میتوانم به اندیشه هایم دست پیدا کنم؟".







  • .:.چراغ .:.